محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831047679
داستان كوتاه پرستو از عزيز معتضدي
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ساعت پنج صبح یا کمی زودتر شهاب از خواب پرید. او که عادت به سحرخیزی نداشت با شگفتی در رختخواب غلتی زد و به صدای دور و غریب پرنده ای بر شاخه درخت گوش داد. چکاوک بود که شادمانه طلوع صبح و آغاز روز دیگری را نوید میداد. احساسی شیرین مثل یک رویای هوس آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم میخواندند. عجب موسیقی لطیف و باشکوهی. این همه پرنده از کجا آمده اند. این همه شور و غوغا برای چیست. آیا طبیعت این قدر به راستی هماهنگ و زیبا و مهربان و بسامان است، یا او بی آنکه بداند چشم بر بهشت برینی باز کرده که وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپیده سحری و غریو شادی این پرندگان وحشی تو را به خدا نگاه کن که چه جشنی برپاست. . . !
باور کردنی نیست. پس این همه پرنده بیخ گوشش هر روز صبح با چنین سروصدایی دمیدن روز و زندگی دوباره را جشن میگیرند و او همه این دقایق و ساعتهای بعد از آن را در خواب است، اما چطور . . .
اما چطور میشود در میان این همه سروصدا خوابید؟ خوابی که تنها راه گریز از کابوس روزهای گرم و خفقان آور این تابستان فاجعه بار است.
پس او بار دیگر به عالم رویا پناه میبرد. یعنی اگر بهتر گفته باشیم پلکهایش را برهم میگذارد و با حسی مبهم، گرم و نرم دل به هوسی میدهد که چنین بی محابا به ساعت خوابش رخنه کرده و نهایت این که روحش را تسلیم غرایب این هوس میکند. پرنده ها هنوز میخوانند. چیزی نمیگذرد که او هم بی اختیار در میان شور و غوغای ناخوانده این مهمانی عاشقانه به زبان واژه ها با آنها هماوا میشود. بدیهی است که ترتیب واژه ها با معیارهای زمان هوشیاری و معانی حقیقی شان نمیخواند، ولی مرد رویابین به قواعد و حقایق عالم محسوسها وفادار نیست. او با لذت واژه های نامفهوم و دلفریبش را مثل نیازی عاشقانه زیر لب تکرار میکند و میداند که دارد به خودش وعده ای میدهد.
زمانی خوش که مدتش معلوم نیست بر این منوال میگذرد، آن قدر که صداها به تدریج رو به کاهش میروند، یا او بر اثر سنگینی خواب دیگر نمیشنود. عالم نامحسوس و سکوت ژرف و مرموز بر او چیره میشود و در حالت خواب و استراحت ساعتهای اول صبح را مثل همیشه از او میرباید.
حالا ساعت نه صبح است. شهاب به عادت معمول از خواب برمیخیزد. برای گذاشتن کتری و دم کردن چای به آشپزخانه میرود. یک روز معمولی مثل روزهای دیگر آغاز میشود. جز این او هیچ احساسی دیگری ندارد. اصلا به یاد هم نمیآورد که صبح زود از خواب پریده، اما آن وعده شیرین، دور از گزند استدلال و قوانین مرسوم عالم بیداری در گوشه های امن و عصیانی روحش حتی از چشم خودش هم پنهان مانده است.
از قضا قصه ما هم درباره همین وعده شیرین و تاثیر لطیفی است که در زندگی آینده شهاب گذاشت. بنابر این موضوع را از همین جا دنبال میکنیم که او بعد از خوردن صبحانه با شتاب از خانه بیرون میرود تا روز دیگری را در کنار محجوب کارشناس ارشد اداره آغاز کند. این دو در واقع از روزی که نماینده ویژه دادگاه اداری به دیدارشان آمد و پس از یک ارزیابی سریع مدیران سابق را به پاس پیروزی انقلاب اخراج و کارمندها را با وعده بازخرید سالهای خدمت از کار اداری معاف کرد و برای راهپیمایی به خیابانها برد، به حکم همان نماینده ماندند تا تعیین قطعی تکلیف اداره از وسایل و اموال دولت مواظبت کنند و شریک غم هم در این تنهایی و انزوای ناخواسته شوند. به هر حال شهاب محیط کسالت بار و سوت و کور اداری را به لطف کارشناس ارشد که با وجود همه اختلاف نظرها مردی شریف و همدل بود به ماندن و نشستن در خانه ترجیح میداد، بخصوص از وقتی که همسر جوانش رخساره او را ترک کرده بود تحمل آن فضای سرد و خالی از نشانه های زندگی را نداشت. پس در اینجا خوب است تاکید کنیم که شتاب هر روز او به محض صرف صبحانه برای بیرون زدن از خانه نه به دلیل وقت شناسی و مسئولیت اداری و نه لذت بیمارگونه از جنگ و دعوای هر روزه با رفیق شریف و همدلی است که این نماد مجسم جوانی و بی قراری و فریاد را به شکیبایی و مدارا دعوت میکند.
