واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: كجايي تو؟!...
در مسجد شيعيان
جاي همه شما سبز. امروز صبح دعاي ندبه خوبي در بعثه مقام معظم رهبري برگزار شد و دوستان كه هنوز سرمست از دعاي كميل ديشب بينالحرمين بودند باز هم روح و جان خود را صفا دادند و بهرهاي بردند.
به لطف خدا برنامههاي محتوايي و معنوي بعثه بسيار خوب است و ما به خاطر مشغوليتي كه داريم و نميتوانيم مثل بقيه زائرين بيشتر لحظات سفر را در مسجدالنبي و بقيع بگذرانيم، از برنامههاي بعثه بهره ميبريم.
عصر هم فرصتي دست داد تا روانه مسجد شيعيان مدينه بشوي.، مسجدي با صفا در انتهاي خيابان عليبن ابيطالب(ع). مسجدي در دل يك نخلستان وسيع كه تو را ميبرد تا كوفه و آتشت ميزند.
مسجد شيعيان و نخلستان باصفايش اگر چه در دست تعمير و گسترش است و ظاهري فوقالعاده زيبا ندارد اما صفايي دارد كه ميارزد بنشيني گوشهاي كنار نخلي و هي توي دلت درد بريزي و داغ. برميگردي عقب و از دنياي حال بيرون ميشوي، ميسوزي و ميسوزي؛ و چشمانت بهانهاي براي باريدن ميخواهد و چه زمزمهاي قشنگتر از شعر حسين نعمتي شاعر كه براي من همه چيز دارد:
اي دل بيقرار مدينه
لاله داغدار مدينه
اي گل ياس پهلو شكسته
عاشق بيمزار مدينه
منشأ خلقت و آفرينش
قامت استوار مدينه
نخل بار آور باغ توحيد
نامٍ تو افتخار مدينه
بهترين وامدار رسالت
بهترين يادگار مدينه
بعد تو ميتكانم دلم را
بين گرد و غبار مدينه
كاش بعد از خودت ديده بودي
چهره سوگوار مدينه
كاش بعد از تو ميشد بسازم
كوفه را در كنار مدينه
خدا خير بدهد به شيخ عَمْري كه پيشترها خودش، حالا پسرش همه كاره مسجد هستند. مسجد شيعيان يك نخلستان بزرگ است. شيعيان و اصحاب مسجد سليقهاي به خرج دادهاند و لابهلاي نخلها اماكني فراهم كردهاند براي نشستن. غروب كه ميشود قاليچهها ميافتد روي زمين زير نخلستان و ايرانيها مينشينند به گپ زدن و نشان دادن خريدهايشان به همديگر. داخل نخلستان و در مسيري كه براي رفتن به طرف مسجد تعبيه شده، مغازههايي احداث كردهاند كه اجناس باب ميل ايرانيها را ميفروشند و بهتر از همه اين كه پول ايراني هم ميگيرند و اين از هر چيزي براي زائر ايراني مطلوبتر است. آنقدر مطلوب كه زائري مسن را واداشته بود چند شلنگ مخصوص دستشويي بخرد! اين زائر و خريد فوقالعادهاش مرا به ياد سفر حج ديگري انداخت كه چند سال قبل آمده بوديم و پيرمردي تيغه بيل خريده بود و وقتي با اعتراض دوستانش توي خيابان روبرو شد، اين گونه توجيه ميكرد كه: ارزان بود، خريدم!
خلاصه كه ديدن بعضي چيزها در اين اماكن متبركه آدم را خيالاتي ميكند و مجبور ميشود از خودش بپرسد: واقعاً ما به حج آمدهايم؟!....
مثل آن زائر ايراني كه دشداشه كثيف و چروكيدهاي پوشيده بود و دمپاييهاي پلاستيكي خودش و همراهانش را با زور چپانده بود توي يك پلاستيك كثيفتر از دشداشهاش، و با ابهتي هر چه تمامتر پلاستيك مالامال از دمپايي را گذاشته بود درست در نبش ركن يماني كعبه! استغفرالله ربي و اتوب اليه.....
