تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايمان، آس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816426700




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بسيجي بمانيم ؛ گفتگو با آزاده جانباز غلامحسين كميلي روحاني بسيجي


واضح آرشیو وب فارسی:قدس: بسيجي بمانيم ؛ گفتگو با آزاده جانباز غلامحسين كميلي روحاني بسيجي
* آقاي كميلي! از خودتان بگوييد؟
** متولد 1346 هستم. بعد از پايان دوره ابتدايي وارد حوزه علميه بيرجند شدم. پس از پيروزي انقلاب در اواخر سال 58 به مشهد

عزيمت كردم و در حوزه علميه آية ا... فاضل مشغول به تحصيل علوم حوزوي شدم. ضمن اين كه در مسجد جوادالائمه(ع) ميدان شهدا هم فعاليت داشتم و در صدا و سيما و سطح شهر نگهباني مي دادم و فعاليتهاي فرهنگي داشتم و تا سال 62 در بسيج فعاليت مي كردم.
* پس سال 62 به جبهه اعزام شديد؟
** بله، آن سال از طريق بسيج براي اولين بار به جبهه رفتم. خاطره اي هم دارم!
* خب بگوييد
** من هم مثل همه نوجوانها و جوانها عاشق حضور در جبهه بودم، اما چون از نظر جثه بسيار ضعيف بودم اجازه نمي دادند اعزام شوم. در نتيجه مثل خيلي ها در كپي شناسنامه ام سنم را بالا بردم و براي ثبت نام مراجعه كردم و ثبت نام شدم.
روز اعزام با خانواده و طلبه ها خداحافظي كردم و با دوستم به پادگان نخريسي مشهد رفتيم. پادگان پر از بسيجي بود. همه از پير و جوان و نوجوان با يك عشق و علاقه خاصي به آنجا آمده بودند تا آموزش ببينند و اعزام شوند.
ما هم در طول صفي كه كارتها را مي دادند ايستاديم. وقتي نوبت به من رسيد يك برادر پاسدار كه چشمش به من افتاده بود، گفت: تو خيلي ضعيفي! برو ان شاء ا... دفعه بعد! و كارت مرا نداد.
انگار غم عالم بر دلم نشست. يك لحظه تصوير آن همه شور و شوق و خداحافظي و تلاش براي رفتن در ذهنم رژه رفت و اين تصاوير باعث شد قفل زبانم باز شود.
شروع كردم به عجز و ناله و التماس كه كارت مرا هم بدهيد! اما آن پاسدار زير بار نرفت كه نرفت. از پشت سر هم صداها پا گرفت كه معطل نكن برادر؛ برو جلو، معطل نكن!
به گوشه اي پناه بردم. وقتي شوق را در چهره بقيه مي ديدم سنگيني غم را روي دلم بيشتر احساس مي كردم. دوستم «رضايي» كارتش را گرفته بود. با هم نشستيم و فكر كرديم تا اينكه مدت زماني گذشت و هيچ چيز به فكرمان نرسيد.
تعداد زيادي از بسيجي ها كارتهاي خود را گرفته بودند و با خيال آسوده مي گفتند و مي خنديدند، تا سرانجام نقشه اي به ذهنمان رسيد.
با دوستم لباسهايمان را عوض كرديم. آن كسي هم كه كارتها را مي داد عوض شد. دوستم رفت و گفت من كميلي هستم و دير رسيدم لطفاً كارتم را بدهيد.
وقتي كارت را گرفت مثل يك قهرمان با قدمهاي آهسته و سنگين به سمت من آمد و گفت: بفرماييد اين هم كارت شما! حالا همان شوقي كه در چهره همه بود در من نيز زنده شد. حس مي كردم روي هوا راه مي روم. نماز جماعت را خوانديم و خوشمزه ترين ناهار را در پادگان خورديم. بقيه اش را هم بگويم؟
* بله، بفرماييد.