اما اختلاف در چیست؟ این دو که ناخواسته در یک قایق کوچک میان اقیانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است که نمیتوانند با هم موافق باشند. محجوب میگوید باید به نظر اکثریت احترام گذاشت. شهاب توصیه کارمند ارشد را پیشاپیش پذیرفته است، ولی باور نمیکند که به این سادگی آنها را به حاشیه جامعه رانده اند، گرچه رادیو هر روز صبح افراد روشنفکر و مردم آزادیخواه را براساس یک آمار غیرقابل اعتماد در حدود نیم درصد از کل جامعه کشور تخمین میزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بیگانه میخواند، او نمیتواند بپذیرد که به این سادگی در اقلیت قرار گرفته است. در حالی که محجوب ظاهرا با این مساله به خوبی کنار آمده، یعنی از وقتی که مسئولان اداره آنها را مثل بسیاری از سازمانها و دوایر دولتی سابق به حال نیمه تعطیل رها کرده اند، با خیال راحت دفترچه پشت گلی شعرهایش را روی میز گذاشته و هر روز در کمال کنجکاوی و درانتظار پایان نامعلوم بازی خطرناک انقلاب بیتهای تازه ای در ستایش صلح و آزادی میسراید و اوراق شخصی خود را غنی تر میکند. البته برخلاف شهاب از وظایف اداری هم غافل نیست، بلکه در همه موارد درست مثل همه سالهای گذشته با دلسوزی و جدیت کار خود را دنبال میکند. با این که دولت گاهی حتی از پرداخت حقوق ماهیانه کارمندان به بهانه شرایط دشوار انقلابی سرباز میزند، او حتی هزینه ماموریتهای اداری و سفرهای فصلی اجباری را هم از جیب خود میپردازد و به این ترتیب بهانه به دست شهاب میدهد تا به راستی هیچ کاری نکند جز ریشخند او که آخر وقتی همه دارند از کشور فرار میکنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معنی دارد که تو پرونده های راکد را به جریان میاندازی، از شرایط نامناسب کوچ پرندگان مهاجر گزارش تهیه میکنی و بر نسل رو به انقراض پلنگهای درمانده بیابان دل میسوزانی و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهکار این همه توهین و تحقیر سیل راهپیمایان هر روزه در خیابانها نیست. یعنی از وقتی که این موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابی به خیابانها ریخته اند تو هم با خیال راحت به دفترچه پشت گلی شعرهایت پناه برده ای و از صلح و آزادی دم میزنی؛ در حالی که مصائب کم نبود، جنگ هم سرتاسر کشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به کام کشیده آتش در خرمن اقوام انسانی انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب میروی به امید این که گوشهای شنوا را متوجه خطر آلودگیهای محیط زیست و زوال حیات وحش کنی و مگر نمیدانی همه این کارها پوچ و بی معنی ست و چطورست که غمی هم به دلت راه نمیدهی وقتی که میبینی نمیتوانی به من بگویی که من به تو چه بگویم. . .
اما نقد شهاب از شیوه های تفکر اخلاق همکارش در این چند کلمه خلاصه نمیشد. کارمند ارشد از حاصل سالهای طلایی دلارهای نفتی یک ماشین فیات مدل ماقبل میلاد مسیح نصیبش شده بود که آن را همراه جواهرات بدلی همسرش از ترس چشم بد در گوشه ای پنهان کرده و روزها با اتوبوس به سرکار میآمد. در حالی که شهاب رنوی قراضه اش را همه جا با خود میبرد و از آنجا که پولی در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمیر کند، گذاشته بود تا روزی که ماشین خود به خود از کار بیفتدد و آن وقت در کمال خوشبختی برای همیشه در خیابان رهایش کند. از طرف دیگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود که البته در شرایط انقلاب امری طبیعی و موجب افتخار صاحبخانه محسوب میشد. با این حال در چنین شرایط نابسامان زندگی بخشی از آخرین حقوق ماهیانه اش را به محجوب قرض داده بود تا کارمند وظیفه شناس آن را همراه با پس انداز اندک خودش خرج سفر کارشناسی جهت سرشماری سالانه گرازهای خراسان و گوزنهای بویراحمد کند.
این افکار شهاب را آزار میداد. از طرفی آشنایی با چند شاعر و هنرمند معتبر که تازگی پایش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهای رفیقش کرد. جالب این که محجوب در مقابل این انتقاد هم واکنشی نشان نداد. او خود را شاعر نمیدانست، همین قدر که از سر تفنن شعر نو به سبک خواجوی کرمانی و منوچهری دامغانی در ستایش عدالت و آزادی میسرود و به زعم خودش تسلای خاطر و رضایت روانش را تضمین میکرد چیز دیگری نمیخواست. هر چه باشد این دو اخلاقشان زمین تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حیرت میکرد و محجوب لبخند میزد. شگفت این که دو همکار با این همه اختلاف سلیقه از دوستی با هم و از مشاجره های وقت و بی وقت به یک اندازه لذت میبردند. شاید علت همان تنهایی و انزوایی بود که به هر دو تحمیل شده بود.
حالا در اوج گرمای کشنده این تابستان خفقان آور که بار دیگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظیم گزارش سفر تحقیقی به شمال و جنوب کشور است، و میخواهد به هر ترتیب ممکن صدایش را به گوش مسئولان کشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتی طول و عرض اتاق را طی میکند و در افکار دیگری غوطه میخورد. اما حرفهای محجوب به راستی شنیدنی ست. او با سند و مدرک و عکس و تفصیل به شیوه علمی مخصوص خودش توضیح میدهد که چگونه ارتش داوطلب انقلابی با بیست میلیون عضو افتخاری زیر سن قانونی به بهانه کشیدن جاده برای روستاها مسیر رودخانه ها را تغییر میدهند. آب کرخه و کارون را در باغهای میوه افراد انقلابی سرازیر میکنند و رود اترک را در باغچه افراد دیگری میریزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد میزنند و خشکسالی انقلابی را بر کشاورزان و توده های همیشه در صحنه که صاحبان اصلی انقلاب معرفی شده اند و سرمایه های ملی میهن بلا زده اند تحمیل میکنند. بله، اوضاع نابسامان است و در این شرایط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما این لشکر صلح وقتی که در حدود یک ماه دیگر از سیبری و مینسک و مالزی و استرالیا و جاهای دیگر به دشت ارزن برسند، میبینند که به جای آبگیرهای سابق و تالابهای خشکیده باید در انبارهای بی سر پناه اسلحه اسکان کنند و این وضع هرج و مرج بدون شک نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبیعت و هیچ یک از ساکنان زنده آن است.
شهاب با خشم خودش را باد میزد و در حال شنیدن این گزارش تکان دهنده بی صبرانه منتظر ساعت دریافت سهمیه برق روزانه بود که بتواند لااقل کولر را روشن کند. دلش به حال رفیقش و بیش از او برای خودش میسوخت. سخت بود روزهایی که میتوانست با عشق و شادی سپری شود، یک روز صبح چشم از خواب باز کنی و بسترت را خالی از دلدار زیبایت ببینی. و بعد هم روزهای سرخوشی و شکوفاییت زیر این سقف طبله کرده میان این دیوارهای بی روح رنگ رو رفته و در کنار این مرد محتاط که سالهای جوانی را پشت سر گذاشته و با موهای جوگندمی و چشمهای بی فروغ و دلخوشی های حقیر تو را به شکیبایی و مدارا با چنین فاجعه های وحشتناک هر روزه ای دعوت میکند که خودش هم به وحشتناک بودن آنها معترف است. شهاب با خود میگفت، اما در بیست و پنجسالگی نباید به این مصیبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. باید جواب این انقلاب را با یک انقلاب دیگر بدهم، ولی چگونه. . .
