محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827582965
«دا»؛ به روايت دختر خرمشهر كتابي كه طي دو هفته به چاپ سوم رسيد
واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: «دا»؛ به روايت دختر خرمشهر كتابي كه طي دو هفته به چاپ سوم رسيد
سيده زهرا حسيني
در دو حالت نمي داني چه بگويي و از كجا شروع كني. يكي هنگامي كه حرفي براي گفتن نداري و ديگري وقتي كه خيلي حرف براي گفتن داري و حالا آن حالت دوم صادق است.
هنوز چند فصل پاياني كتاب رانخوانده ام و مانند كسي كه دچار موج انفجار شده باشد گيج مي زنم. فعلا به مقدمه اي اجمالي در مورد كتاب بسنده مي كنم و پس از آن نظر اهالي فرهنگ و هنر را در مورد آن با هم مرور مي كنيم.
«دا» در زبان كردي به معناي مادر است و اينك نام كتابي است با بيش از 800 صفحه كه بي اغراق آن را مي توان جزء متون كلاسيك دفاع مقدس دانست.
كتاب «دا» خاطرات خانم «سيده زهرا حسيني» از پيش از آغاز جنگ تا زمان حاضر است. البته قسمت اعظم متن به دوران جنگ اختصاص يافته است.
«سيده اعظم حسيني» (نويسنده دفتر ادبيات سوره مهر كه با راوي نسبتي نيز ندارد) طي شش سال پاي صحبت هاي ايشان نشسته و حاصل آن «دا» شده است، كتابي كه طي دو هفته پس از رونمايي به چاپ سوم و تيراژ 28 هزار تايي رسيد.
«دا» زواياي پنهان جنگ را از زبان دختري 17 ساله در برابر چشمان بهت زده مخاطب قرار مي دهد. واقعيات كتاب آنقدر تكان دهنده و تاثيرگذار است كه هر خواننده اي را با هر گرايش فكري و از هر نحله اي مجبور به تعظيم در برابر اين همه حماسه و ايثار مي كند.
«دا» در ابتداي راه است و هرگونه داوري در مورد تاثيرات آن بر جامعه هنري ايران (اعم از ادبيات، سينما و...) هنوز زود به نظر مي رسد. اما جامعه سينمايي كشور در اين مدت اندك بيشترين واكنش را در برابر كتاب داشته و جالب آنكه سهم زنان در اين ماجرا چشمگيرتر است.
سه روز باران
كمتر پيش مي آيد كه من كتابي با اين حجم (750 صفحه) را يك نفس بخوانم. نمي دانم كنجكاوي من از دانستن نادانسته هاي جنگ بود، يا جذابيت ذاتي كتاب كه موجب شد، كتاب را در سه روز بخوانم و هنگام خواندن بخش هاي از كتاب با زهرا خانوم هم هويت شوم، به ويژه با صحنه هاي شهادت «علي» برادر «زهرا» كه مملو از احساسات انساني بود و صورت من هنگام مطالعه اين بخش هاخيس.
آرمانگرايي بخشي از يك نسل (دهه 50-60) در اين كتاب به خوبي بيان شده و ارتباط عميقي با خواننده برقرار مي كند.
پيشنهاد مي كنم اين كتاب مورد مطالعه نسل جوان ما كه اغلب فاصلا بعيدي با آرامگرايي دارند، قرار گيرد، تا شايد پلي باشد براي ارتباط بيشتر و بهتر با نسل پيشين خود.
با احترام تهمينه ميلاني (كارگردان سينما)
مام وطن
«دا» بانو : سيده زهرا حسيني
به گفته بزرگي «رنج روح آدمي را بزرگ مي كند.»
ولي رنج شما فراتر از توان آدمي ست، موهبتي كه شامل هر كس نمي شود.
به شما حسادت كردم، چرا كه امروز جهان شما فراتر و بزرگ تر از آن است كه ما در زندگي هر روزه دوره مي كنيم.
تهنيت و هشدار را از «دا» شنيدم.
چقدر تا كي و كجا بايد از خود خود دور بمانيم؟
تا چه اندازه به منيت ها نزديك و نزديك تر شديم؟
چرا آرمان هايمان را رنگ خاكستري زديم؟
چرا ايده و اهدافمان را در صندوقچه ها پنهان كرديم؟
تاكنون ظواهر زندگي قادر باشد ما را آسيب پذيرتر و گمگشته تر كند.
تا جايي ناتوان شويم كه مجبور و متوسل به شعار، پنهان كار، كج راهه و... شويم.
اميدوارم كتاب «دا» مادري دوباره باشد براي خوانندگانش تا مام وطن خون و جاني دوباره گيرد.
رويا تيموريان (بازيگر سينما و تلويزيون)
ناگفته ها
كتاب «دا» يك بخش گفته نشده از تاريخ جنگي بود كه هنوز كه هنوز است در حال پس دادن پيامدهاي آن هستيم.
