واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: محمدرضا بایرامی اخیرا رمان «آتش به اختیار» را منتشر کرده است که مثل دیگر آثار بزرگسال این نویسنده به موضوع مورد علاقه.ی او یعنی نوشتن از جنگ تحمیلی می.پردازد؛ هرچند از کار کردن در این حوزه دل پری دارد و می.گوید، شاید برای مدتی از این وادی فاصله بگیرد.
«آتش به اختیار» داستان تعدادی سرباز در وضعیت سخت جنگی است که در محاصره دشمن و تشنگی گرفتار شده.اند و برای غلبه بر مشکلاتشان در تلاشند و ماجراهای این قصه در دشت.های گرم جنوب کشور رخ داده. است. شایان ذکر است «آتش به اختیار» اصطلاحی جنگی است که دیده.بان.ها برای دستور اجرای آتش استفاده می.کنند.
محمدرضا بایرامی اخیرا رمان «آتش به اختیار» را منتشر کرده است که مثل دیگر آثار بزرگسال این نویسنده به موضوع مورد علاقه.ی او یعنی نوشتن از جنگ تحمیلی می.پردازد؛ هرچند از کار کردن در این حوزه دل پری دارد و می.گوید، شاید برای مدتی از این وادی فاصله بگیرد.
برای آگاهی از رمان جدیدش گفت و گویی با او صورت گرفته که از این قرار است:
گویا شما نگارش رمان «آتش به اختیار» را از سال 68 آغاز کرده.اید؛ چرا روند نگارش آن این.قدر طولانی شد؟
ـ بله نگارش رمان «آتش به اختیار» را سال 68 و بعد از پایان جنگ شروع کردم و بخش.هایی از آن همان سال 68 نوشته شد. این رمان بعد از آتش.بس نوشته شده است؛ زمانی که من سرباز بودم و به پشت جبهه بازگشتم. بخش.هایی از آن توی همان سال.ها در نشریات منتشر شد، بعد نگارشش متوقف شد. در سال.های اخیر، روی نگارش آن کار کردم و امسال به پایان رسید. در واقع، آن.چه را که نوشته بودم، بازنویسی کردم و بقیه را ادامه دادم.
چرا روزهای آخر جنگ را برای روایت رمان «آتش به اختیار» انتخاب کردید؟
ـ داستان.نویس معمولا سعی می.کند فرازهایی را انتخاب کند که بزنگاه.ها هستند و نقاط عطف هستند. این روز بخصوص که داستان با روایت آن آغاز می.شود، یعنی 21/4/67 دقیقا یکی از نقاط عطف و بزنگاه.هاست که فرصت.هایی از این دست همیشه برای یک نویسنده وجود ندارد. در آن روز عراق یک حمله.ی بسیار وسیع انجام داد و 27/4/67 عملا آتش.بس پذیرفته شد و جنگ به پایان رسید. اتفاقاتی که در آن روزهای پایانی رخ داد، بخصوص از نظر داستانی و دراماتیک بودن بسیار حائز اهمیت بود که برای خود من به عنوان کسی که در آن منطقه.ای که داستان از آن سخن می.گوید، حضور داشتم، مغتنم بود. این در محاصره افتادن.ها، بیابان و تشنگی و سرگردانی و... تصور می.کنم در یاد تمام سربازان منطقه.ی جنوب مانده است.
اتفاقاتی که در آن روزهای پایانی رخ داد، بخصوص از نظر داستانی و دراماتیک بودن بسیار حائز اهمیت بود که برای خود من به عنوان کسی که در آن منطقه.ای که داستان از آن سخن می.گوید، حضور داشتم، مغتنم بود.
اتفاق.هایی که برای شخصیت.های این رمان رخ داده، واقعی بوده.اند؟ چقدر آن.ها را می.توان واقعی دانست و چقدر آن.ها زاده.ی تخیل است؟
ـ این.که یک داستان واقعی باشد یا نباشد، چندان مهم نیست. به هر حال داستان باید داستان باشد و بتواند روی پای خودش بایستد و استوار باشد. می.خواهم روی این نکته تأکید کنم: این.که یک داستان واقعیت دارد، نمی.تواند به کمک داستان بیاید؛ یعنی نمی.توانیم ضعف داستان را ـ اگر که داشت ـ پای واقعی بودن آن بگذاریم و ازش چشم.پوشی کنیم.
بسیاری از اتفاقاتی که در این رمان می.افتند، واقعی هستند. آن تشنگی بی.پایان و سرگردانی و دنبال راه گشتن و نیافتن، دقیقا چیزی بود که برای خود ما روی داد. حتی یکی از عجیب.ترین صحنه.های داستان، یعنی پیدا کردن اسب بیمار و رهاشده و کشتن او به قصد استفاده از آب عفن و تهوع.آور شکمبه.اش هم کاملاً واقعی است و آن را گروهی دیگر از سربازان برایم نقل کردند. تنها کاری که من کردم، این بود که خر را تبدیل به اسب بکنم، تازه آن هم در بازنویسی نهایی. یعنی تفاوت در این بود که آن.ها از الاغی حرف زده بودند. حتی آن صحنه.ی اسلحه.کشی در ایفا هم گویا حوالی پل کرخه روی داده بود و باز یکی نقلش کرد در همان زمان یا بعدها. و نکته.ای که شاید بتوان آن را سمبولیک دید، «دنبال نور گشتن» است. هم در آن چند شبانه.روزی که در این داستان درگیر آن هستیم و هم در عالم واقعی، یعنی در دو حادثه.ی مشابه و موازی ـ که یکی اکنون تحت عنوان رمانی به نام «آتش به اختیار» و دیگری بیش از 20 سال پیش با نام کتاب خاطره.ای به اسم «هفت روز آخر» چاپ شده ـ، .همه دنبال نور می.گردند؛ بی آن.که تعمد ساختاری در بین باشد. اما می.دانید که نور به معنی جایی است که نجات و آبادانی در آن است. وقتی من خاطرات خود را از این واقعه در قالب یادداشت.هایی که گفتم، .نوشتم، بعدها متوجه این نکته شدم که همه دنبال نور هستند در آن سرگردانی، و تنها چیزی که می.تواند در آن تاریکی و راه گم.کردگی و آن فضای غبارآلود مبهم و شب تیره و تار، همه را نجات دهد، نور است. نور. چیزی درآمده بود از جنس فلسفه.ی شیخ اشراق. در این داستان هم چنین است. این اتفاقات هم در عالم واقعی روی داده.اند و هم در داستان. ما به عنوان یک سرباز هم در ماه.های آخر جنگ، کاملاً این سردرگمی بزرگ و کلی و حالت آچمزی جنگ را احساس می.کردیم.