هنوز دو سال بیشتر از ازدواجش با رخساره نمیگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها کرد و چهارماه پیش هم او را به خاطر عقاید انقلابیش تنها گذاشت. محجوب اینها را میدانست و به شهاب میگفت طبیعی ست کسی که به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدری میپوشد، این یکی را هم به عقاید انقلابی بفروشد. این موضوع البته به قصه ما مربوط نیست، ولی هنوز چهار ماه از همین تاریخ وقت لازم بود که ماموران عقیدتی سیاسی جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب دیگر به نام ستون پنجم دشمن شناسایی کنند و با وعده رسیدگی به پرونده شان در اولین فرصت فراغت از جنگ موقتا به پایتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد یک لاقبایشان کنار میآمدند که این اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت دید که خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدری در شمال شهر به حکم پسر بقال محله تبدیل به آپارتمان نقلی قشنگی در خیابانهای مرکزی شهر شده که البته خیلی هم نقلی و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال میتوانست در این فضای کوچک به هر تقدیر دست و پایش را دراز کند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصمیم گرفت به جای کمک به مجروحان جنگی و نکو داشت شعارهای انقلابی هر طور شده خانه پدری را از پسر بقال که از کودکی به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگیرد. حالا او در راه آزادی پدر و ادعای مالکیت خانه و رفع اتهام جاسوسی برای دشمن در جبهه های جنگ به کجا رسید و چه کرد و حوادث بعدی به چه ترتیب رقم خورد، همانطور که گفتیم موضوع قصه ما نیست.
پس برمیگردیم به روزهای گرم تابستان فاجعه باری که شهاب با تنهایی و انزوای ناخواسته دست به گریبان است. اما از همه این نگون بختیها و بحثهای بیهوده با محجوب که بگذریم گاهی نیز وسایل انبساطی نامنتظر در عصرهای دلپذیر و کمیاب فراهم میشد. برگ عیشی ورق میخورد که مایه تسلای دل بی قرار مرد رویابین بود. این فرصتهای باد آورده که به ضرورت شرایط انقلاب فاقد مقدمه چینیهای معمول پذیراییهای رسمی بود در محفل پرستو دست میداد. جایی که او میتوانست پس از رفتن مهمانهای ناخوانده در صورت تمایل کمی بیشتر بماند و دقایقی را در آرامش و فراموشی سپری کند. اما این پرستو که اتفاقا موضوع قصه ماست یک پرنده نبود.
او زنی بود هنرمند، از بستگان نزدیک رخساره که در آن تابستان گرم و خفقان آور نزدیک سی و پنج سال از سنش میگذشت. نسبت به شهاب و تنهایی و نابسامانی او عمیقا حساس بود و در هر فرصتی دلداریش میداد. میگفت با شناختی که از روحیه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است که هیجان تب آلود و آرمان گرایی معصومانه او به زودی جای خودش را به واقع بینی خواهد داد و در این صورت دختر جوان پی به ارزش عشق و زندگی زناشوییش خواهد برد. شهاب به این استدلال چندان اعتماد نداشت، یا دست کم در آن لحظات ترجیح میداد درباره چیزهای دیگری حرف بزنند، اما از بخت بد به روشنی میدید که زن دلربا به او مثل بچه ای نابالغ نگاه میکند و این سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش میشد. او میدانست که پرستو به زودی، شاید برای همیشه کشور را ترک میکند، پس در حالی که عطر حضور زن در آن لباسهای تنگ و نازک تابستانی اعصابش را کرخت میکرد، ناامیدانه به رغم نظر واقعی و باطنی اش از نشانه های بهبودی اوضاع میگفت و ناشیانه به خبرهای دلگرم کننده ای که همکار اداریش از این سو و آن سو شنیده بود متوسل میشد. اما پرستو که در جریان مشکلات مهیب تری دست و پا میزد شنونده مستعدی برای این حرفها نبود. گاهی در حالی که تمرکز خود را به سختی حفظ میکرد در تایید او سری تکان میداد، قلم مویش را برمیداشت و نقشی بر منظره آبرنگ روی بوم نقاشی میزد. اما این کار هم کمکی به آرامش او نمیکرد. قلم مو را به کناری میانداخت و به بهانه آوردن چای یا میوه از کنار مرد جوان میگذشت، برای عوض کردن صحبت پوزخند زنان با مهربانی دماغ او را میپچاند و به آشپزخانه میرفت. شهاب دیگر نمیدانست چه بگوید، پس با لجاجت به بهانه تنهایی و بی وفایی همسر ـ تا جایی که اجازه مییافت پیش برود ـ خود را در مهلکه شور و اشتیاق و اوهام عاشقانه میانداخت و با این تمهید بر لذت دیدارهای کمیاب و ارزشمند خود میافزود.
