واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: با افشین یداللهی تهيه کننده: نیلوفر لاریپور
انتشار: 9 بهمن 1389
اکثر مردم فکر میکنند شاعران، شبیه شعرهایشان هستند. در اتاقشان شمع روشن میکنند و با دیدن یک شاخه گل سرخ، سرشک از دیدگانشان جاری میشود، اما اگر فقط یک بار با جماعت شاعر نشست و برخاست داشته باشید، متوجه میشوید که فرق زیادی با بقیه ندارند فقط میتوانند با جملات بازی کنند و آنچه را که دیگران در دل دارند، بر زبان بیاورند. البته این نعمت بزرگی است، ولی گاهی شنیدن داستان کودکی و نوجوانیشان، تمام توهمات شما را درباره این شاعر دلسوخته به هم میریزد.
مثلا فکر کنید حافظ در کودکی در خانه مردم را میزده و فرار میکرده یا باباطاهر عریان با تیر و کمان گنجشکها را شکار میکرده و صائب تبریزی، دهنش را به همه کج میکرده است.
اگر هنوز باورتان نشده که شاعران موجودات پیچیدهای هستند – و یا نیستند - موشک کاغذی این شماره را از دست ندهید.
- شما پزشکید یا شاعر؟
هر دو.
- اولویت شما کدام است؟
شاید اگر شاعر و ترانهسرا نبودم، مردم مرا نمیشناختند، ولی پزشکی را و خصوصا رشته تخصصی خودم را بسیار دوست دارم. اصلا موقع انتخاب رشته تخصصی میتوانستم سه رشته را انتخاب کنم، ولی من فقط همین رشته را میخواستم. تخصص اعصاب و روان.
- در کل بچه درسخوانی بودید؟
چطور به این نتیجه رسیدید؟
- حدس زدم. حالا درسخوان بودید یا نه؟
مادر من معلم کلاس اول بود، به همین دلیل در خانه به من الفبا را یاد داد. بعد در مدرسه تیزهوشان امتحان دادم و در چهار و نیم سالگی کلاس اول را قبول شدم و باید به کلاس دوم میرفتم که به دلیل این که خیلی کوچک بودم و اصولا جثه ریزی داشتم، اجازه ندادند در کلاس دوم بنشینم و کلاس اول را در همان سال در مدرسه تیزهوشان شروع کردم.
- در چهار سالگی؟
چهار سال و نیم.
- چه ظلم بزرگی! شما طبیعتا از همکلاسهایتان کوچکتر بودید. از آنها کتک نمیخوردید؟
نه. ولی خب زیاد هم جالب نبود. دوران راهنمایی و دبیرستان را هم در مدرسه البرز گذراندم.
- به به. بعد هم پزشکی و تخصص اعصاب و روان. باز هم قبول ندارید که بچه درسخوان بودید؟
من بیشتر باهوش بودم تا درسخوان.
- متواضع هم که هستید.
(میخندد) واقعیتها را باید گفت.
- در آن سالها بیشتر به شعر فکر میکردید یا به پزشکی؟
به هیچکدام. به موسیقی فکر میکردم.
- موسیقی؟
بله. من عاشق این بودم که روی میز یا هر جای دیگر ضرب بگیرم. این قدر اینکار را تکرار کردم تا خانوادهام به فکر افتادند که موسیقی را بهطور جدیتری دنبال کنم. من هم که فکر میکردم تمبکزدن را بلدم، خواستم که به کلاس ضرب بروم.
- بلد بودید؟
به هیچ وجه. اولین بار که ضرب را به دست گرفتم، فهمیدم که این ضرب با آن ضرب که من روی میز میزدم، خیلی فرق دارد.
- ادامه دادید؟
بله. اولین استادم جمشید محبی بود. مدتی هم در کنار استاد ناصر فرهنگفر کلاس را ادامه دادم.
- یعنی الان به صورت حرفهای نوازنده ضرب هستید؟
من هفتهای سه جلسه، از صبح تا عصر تمرین میکردم. در دوره پزشکی عمومی تدریس هم میکردم.