به نظر من ويژگي اصلي اين كتاب در قصه گويي آن نيست. به نظر من در اين كتاب نه مادر بچه گناه دارد و نه هيچ كدام از همه آدم هايي كه در طول تاريخ قرباني جنگ بوده اند.
من فكر مي كنم آن چيزي كه اكنون دغدغه خيلي از ما است يعني صلح؛ شناخت نكبت جنگ است. وقتي مفهوم صلح را با همه ابعاد آن بشناسيم، مفهوم سلحشوري، پايداري و مقاومت نيز مشخص مي شود.
وقتي در مقدمه كتاب آمده گاهي ماه ها كار نوشتن خاطره نويسي در شرايطي كه خانم حسيني نمي توانست روايت آن روزگار را ادامه دهد، قطع مي شد به خوبي مي فهميدم و از خودم خجالت مي كشيدم كه من حتي نمي توانستم آن را بخوانم.
من دست هر دو خانم حسيني را بابت آنچه كه خانم حسيني تجربه كردند مي فشارم و فكر مي كنم هرچه ما بخواهيم الان راجع به اين امر صحبت كنيم يا قدرداني كنيم كم است.
من فكر مي كنم اگر در مقابل خانم حسيني قرار بگيرم حتماً زبانم بند مي آمد هيچي نمي توانم بگويم.
رخشان بني اعتماد
(كارگردان سينما)
خجالت مي كشم
اين كتاب را تماماً خوانده ام و پاي اوراقش اشك ريخته ام. پس از دفاع مقدس كساني سعي كردند غبار از تلخي هاي جنگ بردارند. كساني موفق شدند و كساني موفق نشدند. در ميان كساني كه موفق شدند اين مجموعه حاضر نعمتي است كه به ما تحويل داده شده و نعمت گران بهايي است. به كرات در جلسات مختلف صفحاتي از اين كتاب را خوانده ام.
بعد از خواندن اين كتاب خجالت مي كشم كه بگويم ما هم در جنگ و جبهه بوديم. مدتي است كه مشغول نوشتن تقريظي براين كتاب هستم و در آن اشاره به اين آيه شريفه كرده ام كه «جاهدوا في الله حق جهاده هو اجتباكم» بار اين آيه بار سنگيني است و مفهوم گيري از اين آيه چندان ساده نيست.
با خواندن اين خاطرات انسان مي تواند شهادت بدهد كه خداي ما، ما ديديم افرادي كه مجاهده كردند در راه تو و هرچه را كه داشتند در طبق اخلاص قرار دادند. ما ديديم افرادي را كه به خاطر محبت به خدا و عزت اسلام، از دنيا گذشتند و رفتند. به كرات قسمت خاطرات زهراحسيني با پدرشان را خوانده ام.
وقتي آدم اين خاطرات را مرور مي كند به عمق ايماني دست مي يابد كه به سختي مي تواند بگويد مؤمن هستم. با اين خاطرات انسان ايمانش را در محك قرار مي دهد. در آيه اي كه ذكر شد خداوند مي فرمايد حق جهاد را به جا بياوريد. مي توانيم بگوييم كه شهيدان اين كار را كردند، ولي حيف داده هايي كه براي اين فرهنگ در جامعه توليد شده اندك است. سعي مي كنم از درياي بي كراني كه در اين خاطرات است استفاده كنم.
حجت الاسلام خاموشي
(رئيس سازمان تبليغات)
بهتر از 700 فيلمنامه
اگر اين كتاب را نخوانده بودم بخش مهمي از جنگ را حس نمي كردم. قبل از خواندن اين كتاب نمي توانستم تصور كنم كه مردم خرمشهر چه روزهاي عجيبي را تجربه كرده اند. كتاب مثل فيلم بود. در آن روزها كه 700 فيلمنامه جشنواره اي را داوري مي كردم، دلم مي خواست آن فيلمنامه ها را بسوزانم و بيشتر فرصت داشته باشم اين كتاب را بخوانم.
مينو فرشچي
(فيلمنامه نويس و بازيگر)
كاش نخوانده بودم!
سرم درد مي كنه، زبان سنگين شده و طعم تلخي رو ته گلوم حس مي كنم، گلوم خشك شده و نمي تونم آب دهنم رو قورت بدم، احساس مي كنم چيزي ته كاسه چشمم رو گرفته و فشار مي ده، ته كاسه چشمم نبض يكي از مويرگ ها به شدت مي زنه، درد عجيبي توي گردنم مي كشه و تا توي ستون مهره هام ادامه پيدا مي كنه، كمي كه مي گذره اين درد تمام كمرم رو مي گيره و به پاهام كشيده مي شه، سرم سنگين شده و احساس مي كنم نمي تونم نگه ش دارم.