** مرحله حساس ديگري هم مانده بود!
* يعني گرفتن كارت آخرين مرحله نبود؟
* خير! مرحله سوار شدن به اتوبوس حساس تر از آن بود. وقتي مي خواستيم سوار اتوبوس شويم پاسدارها به رديف در سمت راست و چپ ايستاده بودند تا همه را كنترل كنند تا كسي بدون كارت و يا به هر دليل ديگر سوار اتوبوس نشود.
* پس خيلي دلهره داشتيد؟
** خيلي! با اينكه صداي قلبم را مي شنيدم، اما سعي كردم خونسردي خود را حفظ كنم. با لباس دوستم كمي فربه تر شده بودم. با قدمهاي محكم از ميان پاسدارها عبور كردم، اما سعي داشتم چشمم به چشمشان نيفتد! سرانجام به اتوبوس رسيدم، وقتي پايم را روي پله اتوبوس گذاشتم قلبم داشت از جا كنده مي شد. نفس عميقي كشيدم و روي اولين صندلي نشستم، سرم را روي ميله صندلي گذاشتم تا كمتر ديده شوم وقتي اتوبوس حركت كرد نفس راحتي كشيدم و خدا را شكر كردم.
* آقاي كميلي! ما دفاع كرديم، اما به هر حال جنگ، جنگ است با تمام تلخي ها و آسيبهايش. يك نوجوان 16 ساله كه از نظر جسمي هم بسيار ضعيف است چه انگيزه اي در درون خود دارد كه رفتن به جبهه براي او تبديل به يك آرزوي بزرگ مي شود؟
** به يقين اين جمله را مكرر از رزمندگان شنيده ايد كه «دم مسيحايي حضرت امام(ره) و اخلاص بالاي ايشان...».
* فقط!؟
** ببينيد اساس نهضت ما الهي بود و برگرفته از عاشوراي حسيني. نهضت ما به رهبري يك مرد بزرگ، باصفا، صميمي، با ايمان، با اخلاص و شجاع به پيروزي رسيد. پيروزي بزرگي كه براي به دست آوردن آن سالهاي سال تلاشهاي بسياري شده و خون شهيدان زيادي پاي اين پيروزي ريخته بود. صداي پيروزي انقلاب ما همانند انفجار نوري بود كه در همه جهان پراكنده شد و دلهاي پاكي را كه در جستجوي حقيقت بودند لرزاند.
نخست كسي باور نمي كرد، اما وقتي دولت تشكيل شد دشمنان هم اين حركت را درك كردند. براي نابودي اش دست به دست هم دادند تا اين پيروزي را در نظر مردم دنيا كوچك كنند؛ از طرفي حس دشمن شناسي در نسل انقلاب بسيار قوي بود، نسل ما دشمن را شناخته بود و فريب نمي خورد.
* پس شما هم كه از نسل انقلاب بوديد سرانجام خود را به جبهه رسانديد؟
** بله!
* كدام منطقه؟
** در آستانه عمليات، ايلام غرب.
* با چه مسؤوليتي؟
** مسؤوليت تعاون و نامه رساني در لشگر 5 نصر. من با رزمنده اي به نام سيدحسين عليزاده نامه ها را از ايلام تحويل مي گرفتيم و به گردانهاي مختلف لشگر 5 نصر مي رسانديم. همچنين از انديمشك نامه ها را به سايت «4» مي برديم.
* خاطره اي از نامه رساني داريد؟
** براي من آن نامه هايي را كه مردم به طور دسته جمعي مي نوشتند و براي رزمندگان مي فرستادند بسيار خاطره انگيز بود. ما اسم اين نامه ها را گذاشته بوديم «نامه هاي صلواتي». نامه هايي كه از يك دبيرستان، يك روستا و يك مجموعه مي رسيد و معمولاً همراه نامه ها كتاب دعا و بسته هاي بسيار زيبا هم بود. ما اين نامه ها را معمولاً به افرادي مي داديم كه يا نامه از جايي نداشتند يا كمتر داشتند.