- تدریس ضرب؟
بله و در مجموعه «تماشاگه راز» هم به همراه نوازندگانی مثل جلال ذوالفنون، مرحوم شهریار فریوسفی، بهزاد فروهری، روز به کلانتری و مجید اخشابی، برای خوانندگانی چون محمد اصفهانی وعلیرضا افتخاری سابق، نوازندگی کردهام.
- پس شما در زمینه پزشکی، نوازندگی ضرب و شعر تخصص دارید؟
البته تخصص اصلی من که در آن به مرحله استادی رسیدهام، چیز دیگری است.
- جدا؟ دوست دارم بدانم.
پرتاب شاهدانه با لوله خودکار.
-....
تعجب کردید؟ هدفگیری من حرف ندارد.
- یعنی الان هم اینکار را میکنید؟
(میخندد)الان نه. ولی هنوز تبحرم را از دست ندادهام. یک بار کلاس پنجم بودم...
- قبل از انقلاب؟
بله. سوار اتوبوس بودم و از مدرسه به خانه برمیگشتم. دو خانم هم که کلی به خودشان رسیده بودند و معلوم بود میخواهند به مهمانی بروند سوار اتوبوس شدند. من منتظر بودم و دعا میکردم که آنها زودتر از من پیاده شوند.
- چرا؟
کمی صبر کنید، میگویم. به محض این که آن دو خانم پیاده شدند، دهانم را پر از شاهدانه کردم و با لوله خودکار دولولم، از پنجره ماشین سر و روی آن دو خانم را غرق شاهدانه کردم. اتوبوس به راه افتاد و موهای خانمها پر از شاهدانه شده بود. آنها جیغ و داد میکردند و مردم داخل اتوبوس میخندیدند.
- چرا این کار را کردید؟
در راستای مبارزه با بیحجابی.
- گفتید لوله خودکار دولول؟
بله. برای موارد خاص یک دو لول داشتم که اگر شاهدانه در یک لوله گیر کرد، لول دیگر عمل کند، و این هم جزو موارد خاص بود.
- تمرین هم میکردید؟
بله. خیلی زیاد. یک بار هم به خاطر همین شاهدانهپرانی من کل خیابان انقلاب و پل کالج بند آمد.
- دستگیر که نشدید؟
نه. در خیابان انقلاب، جایی که پل کالج تمام میشود، منتظر اتوبوس بودم که اتومبیلی در حال ویراژدادن از پل به سمت پایین در حال حرکت بود. به محض اینکه مقابل من رسید، متوجه شدم که شیشه راننده تا نیمه پایین است. من هم از فرصت استفاده کردم و در همان لحظه شاهدانهای به طرف راننده پرتاب کردم که مستقیم خورد به گونهاش. بعد راننده ماشین، که مرا در لحظه ارتکاب جرم دیده بود، پارک کرد، پیاده شد و به سمت من آمد...
- فرار نکردید؟
نه. لوله خودکار را پنهان کردم و ژست آدمهای مظلوم را گرفتم، ولی آن مرد مرا دیده بود. به سمتم آمد و آرام به صورتم زد.... همین... اما یک راننده اتوبوس، یک راننده تاکسی و یک راننده شخصی، این صحنه را دیدند...
- یعنی برخورد تند آن مرد راننده و یک پسربچه بیگناه را؟!
آنها به طرف مرد هجوم بردند و دعوای شدیدی در گرفت. راننده را محکم روی کاپوت ماشین کوبیدند و شروع کردند به کتک زدن او.
- شما نگفتی که مقصری؟ عذاب وجدان نداشتی؟
من مقصر نبودم. داشتم بعد از کسب علم، کمی تفریح میکردم. میخواستم کمی خستگی در کنم.
- اگر شما جای آن مرد بودید، چه میکردید؟
نمیدانم. احتمالا من هم به او شاهدانه پرت میکردم.
- آخر او شاهدانه از کجا میآورد؟
میخرید. از همان جا که من خریده بودم.
- یعنی عصبانی نمیشدید؟
نه. فکر نمیکنم.... شاید هم میشدم. ولی مطمئنم عکسالعملم آرامتر بود. چون بعدها کسی به من شاهدانه پرتاب کرد و من خندیدم و رد شدم.