حالم اصلاً خوب نيست، سعي مي كنم بهش فكر نكنم، سعي مي كنم حرف بزنم و شوخي كنم اما نمي شه، همه چيز توي كله ام مي چرخه و تكرار مي شه، صحنه ها جلوي چشام رژه مي رن و از يكي به يكي ديگه پرتاب مي شه، مدام توي ذهنم تكرار مي شه: 17 سالگي.
صداي كيبورد كامپيوتر بيشتر عصبيم مي كنه، بلند مي شم و مي رم توي اتاق، باز هم نمي تونم سرجاي خودم بند بشم، باز هم ميام شروع مي كنم، كتاب رو باز مي كنم و چند صفحه ديگه مي خونم اما طاقت نمي يارم، كتاب رو مي بندم و مي برم روي ميز توي اتاق مي ذارم.
سعي مي كنم يه جوري خودم رو توي آشپزخونه سرگرم كنم، سيب زميني هارو پوست مي كنم و تلاش مي كنم موقع سرخ كردنشون به يك طعم جديد فكر كنم، دارم تلاش مي كنم كه بتونم ذهن خودم رو منحرف كنم، پيازها رو هم مي ريزم توي ماهيتابه و با سيب زميني ها تفت مي دم، ادويه ها رو اضافه مي كنم اما هنوز مغزم داره منفجر مي شه. وقتي شروع به خوردن مي كنم تقريباً متوجه نمي شم كه بشقاب غذا چطور تموم مي شه، فقط آخر كار مي فهمم كه خيلي تلخ بود، هنوز زبونم سنگين مونده، به ته حلقم فشار مياره.
توي تخت دراز مي كشم و تلاش مي كنم بخوابم اما هنوز كلمات توي سرم مي چرخن، جمله ها از جلوي چشمهام رژه مي رن و انگار از اعماق وجود من به بيرون پرتاب مي شن، جرأت اينكه برگردم و به كتاب روي ميز نگاه كنم رو ندارم، انگار كتاب نيرويي داره كه من رو له مي كنه.
از روزي كه اين كتاب رو به خونه آوردم حجم عظيمي از اتاق رو به خودش اختصاص داد، بين اون همه كتاب و كاغذ كه روي ميز هستن عجيب خودش رو نشون مي داد، يكي دوبار از روي ميز برش داشتم و گذاشتم كف اتاق، اما انگار نمي توانست اون طوري كف اتاق بمونه، خيلي زود برگشت روي ميز، هيچ كاغذي رو روي اون قرار ندادم و زير هيچ كتاب ديگه اي هم نرفت، همينطور جلو چشمم موند تا بالاخره شروع كردم به خوندن، كاش نخونده بودم، كاش نخونده بودم.
تمام مدت خوندنش نفسم توي سينه حبس مي شد، نه صدايي مي شنيدم و نه حرفي مي زدم، خواهرم گاهي با من صحبت مي كرد و وقتي مي ديد توجهي ندارم مي گفت: اين مگه درس !!!!!!
كتاب رو دوستم به من داده و مرتباً پيگير بود كه من خوندم كتاب رو يا نه، شايد توجه اون باعث شد كه كتاب رو بخونم؟ شايد حوصله نداشتم كه بگم نخوندم، شايد روم نمي شد نخونم؟
مي دونم كه اينطور نبود، اين كتاب به من فشار مي آورد، به اتاق فشار مي آورد، كاغذها رو كنار مي زد، چيزي رو به همه اتاق من اضافه كرده بود و من اين رو حس مي كردم، سالهاست كه دست به هيچ داستاني نزدم، مدتهاست كه ديگه نه رمان مي خونم، نه زندگينامه، نه شرح خاطرات، وقتي درچهارده سالگي ايلياد بخوني و در 15 سالگي كمدي الهي ذائقه تو دركتاب خوندن جور ديگه اي مي شه، اما اين كتاب «دا»
«دا» من رو تسخير كرد، «دا» من رو مغلوب كرد، «دا» من رو زنده كرد، له شدم توي هر جمله اش، حقير شدم و احساس كردم هيچي نيستم، زندگي رو ديدم، رنج كشيدم، و از خودم خجالت كشيدم و از خدا، زندگي خاليم رو ديدم و فهميدم چقدر اين زندگي من تهي است، هر صفحه آرزوي مرگ كردم، هر صفحه آرزو كردم ديگه نخونم،هرصفحه به ياد آوردم گذشته خودم رو، به ياد آوردم حرفهام رو، به ياد آوردم قضاوت هام رو، و آب شدم، از شرم، از خجالت...
همه چيزرو مي بينم، توان ندارم، من توانم بريد، اما چه خوب كه خواندم، چه خوب كه خواندم.