اين نامه ها تأثير عجيب و معجزه آسايي در روحيه رزمندگان داشت و باعث دلگرمي آنها مي شد، تا آن حادثه پيش آمد...
* كلمه حادثه را طوري مي گوييد كه انگار هم اكنون دارد اتفاق مي افتد!
** (مي خندد) كسي كه راكب موتور بود رفت، من به جاي او مي نشستم تا اينكه در مأموريتي از روي موتور افتادم و آسيب ديدم و مرا به پشت جبهه منتقل كردند.
* شما سالها در اسارت بعثي ها بوديد، در چه عملياتي اسير شديد؟
** سال 63 در آستانه عمليات بدر! من براي شركت در اين عمليات مستقيم به اهواز رفتم و به گردان «الحديد» ملحق شدم. گروهان «هاني» در دسته سه
* در اين عمليات چه مسؤوليتي داشتيد؟
** كمك آرپي جي زن بودم. عمليات بدر در 20 اسفند 63 با رمز يا «فاطمه الزهرا(س)» انجام شد. در مرحله اول پيشروي كرديم، ولي ناگهان دستور عقب نشيني دادند. ما عقب نشيني كرديم و يك خاكريز بزرگي زديم. از صبح تا ظهر گلوله باران شديم، انگار عراقي ها همه گلوله هاي دنيا را جمع كرده بودند تا سر ما بريزند. تا ظهر اين حالت ادامه داشت. من در پشت خاكريز فعاليت مي كردم و خرج آر پي جي را به بچه ها مي رساندم. تا نزديكي هاي ظهر استقامت كرديم. در همين زمان بود كه انگار يكي مرا بلند كرد و بشدت به زمين كوبيد. گيج بودم. اول هيچ چيز نفهميدم بعد كه به خود آمدم ديدم، مجروح شده ام. خودم را كنار خاكريز كشاندم درگيري همچنان ادامه داشت ما محاصره شده بوديم و نيروي كمكي نمي توانست به ما نزديك شود. حتي يك خودرو كمكي زماني كه مي خواست براي كمك بيايد اولين رزمنده اي كه از آن پياده شد گلوله خورد و شهيد شد و پشت سرش گلوله اي ديگر آمد و خودرو با تمام نفراتش منفجر شد.
به هر حال محاصره تنگ تر شد و بچه ها يكي يكي شهيد شدند. كسي را نمي ديدم امدادگري نزديكم آمد دستم را با چفيه ام بست تا جلوي خونريزي را بگيرد.
امدادگر به من گفت پشت اين خاكريز فقط من و تو هستيم! بعد ديگر نفهميدم كجا رفت.
* يعني تنها مانديد؟
** بله! عراقي ها هم وقتي فهميدند پشت خاكريز ديگر كسي نيست از خاكريز گذشتند و به سمت جاده پيشروي كردند. وقتي نيروهاي عقبه آمدند و پشت خاكريز را بررسي كردند يك دفعه ديدم 40-30 نفر دورم حلقه زده اند! دو تا از سربازان گلنگدن را كشيدند تا به من تير خلاص بزنند، اما يكي گفت: جوان است.
من آن قدر خونريزي داشتم كه مثل يك محتضر بودم. تصور مي كردم چيزي از من نمانده كه اسيرم كنند. مرا روي تانك انداختند و وقتي به جاده رسيدند همان جا رهايم كردند و رفتند. در انتظار مرگ بودم، اما حكمت خدا سرنوشت ديگري را رقم زد.
* نمي ترسيديد؟!
** خير! مرا جايي قرار داده بودند كه از يك طرف توپخانه ايران مي زد از طرف ديگر عراق. لحظه شماري مي كردم نفس آخر را بكشم و شهادتين را بر زبانم جاري كردم. ضعف بر من مستولي شده بود كه يك لحظه صداي آژير آمبولانسي را شنيدم كه به من نزديك مي شد چند سرباز پياده شدند مرا روي پتويي گذاشتند و به قسمت خاكي جاده بردند و از من عكسهاي زيادي گرفتند. احتمالاً خبرنگار همراهشان بود، بعد هم مرا به بيمارستان بردند و پس از مداواي مختصر به استخبارات و اردوگاه رمادي در الانبار.