اما پرستو با این نوع احساس به خوبی آشنایی داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهای روشنفکر و مردان جوان به خوبی یاد گرفته بود که در روابطش جای هیچ ابهامی باقی نگذارد. او میدانست که بسیاری از این کسان شیفته زیبایی اش هستند و با واقع بینی نه این امتیاز و نه هنرش را در نقاشی شایسته آن همه ستایش که نصیبش میشد نمیدانست. البته با سخاوت نجیبانه تمجیدها را میپذیرفت و آموزه های مغتنمی را که هنرمندان با میل و رغبت در اختیارش میگذاشتند به کار میبست، اما در گذر از تجربه این دانش را هم به دست آورده بود که ادامه دوستی با همه کسان امکانپذیر نیست. با این حال خانه اش در بیشتر اوقات سال محل دیدار و تبادل افکار و تجربه های هنرمندان بود. شاعرها شعرهای تازه شان را برای اولین بار در خانه او میخواندند، نقاشها بهترین کارهای هنریشان را برای دیدار و بحث و گفتگو میآوردند. و این افراد غالبا با فراستی پنهان از میان کسانی انتخاب میشدند که تمایلی به معاوضه خوشنامی و اعتبار خود با وسوسه های نزدیکی به زبیایی هوس انگیز زنی ثروتمند نداشتند. این را همه کس میدانست. در واقع راز موفقیت خانه پرستو در مقایسه با سایر محافل روشنفکری در همین نکته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندکش در شناخت ماهیت جنجالها و راست و دروغ شایعه هایی که همیشه در اطراف آدمهای مشهور پراکنده است، به زودی پی به سلامت رابطه دوستانه و معنوی این افراد برده بود. پس تنها نکته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوری که از آن صحبت میکنیم این بود که پرستو به زودی همه آنها را تنها میگذاشت. این دوستان که با وجود اختلاف سلیقه همه برحسب بینش روشنفکرانه عمیقا زیر تاثیر انقلاب بودند با تردید و شگفتی خبرهای مربوط به دادگاه انقلاب و سیل اتهامهای سنگین و باورنکردنی را که متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال میکردند. بدیهی است که این افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالی و تباهی سیاسی عمیقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شیوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضی موارد حتی از منظر طرفداران لغومالکیت خصوصی یعنی کسانی که به همین اتهام مورد سوءظن و تعقیب و آزار حکومت قرار میگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهایی که از آن صحبت میکنیم نزدیک شش ماه است که منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از یک سفر تجاری به توصیه همسرش در حال بلاتکلیفی خاک غربت میخورد. متن ادعانامه دایره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بی پایه و حتی مضحک بود که زن جوان فکر میکرد با مراجعه به دادگاه میتواند به آسانی رفع سوءتفاهم کند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد که موارد اتهام سوء مدیریت مالی شرکت سهامی واردات وسایل برقی متعلق به مهران و شرکای او آنقدر سنگین است که واگذاری همه اموال شرکت بدون قید و شرط و انصراف از درخواست تجدیدنظر در حکم دادگاه به توصیه مشاور حقوقی شرکت تنها راه ساده و بی دردسر پرهیز از بحرانهای بعدی ست. این حقیقت در آخرین ملاقات با قاضی جوان پرونده چنان به روشنی آشکار شد که پرستو از بیم جان شوهرش او را از وسوسه ی بازگشت و حضور در دادگاه منصرف کرد. قاضی جوان در واقع به استناد پاره ای تبلیغات تجاری شرکت که واردات وسایل برقی ژاپنی تولید سنگاپور را به حساب ابتکار خود جهت قیمت تمام شده بهتر به نفع مصرف کننده میگذاشت، مدیریت مالی را متهم به تاراج کشور به نفع امپریالیسم سنگاپور میکرد. پرستو توضیح داد که سنگاپور کشور کوچکی است در حال توسعه که شاید مثل بسیاری موارد مشابه ممکن است خود قربانی امپریالیسم باشد. اما قاضی جوان حرف او را نپذیرفت. از آنجا که به درستی نمیدانست این کشور با چنین نام عجیبی در کجای نقشه دنیاست از پس لکنت زبان همسر مال باخته مرد فراری، توطئه مخوف تاراج کشور توسط عوامل سوداگرا مرموزی را محتمل میدانست که بسیار خطرناک تر از ابرقدرتهای معروف و رسوای جهان هستند. او به صراحت گفت که کشف جزییات موارد مبهم این پرونده در آینده نزدیک میتواند به سرنگونی پادشاه سنگاپور و رئیس جمهوری ژاپن از طریق شورشهای مردمی منجر شود
در این احوال بود که پرستو روزها به دادگاه انقلاب میرفت و عصرها در خانه ای که قرار بود به حکم شعبه دیگری از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحویل دفتر مصادره اموال شود از میهمانهایش پذیرایی میکرد. شهاب دیگر میدانست که روزهای وداع نزدیک است. عصرها بیشتر میماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسایل شخصی و جمع آوری و تابلوهای مناظر طبیعت کمک میکرد. از وقتی که رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندویج های ارزان دکه هایی که مثل قارچ در کنار پیاده روها سبز شده بودند، خلاصه میشد. پرستو به کوکب خدمتکار قدیمی اش میگفت برای او غذای گرم تهیه کند. شهاب هم در سکوت شامش را میخورد و دیگر از امیدهای واهی بهبود اوضاع حرفی نمیزد. او غمگین بود و نسبت به گذشته احساس تنهایی بیشتری میکرد. این واقعیت ناگزیر اهمیت دوستی با همکار اداریش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهای تیره تردید بیرون کشید. دلش میخواست برای او کاری بکند. میدانست که در غیاب پرستو جمع دوستان از هم پراکنده میشوند. یک روز به اغتنام فرصت با یکی از آنها درباره محجوب صحبت کرد و گفت که این کارشناس ارشد محیط زیست حرفهای مهمی برای رساندن به گوش مسئولان کشور دارد. از طریق آن دوست قرار ملاقاتی با سردبیر یکی از روزنامه های معتبر گذاشت. وقتی موضوع را با محجوب مطرح کرد، کارمند نجیب و دلسوز از خوشحالی در پوست نمیگنجید. برای دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتکار یادداشتهای مستند دیگری بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هیجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به دیدن سردبیر رفتند. محجوب امیدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبیعت بلازده و زوال حیات وحش در روزنامه ای که جای روزنامه قبلی را گرفته و به زودی جایش را را به روزنامه بعدی میداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبیر هم با خوشرویی از آنها استقبال کرد و از آنجا که در میان انواع مصایب کشور تا به آن روز چیزی درباره این یکی نشنیده بود غرق در شگفتی شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نیست، اما چطورمیتوان گزارش جامع و مطلوبی در این باره منتشر کرد0 هر چه باشد منافع کسانی که به زودی جای این روزنامه را به روزنامه بعدی میدهند مهمتر از نابودی طبیعت و بی خانمانی پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت که اکنون در بستر خشکیده رودخانه ها بساط کتابفروشی پهن کرده اند. کتابها هم همدیگر را میخورند. به طوری که تا همین جا دیگر از بشارت دهندگان اولیه انقلاب مانند دکتر شریعتی و آل احمد خبری نیست. حالا آنچه که در شمارگان روزافزون به چاپ میرسد حرفهای غیرمسئولانه و یکنواخت چهره های ناشناخته است که حتی نمیتوانند مطالب خود را بنویسند، بلکه محصول اندیشه هایشان را در ستایش خودکامگی و تک صدایی به طور مستقیم از روی نوارهای سخنرانی در کوچه و خیابان به داخل کتابها منتقل میکنند.