- اگر آن خانمها و آن آقای راننده، خواننده موشک کاغذی باشند، حتما باورشان نمیشود که آن بچه شیطان، افشین یداللهی شاعر شده باشد.
من معذرت میخواهم. واقعا اگر این خاطرات را خواندند و به یادشان آمد، امیدوارم مرا ببخشند. اما باید بگویم اصلا از کارم پشیمان نیستم.
- حالا بیایید کمی جلوتر برویم. زمانی که شما در دبیرستان البرز درس میخواندید.
خب دیگر بزرگ شده بودم. مدرسه ما نزدیک تالار وحدت بود و ما همیشه دوست داشتیم برای دیدن کنسرت به آنجا برویم، ولی هیچ وقت بلیت نداشتیم.
- حالا که در اکثر کنسرتها در ردیف ویآیپی مینشینید.
نه بابا. اینطورها هم نیست.
- اولین شعری را که گفتید به خاطر دارید؟
بله. کاملا. یک شعر عاشقانه که برای یک عشق یک طرفه گفتم. 15-14 ساله بودم که یک روز یک نفر از پشت پنجرهمان رد شد. او اصلا مرا ندید، ولی من عاشقش شدم و برایش شعر گفتم.
- آن شعر را به خاطر دارید؟
میخواهید برایتان بخوانم؟
(دکتر شعر را میخواند، ولی من ترجیح میدهم آن را ننویسم تا شما در حسرت شنیدنش بمانید، البته شاید هم رعایت حالتان را میکنم.)
- در دوران مدرسه دانش آموز سربهراهی بودید؟
سال اول دبیرستان شروع کردم به شیطنت، ولی چون از همه همکلاسیهایم کوچکتر بودم، فاصلهام با شاگردهای سر و زبان دار زیاد بود. باگذشت زمان این فاصله کمتر شد، تا جایی که سال آخر دبیرستان، همه را پشت سر گذاشته بودم.
- در دانشگاه هم این روند را ادامه دادید؟
16 سال و نیمم بود که دیپلم گرفتم، ولی همان سال دانشگاه قبول نشدم. سال بعد پزشکی کرمان قبول شدم و زندگیام شکل دیگری گرفت. دوری از خانواده. درس. زندگی با همخانههایی که نمیشناختم. ولی روی هم رفته جالب بود.
- در کل چند سال کرمان بودید؟
هفت سال و نیم.
- تفریح هم میکردید یا فقط درس؟
دور هم جمع میشدیم و همدیگر را دست میانداختیم. برای هم اسم میگذاشتیم. تازه اولین جرقههای ترانهسرایی در من هم، درست در همان زمان زده شد.
- یعنی اولین ترانههایتان را در آن روزها گفتید؟
من ترانههای معروف را عوض میکردم.
- عوض میکردید؟ یعنی چی؟
یعنی ترانهها را به صورت طنز درمیآوردم و با آنها میخندیدم.
- فکر میکنم خوانندههای ما دوست داشته باشند یک نمونه از این ترانهها را بشنوند.
فکر میکنم اگر نشنوند، خیلی بهتر است. هم برای خوانندگانتان و هم برای چلچراغ.
- بالاخره نفهمیدیم که شما کی ترانهسرا شدید.
دوران سربازی. دوستی داشتم که او هم پزشک بود و کیبورد میزد. میخواستیم با هم آلبومی بسازیم و از همان موقع ترانه برایم جدی شد. کارهایی هم با هم ساختیم.
- دوستتان الان کجاست؟
دکتر شهرام پویا. او آهنگهای «آفتاب مهربانی» سروده قیصر امینپور و «وقت است که بنشینی و...» سروده هوشنگ ابتهاج را برای محمد اصفهانی ساخت و دیگر کار آهنگسازی را بهطور جدی ادامه نداد.
- یک سؤال کاملا تخصصی.
بفرمایید.
- اگر مادری بچهاش را به مطب شما بیاورد و بگوید این بچه با لوله خودکار به مردم شاهدانه پرتاب میکند. به نظر شما این کودک زمینهای برای تبدیلشدن به یک بیمار روانی را دارد یا در آینده شاعر خوبی میشود؟
(میخندد).....
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 290]