اين خاطره مربوط به سفر حج عمرهاي است كه سال 1382 از قبال نفر اول شدن در جشنواره مطبوعات كشوري آمدم، (بنازم نفس را كه كنار مسجدالنبي هم بدش نميآيد از باب استحباب مختصري ريا كند!)
القصه، شرطهاي با چفيه قرمز بر سر آمد و پلاستيك را برداشت و اشاره كرد به دمپاييها و ركن يماني و با لحني لبريز دلسوزي گفت: «حاجي، هذا ركن يماني! و شايد توي دلش هم ميگفت: تو چه ميداني ركن يماني چيست!
به گمانم صاحب دمپاييها بدش نميآمد بگويد: خب اينها هم دمپاييهاي من است!
انشاءالله كه معرفت زائران ايراني بالاست و برخي كه اينجور كارها را ميكنند، ديگر نميكنند! حالا كه حرف از شرطهها به ميان آمد حيف است اين را هم ننويسم كه خداوكيلي برخورد مأموران سعودي و شرطهها نسبت به زائران ايراني از زمين تا آسمان تفاوت كرده و بهتر شده است. خيليها كه پيشتر صابون سعوديها به تنشان خورده، اين نرم شدن سعوديها را نتيجه رفاقت آيت اللههاشميرفسنجاني با حكومت سعودي ميدانند.حالا كه اين يادداشت را قلميميكنم غروب جمعه 23 ذيقعده است و اول آذر هشتاد و هفت. غروب جمعه دلگيري هم دارد مدينه. راستش از مسجد شيعيان كه برگشتهام نشستهام به نوشتن اين يادداشت. خلاصه كه خيلي خوب است آدم اينجا يكسره در حس و هواي زيارت باشد، اما چه ميشود كرد كه بعضي وقتها نميشود، به حدي كه ما را وادار ميكند به تقليد از مرحوم گل آقا يك ستون طنز راه بيندازيم براي نشريه «زائر».
ياد آقا جلال رفيع هم به خير كه سال 1363 وقتي با جماعتي آمد به حج براي منتشر كردن همين «زائر»، كيومرث صابري فومني را واداشت تا طنز بنويسد و استارت گل آقا را بزند. اين هم يكي از طنزهايي كه اين حقير اينجا قلميميكند با نام ماجراهاي مشقلي و تا حالا دو تايش را نوشتهام. حالا اگر طنز هم نيست شبهطنز كه هست.
ماجراي مش قلي
عقل هم چيز خوبي استها! هنوز دو روز نشده كه آمدهايم اينجا و همه زور ميزنند كه بيشتر وقتشان توي مسجد پيغمبر بگذرد، اما اين هماتاقي ما كه هنوز هيچي نشده خودش را «حاج صمد» صدا ميكند، رفته يك عروسك كوكي خريده اين هوا! گنده! بيست وهفت هزار تومان هم پول پاش داده. ذوق هم ميكند و مثل بچههاي كوچولو هي ميخندد و ميگويد:
ـ چهار تا باطري قلميهم روش گرفتم.
بدبختي كارش هم شده اين كه گاه و بيگاه باطريها را بچپاند توي كمر عروسك و هي آواز عربي عروسك را بشنود و هي با كف دست بزند به سينهاش و بگويد: آقربون نفيسة گلم برم، آقربون نوة خوشگلم برم!...
مش صمد اين اداها را درميآورد و بعد هم به تقليد از نوهاش نفيسه به ريش و گيس سفيدش دست ميمالد و با لحن او ميگويد: باباآجي... ديدي بلام ميآلي...
بنده خدا خبر ندارد از اينجا تا مكه، از مكه تا ايران و تا ولايتمان چيزي باقي نميماند از اين عروسك گندة نفيسه.
بدتر اين كه هي ميگويد:
ـ مش قلي! تو هم چند تا بخر، حاج صمد خيرت رو ميخواهدها!...
سه شنبه 5 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 176]