* آزادگان، در مصاحبه ها و بيان خاطرات خود از بحث آموزش ما، شكنجه و خيانتها و تحملها خيلي گفته اند و ما هم مكرر نوشته ايم كه اردوگاه ها به دانشگاه تبديل شده بود و...! اگر شما مطلب جديدي داريد بفرماييد؟
** نوع اسارت رزمندگان اسلام با سربازان ديگر در جنگهاي جهان تفاوتهاي زيادي دارد، به گونه اي كه حتي بعضي از نيروهاي صليب سرخ ابراز شگفتي مي كردند كه چرا اسراي ايراني سر لباس، غذا، جا و... با هم دعوا نمي كنند، درگير نيستند، افسرده نيستند و...
يادم هست سهميه شبانه روزي ما يك نان بود كه نصفش هم خمير بود، بعضي از بچه ها نان نمي خوردند و سهميه خود را به كساني كه ضعيف تر بودند مي دادند تا مقاومتشان را بالا ببرند. يعني روحيه ايثار، فداكاري و گذشت آزادگان، عراقي ها را هلاك مي كرد. گاهي بچه ها براي اينكه ديگري كتك نخورد تقصير را به گردن مي گرفتند. همه اينها را وقتي عراقي ها، حتي نيروهاي صليب سرخ مي ديدند تعجب مي كردند، گاهي هم عصباني مي شدند و همه اين رفتارها كم كم باعث شد افراد زيادي از دشمن متحول شوند.
* بعد از آزادي به چه كاري مشغول شديد؟
** دوم شهريور سال 69 گروه ما را به ايران تحويل دادند، اول در تهران ديداري با مقام معظم رهبري داشتيم كه بسيار شيرين بود و بعد هم به مشهد آمديم. ديدن عكسهايي از دوستان شهيدم خيلي تلخ بود. جاي آنها خالي بود.
* به تحصيل در حوزه علميه ادامه داديد؟
** بله!
* فعاليت شما به حوزه محدود بود؟
** از دانشگاه رضوي در رشته علوم قرآن و حديث فوق ليسانس گرفتم.
پژوهشي هم در مركز پژوهشهاي آستان قدس رضوي انجام دادم و شايد بزودي به صورت مجموعه چاپ شود. عضو انجمن ايثارگران اهل قلم ايران هم هستم كتابهايي را هم تأليف كرده ام كه چاپ شده است.
* استاد هم هستيد؟
** در دانشگاه رضوي و با طلاب خارجي در العالميه مركز المصطفي.
* آقاي كميلي! هنوز عضو بسيج هستيد؟
** بله، مسؤول دفتر بسيج طلاب در مدرسه آية ا... فاضل بودم. در حال حاضر هم در پايگاه بسيج شهيد «آقايي» مسؤوليت دارم.
* آن زمان بسيج خوب بود، يا حالا يا هر دو؟
** بسيج هميشه خوب است، چون مردمي است.
* و حرف پاياني...
** به فرمايش مقام معظم رهبري، «بسيجي يعني اميرالمومنين(ع)». ما اگر مي خواهيم بسيجي بمانيم بايد سعي كنيم خود را به شخصيت والاي اميرالمومنين(ع) نزديك كنيم. به داشته ها اكتفا نكنيم و هميشه در جهت پيشرفت گام برداريم.
بصيرت، دشمن شناسي، و يادگيري اعم از ورزشي و فنون نظامي را حتماً پيگيري كنيم و هر كس وظيفه خود را به بهترين شكل انجام دهد و بسيجي هاي امروز كارهاي بسيجي هاي آن روز را الگوي خود قرار دهند.
***
شايد به اندازه هر كلمه اي كه گفت سرفه كرد. اما نقش ماندگار چهره اش فقط لبخند بود و لبخند و گوياي تحمل و صبر وجودش.
 سه شنبه 5 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 248]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن