واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: كمبودها، قصه تكراري در «بهدان»
آب و هواي امروز استان ابري همراه با ريزش باران در برخي از نقاط مي باشد.
وقتي راديو اين جمله را اعلام مي كند كه ديگر پيچ و خم هاي جاده روستايي بهدان را گذرانده ايم و خود را براي يك سرماي سخت آماده كرده ايم.
در 15 كيلومتري از شهر بيرجند تابلوي راهنما مسيرمان را به سمت راست هدايت مي كند.
وارد جاده اي مي شويم كه گويي آسفالت تازه، ايستگاه مسافر، علائم و نشانه هاي راهداري همه و همه تلاش خستگي ناپذير راهداران را در ذهنمان به تصوير مي كشند.
پيچ ها خطرناكند و از آن بدتر سرماريزه هايي كه قسمت هايي از جاده را سفيد پوش و لغزنده كرده است.
جاده از روي كوه ها عبور مي كند و روستاها را در زير نگاهمان يكي پس از ديگري جلوه مي دهد. روستاي حيدرآباد، روستاي كلاته درويش روستاي سورگ...
اين جا پاييز است و بي رمقي و لاغري درختان به صف كشيده در حاشيه جاده.
اين جا پاييز است و خانه هايي كه در زير رگه هاي درختان گم شده اند. اين جا پاييز است و شكوه و عظمت درختان هميشه سبز سرو.
هنوز زيبايي روستاها را يكي پس از ديگري به تماشا نشسته ايم كه راننده در حاشيه ورودي روستا ترمز مي كند. آري اين جا روستاي بهدان است روستايي كه در 25 كيلومتري از بيرجند كه هنوز در قبال ورود پاييز رنگ نباخته است.
مدرسه راهنمايي حاج حسين حديدي و شهيد شهپر حاشيه شرقي ورودي جاده است.
با گروه گزارش وارد مدرسه مي شوم سكوت تمام فضاي مدرسه را پر كرده است.
از پشت پنجره كلاس بچه هاي قد و نيم قد را نظاره مي كنيم و براي چند لحظه كودكي مان را و زمان تحصيلمان را به ياد مي آوريم.
دخترك متوجه نگاه دزدانه ما نمي شود و با تغيير دادن در عضلات صورت به دوستش اشاره مي كند و مي گويد: آخ جون زنگ ديگه معلم نداريم.
فرصت خوبي است تا به ياد آن روزهاي مشق و كتاب و مدرسه اي بيفتيم كه نيامدن معلم برايمان نويد بخش پيوند خوردن به شيطنت هاي بچگانه بود.
هنوز آن روزهاي قشنگ را به تصوير ذهنمان مي كشيديم كه دخترك متوجه صورت هاي چسبيده به شيشه پنجره كلاس شان مي شود و ترس و تعجب از اين افراد ناشناس چهره اش را دگرگون مي كند...
آقاي رخشاني هم مدير است و هم معلم... جعبه اي از بيسكويت هاي رايگان را در بين دانش آموزان توزيع مي كند. از او مي پرسم پس شير رايگان دانش آموزان چه مي شود و مي گويد: شير يك روز درميان بين آن ها توزيع مي شود.
از او اوضاع مدرسه روستاي بهدان را كه مي پرسم از ادغام دو مدرسه راهنمايي و دبستان طي يك سال گذشته مي گويد و اين كه حدود 25 نفر از دانش آموزان بهداني سال گذشته براي ادامه تحصيلاتشان مدارس شبانه روزي بيرجند و خراشاد را ترجيح دادند.در حال حاضر در تنها مدرسه فعال روستاي بهدان 10 دانش آموز پايه دبستان مشغول به تحصيل مي باشند و خدا مي داند با بازنشسته شدن آقاي رخشاني سال ديگر چه اتفاقي براي مدرسه بيفتد.