محجوب در اینجا برای اثبات مدعای خود تصاویر افشاگرانه از بساط کتابفروشیهایی را که در شهرهای دور و نزدیک گرفته بود به سردبیر نشان داد، با یک لبخند و این توضیح شرمسارانه که به تکرار میگفت خلاصه اوضاع رو به راه نیست.
اما چه باید کرد. سردبیر میترسید و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهای دلسوزانه میزد. آخر اینها را که نمیشود نوشت. پس کتابهای آل احمد و شریعتی کجا رفتند. میدانید به هر حال همه انقلاب ها همین طورند. هر چند انقلابی که این دو نفر توصیه کردند از حاصل نظریه پردازیهای ولتر و روسو پدر انقلاب کبیر فرانسه هم پیچیده تر از کار درآمده است.
پیچیده تر! منظورش را خدا میداند. پس او مایل به همکاری نیست. شهاب حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد. اما محجوب میخواست به هر تقدیر بازتاب دریافتهایش را در روزنامه ببیند. حرف سردبیر این بود که از بسته شدن روزنامه اش ترسی ندارد چون این اتفاق به زودی خواهد افتاد، ولی با وجود این صلاح نمیدانست با مسئولان کشور به طور مستقیم درباره ی حقایق عریان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از این پس باید به جای آب و دانه در خانه زمستانی خود کتاب بخوانند. بسیار خوب، اما چطور است که آنها را به حال خود بگذاریم، و مگر نه این که قانون طبیعت و منشاء انواع راز بقای موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبیر خودشان قرار داده، پس اینها هم فکری به حال خود بکنند0
این حرف سردبیر بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدیر انقلاب دلایل خود را مبنی بر عدم امکان پذیرایی از سفیران صلح آسمان به صورت صریح با خود آنها در میان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر کنند . . .
تازه برای همین مختصر هم از محجوب و شهاب خواست که پای گزارش را امضاء کنند. البته این خواهش به مقتضای رسمیت مقاله و تایید جنبه های تحقیقی آن بود و هیچ مسئولیتی را متوجه دو کارمند و دوایر دولتی مرتبط با موضوع مقاله نمیکرد. محجوب و شهاب یکی راضی و دیگری ناراضی گزارش را امضا، کردند، دست سردبیر را فشردند ، خداحافظی کرده به خانه رفتند.
فردای آن روز درست یکی دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست که غم آب و دانه پرستوها یعنی بی اعتنایی به مصالح انقلاب و این قابل تحمل نیست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشکار روی میز محجوب انداخت. کارمند وظیفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصری از بحثهای خیابانی و شنیده های خود را در اطراف دکه های روزنامه فروشی برای همکارش باز گفت. محجوب با خونسردی همه حرفهای رفیقش را شنید و طبق معمول نتیجه گرفت که باید به نظر اکثریت و اراده جمعی احترام گذاشت. هر چه بود در شرایط فعلی تنها راه ممکن همان هشدار به پرستوها و سختگیری بر آنهاست که او فکر میکرد هر دو به خوبی از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نمیشد، نه این که انتظار معجزه داشت، فقط بی اختیار در سکوت به همکارش خیره شده بود که چه راحت و بی رحمانه در این بزنگاه وقوف به ناتوانی خود پرونده موضوعی را که با آن همه احساس وظیفه و دلبستگی دنبال کرده به حال خود میگذارد و شاید برای همیشه در میان دیگر اوراق بایگانی شده اداره فراموش میکند. این فکر به طرزی اغراق آمیز و غیرمنطقی او را میترساند. در حالی که واقعا دلیل چندانی برای ترس نداشت، چون محجوب با همدردی به او نگاه میکرد و حتی به پاس نجابت بی خریدارش یکی از سیگارهای مرغوبی را که آن هم از نسلهای روبه انقراض بود و برای همین مواقع نگه میداشت تعارف او کرد. شهاب میخواست سرش را به دیوار بکوبد اما به جای این کار همراه رفیقش در سکوتی مرگبار سیگار کشید و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغیان برداشته و ساعتی پیش از زمان مقرر خاموشی در جدول هفتگی وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرمای کشنده ادامه میداد.
اما خبر خوش این بود که در فروشگاههای تعاونی روغن نباتی توزیع میکردند. محجوب میخواست تا کار به ساعتهای آخر کمیابی و غارت فروشگاهها نکشیده سهمیه اش را دریافت کند. شهاب هم به جای نشستن در سکوت و دریغ بر نسیمی که شاید همین حالاداشت در سوی دیگری از شهر میوزید، پذیرفت رفیقش را تا فروشگاه تعاونی همراهی کند، غافل از این که در گرمای جهنمی زیر آفتاب سوزان به زودی در میان سیل خروشان راهپیماهای هر روزه گرفتار میشوند.
حالا در این شگفتی با ترس تازه و تاسف میبینند که این بار موج بی شکل جمعیت خمشگین دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فریادهای مهیبش را به کجا میبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و کلافه ای که به این چیزها عادت کرده به هر زحمتی ماشین فرسوده اش را از لابه لای دشنامها و فریاد اعتراض عمومی تظاهرکننده ها پیش میبرد. اما شگفتی پایان ندارد. هیچ کدام باور نمیکنند، یعنی تا بخواهند باور کنند رنجی گران از سرشان میگذرد، چون این مردم با گامهای محکم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه ای هستند که به جرم انتشار وضع حال پرستوها محکوم به تعطیلی شده است. شهاب احساس گناه میکند و محجوب پریشان است که چه باید کرد.