آدم.های این کتاب سربازند و داوطلب جنگ نبوده.اند؛ چرا شما روی سرباز.ها دست گذاشتید که ناخواسته به جنگ رفته.اند؟
ـ فکر می.کنم یکی از دلایلش این بوده است که من خودم سرباز بوده.ام و نوشتن از فضای سربازی همیشه برایم جذاب بوده. شاید یکی از دلایش هم این است که در این حیطه، متولی و کسانی که بخواهند این فضا را مصادره کنند، کم.تر هستند. شما اگر فضای دیگری را انتخاب کنید، آن.قدر صاحب دارد، از جمله صاحب.هایی که اصلاً پیشینه و ارتباطی با موضوع مورد ادعای.شان نداشته.اند، که نمی.توانید کار کنید. سریع به شما انگ می.زنند و انگشت اتهام را بلند می.کنند که نه، نباید این.طوری می.نوشتی. فضای سربازی کم.تر مصادره شده است؛ جامعه.ی ما یکی از عادت.های اساسی.اش همین مصادره.هاست، هر چیزی را سعی می.کند مصادره کند و مهری بزند رویش و بیندازدش یک گوشه برای خرج مناسب گه گاهی و بگوید دست نزنی.ها، صاحب دارد. فضای سربازی کم.تر این مهر را خورده است.
شخصیت.های این رمان حرف.هایی را می.زنند که گویا حرف.های آینده است؛ دل.نگرانی.های آن.ها از این.که ارزش.های آن.ها چه می.شود. آیا سربازهایی که درگیر جنگ بودند، به هستی و فلسفه.ی جنگ فکر می.کردند؟
ـ به نظر شما می توان در گیر چیزی بود و به آن نیاندیشید؟ حتما به این موضوعات فکر می.کنند. اما مقدارش بستگی دارد به این.که در چه لحظه.ای گیر کرده باشند. در هفت روز آخر و در واقعیت تجربی من، یکی از سربازانی که همراهم بود، عقد کرده بود و عکس همسرش را در جیب خودش داشت با لباس عروسی. در لحظاتی که فکر می.کرد جنگ فرصت زنده ماندن را ازش خواهد گرفت، عکس را درآورد و قسمتی از آن را پوشاند تا نامحرم نبیند و به ما نشان داد. آیا او در آن لحظه می.توانست به فلسفه.ی جنگ نیاندیشد؟ دوست دیگری نگران بود که مادرش بیماری قلبی دارد و خبر فوتش، او را آزار خواهد داد.
این آدم.هایی که شما این.جا می.بینید، از صحنه.ی اصلی جنگ دور شده. و در یک.سری تپه. ماهور.های شبیه به هم، راه را گم کرده.اند؛ پس این فرصت را دارند که همه چیز را مرور و به آن فکر کنند. از سوی دیگر، وقتی آدم در پایان راه است، گویی به طور معمول، همه چیز را مرور می.کند و فکر می.کند که چه دل.نگرانی.هایی دارد. این.ها کارکرد طبیعی ذهن است.
یادداشت.هایی که گفتم، .نوشتم، بعدها متوجه این نکته شدم که همه دنبال نور هستند در آن سرگردانی، و تنها چیزی که می.تواند در آن تاریکی و راه گم.کردگی و آن فضای غبارآلود مبهم و شب تیره و تار، همه را نجات دهد، نور است
روایت این رمان به خود جنگ می.پردازد. به نظر شما چقدر لازم است که نویسندگان به زیست آدم.های معمولی در زمان جنگ بپردازند و آیا شما دغدغه.ی نوشتن از این فضا را دارید؟
ـ فکر می.کنم که ما هنوز از تبعات جنگ خلاص نشده.ایم و به این زودی هم خلاص نمی.شویم و به هر حال در معیشت ما و نوع رفتار دیگر کشور.ها با ما دخیل بوده؛ به همین دلیل جنگ از جمله موضوعاتی است که نویسنده نمی.تواند بهش نپردازد. نویسنده.ای مانند من هرچه از جنگ بنویسد، احساس می.کند چیزی از جنگ ننوشته است؛ زیرا این موضوع آن.قدر بزرگ است و به قدری گفتنی دارد که حالا حالا.ها جا دارد از آن بنویسی، بخصوص از همان منظری که شما گفتید؛ تأثیر جنگ در زیست آدم.های معمولی.
یکی از دغدغه.های اساسی من این است یا بود که تأثیر جنگ را در مهاجرت این آدم.ها نشان دهم.
هیچ.کس کاملاً اساسی به این موضوعات نپرداخته و اگر بخواهید وارد هریک از این حیطه.ها بشوید، می.توانید داستان.های زیادی برای مخاطب بگویید.
فرآوری: مهسا رضایی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 340]