بگذاريد از حسين و مصطفي بگوييم كه معصوميت كودكانه شان دل هايمان را نوازش مي دهد.حسين و مصطفي معلولان جسمي و حركتي اند و بايد در مدارس استثنايي تحصيل كنند اما ناتواني مالي شان مانع بزرگي شد تا اين دو طفل معصوم به اين مدرسه سوق داده شوند.
مصطفي ديكته 20 مي گيرد و صفحه هاي دفتر مشقش پر از صد هزار آفرين هاي آقاي معلم است.حسين هم با اين كه 3 عمل جراحي داشته و فيزيوتراپي هاي زيادي انجام داده است با اين حال هر روز بغلش مي كنند و با مشقت او را در كلاس درس حاضر مي كنند.آري... به راستي كه چه صبري دارد اين معلم دلسوز و اين مادران زجر كشيده بهدان...
از دانش آموزان خداحافظي مي كنيم و وارد صحن آسفالت مدرسه مي شويم.
كنار در مدرسه تنها يك شير آب وجود دارد و آقاي مدير مي گويد: هنوز كه اوضاع خوب است زمستان كه از راه برسد اين تنها شير مدرسه نيز يخ مي بندد و مجبوريم برايشان آب جداگانه ذخيره داشته باشيم.سرويس بهداشتي مدرسه هم لوله كشي ندارد و مشكلات زمستانمان را صد چندان مي كند.
رخشاني كه قرار است زنگ ديگر دانش آموزان را تنها گذاشته و در رزمايش رضويون حضور يابد ما را تا بيرون مدرسه همراهي مي كند و در آن فرصت باقي مانده از مشكلات خطرساز جاده مي گويد.
طبق گفته هاي وي تابلوي محمد آباد چندان مشخص نيست و علاوه بر آن پيچ ناگهاني جاده كنترل رانندگان كاميون را با مشكل مواجه كرده و حادثه هايي مي آفريند.باران ديشب حسابي زمين ها را خيس كرده است و برگ ها ديگر زير پاهايت صداي خش خش نمي دهند اما آن قدر منظره اي با طراوت را به خود گرفته اند كه نمي توان تصور كني پاييز پژمرده است.
درختان باغ رگه رگه دستان لاغرشان را به سمت آسمان دراز كرده و آب مي طلبد تا قد راست كنند و شرمنده آن باغبان پير نشوند.در پيچ ميدان در سمت آن جايي كه استخر بزرگ بي آب خودنمايي مي كند پيرزن ظرف سيمان روي سر گذاشته و براي سوراخي كه در اثر بارندگي ديشب خانه اش را ناامن كرده است چاره مي انديشد.همسرش سال هاست كه فوت شده و فرزندانش سال هاست كه روستا را ترك كرده و شهر را برگزيده اند.
او مجبور است... مجبور است در آن سرماي خشك خودش سيمان درست كند و سقف خانه اش را تعمير كند.مي گويد تلفن و آب و برق داريم اما تلفن همراه آنتن نمي دهد. آب هاي لوله كشي به شدت سردند و برق هم... مي گويد: قريب يك هفته است برق كوچه باغ هاي روستا قطع شده و مشكلات رفت و آمد زيادي را براي زنان روستا فراهم كرده است.
بانوي جواني كه مشغول ظرف شستن در لب جوي است نيز از اين وضعيت گلايه مند است و مي گويد: چند بار با 121 تماس گرفته و جوابي نشنيده است.
زن از درمانگاه هاي بهداشتي و وضعيت توزيع آرد چندان گلايه اي ندارد نانوايي در روستاي بهدان وجود ندارد و سهميه آرد هر 2 ماه يك بار در بين اهالي توزيع مي شود.
از او خداحافظي مي كنيم و صدايش را بلند مي كند و مي گويد: اگر قرار است برايمان كاري كنيد بگوييد مشكل حمام روستائيان را حل كنند.
حمام سرد اهالي روستا را به تنگ آورده است... ثواب مي كنيد.