به هر حال این اتفاق دیر یا زود میافتاد. پس باید پذیرفت. یعنی بگوییم این هم اتفاق تاسف آور دیگری ست که نمیشود جلویش را گرفت. محجوب ابتدا با لکنت زبان و کمی بعد با لحن تسلاگر همیشگی اش میگوید که باید پذیرفت. او حتی در اعماق ذهنش جایی دور از دسترس شهاب چندقدمی هم از واقعیت موجود پیشی میگیرد. آنقدر که دیگر تلخ کام هم نیست، فقط فکر میکند که باید هر چه زودتر از میان توفان خشم عمومی بیرون زد و به فروشگاه تعاونی رفت، مگر نه این که سردبیر خودش میگفت روزنامه دیر یا زود بسته میشود.
پس او بهتر از هر کس میداند چه باید بکند. محجوب این طور عقیده دارد و شهاب هم دیگر تا رسیدن به فروشگاه حرفی نمیزند. در آنجا به امید یافتن یک نوشیدنی سرد برای چند لحظه در میان راهروها از همکارش جدا میشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در اندیشه اتفاق بدی که در شرف وقوع است با بی میلی به انبوه پاکتهای مقوایی آب انگورهای گرمی که در یخچال خاموش و لکنتو روی هم تلنبار شده اند نگاه میکند. ساعت نزدیک یک بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و یک حلب روغن به او میپیوندد. با دیدن این منظره شهاب احساس دل به هم خوردگی میکند. وقت ناهار است و او حتی میل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت میروند. شهاب برای این که کاری کرده باشد یک نوار موسیقی با صدای زنانه میخرد، فقط برای این که گفته اند به زودی این کالا را هم از مراکز فروش کشور جمع میکنند. پس با هم از فروشگاه بیرون میآیند. خیابان خلوت تر شده است. گروههای پراکنده مردمی با موفقیت از ماموریت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق کرده ولی خندان است. معلوم میشود که ابلاغ یک قطعنامه تهدیدآمیز بسیار سریعتر از موارد گذشته نتیجه داده است. سردبیر و همکارهایش در واقع به روایت شاهدان عینی چنان زیر تاثیر احساسات پاک و پرشور جمعیت قرار گرفته اند که بدون فوت وقت قول همکاری بی قید و شرط مبنی بر تعطیل روزنامه و همه ی زمینه های فعالیتشان را ظرف بیست و چهار ساعت داده اند. محجوب از این بابت خوشحال است چون فکر میکند به این ترتیب خطر تعقیب و مجازات سردبیر و هیات تحریریه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پیروزمند به لحن دوستانه بحث خیابانی میکند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش میخواهد یک تنه میان آنها بیفتد و به جرم جهالت به باد کتک و ناسزایشان بگیرد. شاید برای رفیقش هم درس عبرتی بشود که این قدر راحت به لبخند مدارا بایک مشت ولگرد خیابانی مغازله نکند. آخر چطور ممکن است، انگار همه این صحنه ها را محض تفریح او درست کرده اند، در حالی که سردبیر بیچاره دست کم این بار چوب حرفهای گزنده و تحقیقات درخشان علمی او را خورده است. بله، راز پیروزی همه حاکمان خودکامه تاریخ در همین جاست، در همین قلب محجوبهای تنک مایه و سست عنصری که برای همه پستی های روح و رذالتهای طبع پلیدشان دلیل میتراشند و فلسفه میبافند!
شهاب با خودش این حرفها را میزد و همینطور زیر آفتاب ایستاده بود تا کارشناس ارشد با یک بغل روغن جامد که از فرط گرما داشت حسابی آب میشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روی بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظی کرد و به او پیوست. در ماشین پوزش خواهانه به شهاب توضیح داد که تا حدودی موفق شده این توده های ناآگاه را به اشتباهشان واقف کند. احساس پیروزمندانه کسی را داشت که توانسته با پنهان کردن افکار واقعی خود دشمنش را به بازی بگیرد. شادمان از غلبه بر ترسهایش حلب روغن داغ را مثل غنیمتی که انگار از میدان جنگ به دست آورده جلو پایش گذاشت و از ترس گرمای فاسدکننده تقاضا کرد که رفیق جلیس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است که غنیمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقی ساعتهای بیکاری در اداره صرف نظر کند. شهاب نمیدانست در این روز گرم و کسالت بار تا رسیدن شب چه کار باید بکند و به هر حال به سوی خانه رفیقش راه افتاد. هر چه بود او هم دیگر تحمل اداره را برای آن روز نداشت. بین راه گاه و بی گاه با رقت به لبخند ماسیده بر لبهای خشک و نازک رفیقش نگاه میکرد و آشکارا به احساس سرافرازی او در بحث با ولگردها میخندید. محجوب میگفت آخر خوب است بدانی که داشتم آنها را سرزنش میکردم و اجازه داد رفیقش به این حرف تا جایی که دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شکیبا و یکنواختش ادامه داد که این افراد حسن نیت دارند، ولی متاسفانه به راه غلط افتاده اند و کسی هم نیست به آنها بگوید با ناسزا و قبض و بست نمیشود مسایل دشوار امروز دنیا را حل کرد و اینها دیر یا زود میفهمند و ما هم البته تا روز آگاهی جمعی توده ها چاره ی نداریم جز این که مثل توماس مان در همین کتاب با ارزشی که دیشب خواندم به فکر راه میانه ای شبیه آشتی اندیشه های انقلابی مارکس و شعرهای غنایی هولدرلین باشیم.
شهاب نه با شعر هولدرلین آشنایی داشت و نه میدانست که توماس مان با ظهور نخستین علایم استقرار فاشیسم از کشورش گریخت و حتی بعد از سقوط رایش سوم هم از وحشت چیزهایی که دیده بود دیگر به آنجا برنگشت. و چون اینها را نمیدانست با لجاجت از همکارش خواست به تاوان این حرفهای خشم آور پولی را که برای سفرهای علمی از او قرض گرفته بود همین فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه همیشگی تن به حکم قطعی رفیقش داد و جلو در خانه از ماشین پیاده شد. هنگام خداحافظی چشم شهاب در یک لحظه به پرده ای افتاد که همسر کارمند وظیفه شناس با صدای غرش ماشین فرسوده او از جلو پنجره کنار زده بود. محجوب مسیر نگاه او را دنبال کرد. با دیدن همسرش در قاب پنجره بار دیگر به سوی شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. میخواست بگوید به آن پول فعلا نیازی ندارد، اما این کار را نکرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پیروزمندانه کالای با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روی گاز گذاشت و شتابان از سوی دیگر کوچه بیرون رفت.
حالا باید چکار میکرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر میشد. جلو باجه تلفن ترمز کرد. در این چند روز حتی یک لحظه هم به یاد آن وعده شیرین و رویای دم صبح نیفتاده بود. مثل خوابگردها پیاده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندی میزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم کاری میکرد که از ماهیتش خبری نداشت. با خود گفت مقاومت بی فایده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه ای بعد صدای او را از آن سوی سیم شنید. گفت که میخواهد ببیندش0 پرستو مکث کرد میدانست که او میداند در این ساعت روز تنهاست. پرسید ضروری ست؟ و او با هیجان گفت که خیلی فوری و ضروری است. زن باز هم سکوت کرد. شهاب گفت تا نیم ساعت دیگر میرسد.
حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. باید از نزدیک ترین راهها خودش را به زن زیبا برساند. خیابانها خلوت است و مقصد چندان دور نیست. شاید نیم ساعت هم نکشد0. بهتر که این طور باشد. صدای غرش موتور فرسوده ماشین در آن هوای گرم جهنمی مثل رعد میپچید و از پشت سر در میان فریاد وحشت عابران و بوق های اعتراض ماشینها خطی از دود باقی میگذاشت. او میخواهد هر چه زودتر برسد. همین کار را میکند و با آخرین سرعت به سوی خانه پرستو و پایان این قصه میشتابد.
از حیاط بی اعتنا به مردی که در حال چیدن شاخه هاست میگذرد. وارد ساختمان میشود. به کوکب سلام میکند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا یکی در پیش میگیرد. از اتاق انتهایی صدای ضعیف موسیقی ملایمی به گوش میرسد. باد از میان پنجره های چارتاق به درون میوزد و تورهای سفید پرده های بلند را به هم میپیچد. در اتاق خواب یک چمدان باز و چند بسته کوچک و بزرگ روی تختخواب کنار هم رها شده اند. شهاب دست روی شقیقه هایش میگذارد. میگوید من اینجا هستم و پاسخی نمیشنود. بادی میوزد و در سالن با شدت بسته میشود. باز هم پاسخی نمیشنود. صدای موسیقی از اتاق انتهایی به سختی شنیده میشود. شهاب با گامهای لرزان به آن سو میرود، اما در میانه راه متوقف میشود. چشمش به یک لوله رنگ روغن روی میز میافتد، برش میدارد و با آن چند ضربه ملایم به لیوان بلوری میزند. پرستو میگوید من اینجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر میشود. زن دارد تپه ماهورهای آن سوی پنجره را بر روی بوم نقاشی میکند. به دیدن او پیشبندش را باز میکند، لبخند میزند و در حال پاک کردن دستهایش به مرد جوان خیره میشود. میپرسد اتفاقی افتاده و لبخند از چهره اش محو میشود. شهاب چیزی میگوید اما صدا در گلویش میشکند. پرستو میپرسد چرا این قدر پریشانی و میرود برایش شربت بیاورد. میگوید امروز از صبح برق نداریم و میخواهد از کنار او بگذرد که مرد ملتهب راهش را سد میکند. دست لرزانش را به سوی موهای او میبرد. زن سرش را عقب میکشد و ناگهان در یک حرکت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مییابد. دستهای نیرومند در سینه و کمر و پشتش فرو میروند. شهاب دیگر مهلت نمیدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه میکند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!
صدای موسیقی ضعیف تر و ضعیفتر میشود. دو بازوی برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت میکند، نه چیزی میگوید و نه اشتیاقی نشان میدهد. روحش انگار از بدن پرواز کرده و سرمای تنش سینه به سینه مرد میساید. اما او نمیفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخیری توجیه ناپذیر این پیام ساده را دریافت میکند و از وحشت و شرمساری تن به معنی روشن آن نمیدهد. پس این بود حقیقت تلخ وعده ای که چکاوک داد. اما او دیگر از پا افتاده، حتی توان رها کردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه های سوم و چهارم است که میفهمد کسی از پشت سر او را به خود میخواند.
پرستو همچنان ساکت است. نه حرفی میزند و نه مقاومت میکند. اما کسی هست که از پشت سر به او میزند. شاید یک شبح! چون اطمینان دارد که در زیر آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود میلرزد. مسخ شده و جرات رها کردن هم ندارد. خدایا! این رسوایی را به کجا باید برد. شاید همه اینها مثل آن رویای فراموش شده دم صبح فریبی زودگذر است که همین الان میگذرد.
اما نمیگذرد. چشمهایش را میبندد و باز میکند و رها میکند. به پشت سر برمیگردد. چشمها به سیاهی میروند . کسی آنجا نیست. تازه میفهمد دستهای زنی که مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسمانی کجا بوده اند و چه میکرده اند.
باید از پنجره بیرون رفت. اگر به عقوبت الهی عقیده داشت میرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات میدانست. پرستو مثل ماهی لغزان از کنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهایش را جمع کرد و آنها را در لیوان آب گذاشت. برگشت و بار دیگر از کنار او گذشت و این بار به اتاق خواب رفت. چیزهایی را جابه جا کرد در چمدان را بست واز اتاق بیرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صدای جابه جایی چیزهای دیگری و باز هم سکوت. صدای ضعیف موسیقی از دستگاه کوچک اتاق مجاور هنوز میآمد.
باید راه پله ها را در پیش میگرفت، اما آن پایین جز تحقیر چیزی در انتظارش نبود. بهتر که بیرونش میکردند، هر دو یک معنی داشت. نوار با گردش کند در دستگاه میچرخید. دو نقطه سیاه چرخان روی رف کنار پنجره مثل مغز او از حرکت باز میماندند. باید از پرستو پوزش میخواست، اما میترسید صدایش مثل طنین رو به زوال موسیقی بار دیگر در گلویش بشکند. حالا داشت به نقطه های سیاه چرخان نگاه میکرد. نقطه هایی که نقطه های دیگری از درونشان بیرون میزد. نقطه های سیاه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بیرون میآمدند. پایان همه چیز. سرش گیج رفت.