از طرف مسئولان به خود اجازه مي دهيم تا قول مساعد بدهيم و زمستانشان را چاره انديشي كنيم اما آن زن ديگر چه مي گويد: بنويسيد جوانان اين جا بيكارند و تفريح سالم و درست ندارند و مجبورند باغ ها و مزارع و از همه مهم تر خانواده ها را رها كرده و آواره كوچه و خيابان هاي شهر باشند بنويسيد چرا مسئولان نسبت به وضعيت روستا اين همه بي تفاوت گذر مي كنند و فكري اساسي به حالشان ندارند.حرف زدن چندان خالي از انديشه نيست شايد براي ما آن ديوارهاي گلي و آن كوچه باغ هاي پاييزي و درختان سر به فلك كشيده زيبا و هيجان برانگيز است شايد آن جوان روستايي اين كوچه باغ ها و درختان سر به فلك كشيده را قصه اي بس تكراري مي داند و حاضر نيست ساعت هاي گران بهاي جواني اش را به بطالت بگذراند...حسينيه ابوالفضلي، مدرسه بلاتكليف بي دانش آموز، دالان ها و خانه هاي تخريب شده قديمي را يكي پس از ديگري مي پيماييم و از سوژه هايي كه به سراغمان مي آيد يكي پس از ديگري عكس مي گيريم.سرما امانمان را بريده و چهره هايمان را سرخ گون كرده است. آن طرف تر زن درحال آتش افروختن است.بوي نان كوچه باغ را آن چنان معطر كرده كه گرسنگي مان را صد چندان كرده است.
هيچ چاره اي نداريم كسي تعارفمان نمي كند و بايد تا رسيدن به شهر صبر كنيم ... گام هايمان را سريع تر بر مي داريم....آن جلوتر پيرزني بقچه اي از برگ هاي خشك را به پشتش كرده و با زحمت آن ها را براي گوسفندانش حمل مي كند.
قدش خميده و چهره اش با پارچه اي كاملا پوشيده شده است.
سوژه زيبايي براي عكاسمان است اما او لبخند مي زند و از ما خواهش مي كند چهره اش در عكس نمايان نباشد.
آن مرد در باران آمد... آن مرد تند آمد... آن مرد با بار آمد... وقتي از او مي پرسيم مشكلي نداري فقط مي گويد: هيچ مشكلي ندارم يادمان مي آيد كه پدربزرگانمان مي گفتند مرد بي مشكل يافت نمي شود اما يعني بايد باورمان شود كه اين مرد هيچ مشكلي ندارد؟ يا نه كوله باري از مشكلاتش را به دوش مي كشد و اميدي به رفع آن ندارد؟ اي كاش چهره غم گرفته اش را بيشتر جست وجو مي كردم و پيله اش مي شديم تا سر صحبتش را باز كند... اما آن مرد رفت ... آن مرد باراني با باري از مشكلات رفت...
ديگر چيزي به ظهر باقي نمانده و سرماريزه ها ديگر به صورتمان شلاق نمي زنند.
اما هوا بس ناجوانمردانه سرد است و ما هم حاضر نيستيم از زيبايي و با شكوهي آن جا بگذريم...پس دوباره از كوچه پس كوچه ها عبور مي كنيم و چشم و دلمان را به دست طبيعت و سكوت زيباي آن مي سپريم آن جلوتر پيرزني قد خميده ... لبخند زنان به سمتمان مي آيد.... بي بي فاطمه حسيني پيرزني دوست داشتني است كه شيشه آبليمويي را كه فرزندانش از شهر برايش تهيه كرده اند را به دست گرفته و در كوچه باغ ها به دنبال مردي است تا در باز كردن آن كمكش كند.
بي بي فاطمه سعي اش را كرده اما گويي قرار بود اين شيشه آبليمو بهانه اي براي آشنايي ما با او باشد.آخر بي بي فاطمه خيلي دوست داشتني است و لهجه بيرجندي اش ...
ديگر فرصتي نيست و بايد برويم، سراغ دهيار محل را زياد گرفتيم اما قادر به تماس با وي نشديم اما مطمئن باشيد پيگير مشكلات روستاي بهدان خواهيم بود.
چهارشنبه 29 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 92]