پایان همه چیز! پرستو از آشپزخانه بیرون آمد. از کنار او گذشت و به اتاق رفت. صدای موسیقی را قطع کرد. گفت باید باتری بخرم و دوباره از کنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوی او برگشت.
"ناهار خورده ای؟"
شهاب لبخند زد و سرش را تکان داد. زن به آشپزخانه رفت. با یک لیوان شربت آلبالو برگشت. آن را روی میز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."
گفت باید باتری بخرم. گفت یک چیزهایی هم برای خانه میخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه کرد. "مرا میبری؟"
آنجا پشت به آفتاب با بلوز رکابی ملوانی و دامن سبز نازک ایستاده بود و او را نگاه میکرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بیرون میرفت. لیوان شربت را برداشت و جرعه ای نوشید اما شیرینی آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد میبرد. پرستو روپوش سیاهش را برداشت و روی همان لباس راحت خانه پوشید. روسری نازکی سر کرد و با هم از خانه بیرون زدند. لحظه ای بعد بار دیگر پشت فرمان ماشین قراضه اش نشسته بود. در حالی که پرستو را در کنار خود داشت برای دومین بار به فروشگاه تعاونی رفت. بین راه زیاد حرف نزدند.
در فروشگاه همه چیز روبه راه بود. هوای مطبوع، موسیقی سبک چیزی شبیه همان که در خانه پرستو شنیده بود، به او احساس آرامش داد. گفت که ساعتی پیش اینجا هم برق نداشت و بی آنکه به مخاطبش نگاه کند یک چرخ دستی از میان ردیف چرخها بیرون کشید و به سوی او سر داد. پرستو خندید. گفت که معلوم میشود قدمم خوب است. شهاب هم خندید و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"
با هم یکی دو دور از میان ردیف محصولهای غذایی گذشتند. پرستو یک شیشه مایونز، میوه، سیب زمینی، کاهو و چندبطری نوشیدنی برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتری به صورت خریدهایش اضافه کرد. همچنان که با آهنگ لطیف موسیقی چیزی را زیر لب زمزمه میکرد، بطریهای نوشیدنی و بسته های میوه و سبزی را روی پیشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتی خریدهای او را در کیسه های جداگانه جا داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهید. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشکر کرد. پول همه چیز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بیرون آمد.
در بازگشت باز هم شهاب ساکت بود. دلش میخواست به هر قیمتی سکوت را بشکند، اما نمیتوانست. انگار مغزش از کار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف کشید0 از کار اداری و قرار دیدارش با سردبیر پرسید. شهاب گفت که با همکارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه ای از حرفها را تعریف کرد. بعد هم گفت که روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهای او گوش داد. گفت که چقدر از این بابت متاسف است. گفت که ممکن است تعطیلی رونامه موقت باشد و گفت که این روزها اتفاقهای عجیبی میافتد. شهاب گفت روزنامه را برای همیشه بسته اند. گفت که روزنامه دیگر هرگز باز نمیشود و خوشحال بود که بابت این پاسخ کسی دماغش را نمیپچاند.
پرستو دیگر چیزی نگفت. به خیابان خلوت و خاموش خیره شد0 تکه های کاغذ سوخته، روزنامه های پاره و مچاله، پرچمهای باد برده بر سر شاخه های خشک و بی بار درختها، کفشهای لنگه به لنگه رها شده در خیابان و پیاده روها حکایت از پایان یک جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابی داشت. در کنار یکی از پیاده روها چند کارگر شیشه های شکسته مغازه ای را تعویض میکردند. حالا پرستو بود که باید حرفهای تسلادهنده میزد و این کار دشوار بود. شهاب چیزی نمیگفت چون میدانست که او یکی از همین روزها کشور را ترک میکند.
پس بگذار هر چه میخواهد بگوید. اگر فکر میکند این حرفها تسلادهنده اند بگذار این طور فکر کند. افسوس که آن همه از هم دورند. و این حرفها شبیه همان حرفهایی بود که خودش میگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را میپیچاند. حالا در این فضای کوچک آن قدر نزدیک هم نشسته اند که میتواند صدای نفس خفیف او را در اعماق سینه اش بشنود. اما از آن قلب کوچک تا این گوش حساس دره ای هولناک به وسعت بهشت آسمانها و جهنم این خیابانها فاصله است. فکر این که تا ساعتی پیش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوری دیگری قرار گرفته آزارش میداد. از باغ بهشت رانده شده، این است حقیقتی که نمیگذارد از این دقایق کوتاه در کنار او بودن لذت ببرد. برای راندن افکار مزاحم نواری را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چیزی که به دستش رسید نواری بود که همان روز از فروشگاه خرید. پرستو زیر چشم نگاهش کرد و لبخندی مبهم زد. شهاب منظورش را نفهمید. فکر کرد شاید این آهنگ را دوست ندارد. در میان نوارهای دیگر گشت و چیزی شبیه همان که در فروشگاه و خانه او شنیده بود گذاشت. پرستو گفت که آهنگ قشنگی ست. گفت موسیقی سبک و گردش در فروشگاههای بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهای گرم تابستان وقتی که دستگاه تهویه مطبوع خوب کار میکند شنیدن این موسیقی را در فروشگاههای بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگی نه چندان شتابان در سکوت به سوی خانه او میراند.
جلو در خانه صبر کرد تا زن جوان از ماشین پیاده شود. میخواست کمکش کند ولی ترجیح داد با آن بطریهای بزرگ نوشابه و بسته های کوچک، به رغم تمایل باطنی، رهایش کند و همان جا از او جدا شود. در هوای گرم روی صندلی داغ آنقدر انتظار کشید تا زن نفس زنان همه بسته ها را یکی یکی بر زمین گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به کندی میگذشت یا پرستو در کار خود شتابی نداشت. یک
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 164]
-
گوناگون
پربازدیدترینها