دكترفخرالدين مصباح اردكاني
«دا» حديث راه پرخون مي كند
مي توانم ببخشم ولي نبايد فراموش كنم. (نلسون ماندلا)
روز اول جنگ، كتاب هايم زير بغل به در مدرسه رفتم. مثل هر بچه درسخوان شرطي ديگر، سال تحصيلي آغاز شده بود و صداهاي عجيب و غريب انفجار از آن سوي و اين سوي رودخانه مرزي شنيده مي شد. در مدرسه باز بود و چند تا از همكلاسيها در حياط نشسته بودند. همه اميد داشتيم كه صداي اين ترق و تروقها مثل حوادث چند روز درگيري ها و بمب گذاري هاي بعد از انقلاب بيشتر طول نكشد. ده روز بعد كتابي در دستانم نبود، تفنگي هم در دستم نبود.
دوازده نفر بوديم كه تنها دو نفر جلو گروهمان تفنگ برنوي قديمي داشتند و بقيه با نارنجك و اسلحه سرد به دنبالشان در محوطه بيروني خرمشهر و بصورت خزيده و رديف پشت سر هم حركت مي كرديم، تااگر آن دو برنو به دست زخمي يا شهيد شدند بقيه تفنگهاي قديمي عهد جنگ جهاني اول اشان را برداشته و بجنگيم.
و بعد هنگامه اي از خون و صداي صفير گلوله هاي توپي كه زوزه كشان رد مي شدند و تنها چند متر جلوتر آدمها را به شكل جسد چرخ گوشت شده تحويلت مي دادند. و تكرار هر روزه و نه هر ساعت و نه هر چند دقيقه اين ماجرا براي همه و همه آن ماندگان در دو شهر آبادان و خرمشهر.
بعدها در تجربه عملي دانستم كه نود درصد كشته هاي يك جنگ نه بر اثر تير تفنگ بلكه بر اثر اصابت تركش توپها اتفاق مي افتد. توپ هايي كه شخص مقتول هرگز آنان را نمي بيند. هميشه فكر مي كردم كه اين درامپ درامپ هايي كه صدايشان مي آيد و بعد زوزه شان و بعد انفجارشان كجاييند؟ چطور مي توان اين هيولاها را ديد و از كشتارشان جلوگيري كرد.... و حتماً بدين دليل بود كه ديده بان شدم.
ولي دا
«داخاطرات بي نظيري است كه شما را به عمق تك تك سلولهاي آن روزهاي» تراژيك و حماسه بي تكرار مي برد. داستان سربلندي انسان هايي است كه ناخواسته وسط معركه اي افتادند كه هرگز مقصر بوجود آمدنش نبودند. ولي تمام مسئوليت هايش را با احساس يك انسان مسئول پذيرفتند. و همين قبول مسئوليت است كه تراژدي را به حماسه تبديل مي كند.
دا، داستان نانوشته همه مردم ماست، كه هرگز جرات گفتنش را نداشتيم. سعي در فراموشش داشتيم و حتي شايد نگاشته نشده سعي در پاك كردن اين سطور از تاريخ مان راداشتيم. پاكي، پاكي؟ چه كلمه خودفريبانه اي. پاك كردن اين تراژدي ها از حافظه يك ملت يعني آرامش رواني؟ و يا نه بدين بهانه به خود مشغول بودن و خويشتن واقعي خويش را فراموش كردن.
دا شما را به اين پاكي دروغين دعوت نمي كند. دا شما را دعوت مي كند كه در عمق ظلمت رها شويد. ديگر تاريكتر از اين نمي شود. حتماً در لحظه لحظه مطالعه كتاب، اين كلمات را با خود واگويه خواهيد كرد. ديگر تاريكتر و خوفناكتر از اين موقعيت را نمي توانم تصور كنم ولي باز چند جمله جلوتر... تمامي تصوراتتان در هم مي شكند. خرد مي شويد. نابود مي شويد،
مي خواهيد كتاب را بسته و ديگر ادامه ندهيد. ولي نمي توانيد، نيروي مرموزي به شما مي گويد كه برويد، ادامه بدهيد. و بعد متوجه مي شويم كه در تمامي حرف حرف اين داستان ما آب حيات را سر مي كشيده و خود نمي دانسته ايم. تاريكي نبوده و ما متوجه اش نبوده ايم. نوري سر تا پايمان را گرفته و هدايتمان مي كرده ولي كوري خود خواسته امان ما را به ناديدن اين زيبايي ها وامي داشته.
از دا ياد مي گيريم كه بر خلاف ذهن به غلط تربيت شده انسان تلويزيون زده امروز، موقعيت مهم نيست، جنگ، زلزله، و يا هر وضعيت به ظاهر نابسامان ديگر. بلكه آنچه كه مهم است آن است كه اي انسان تو در اين موقعيت انسانتر باقي مي ماني و يا به مانند هميشه، تكه اي از آن مخمل ماورايي كه تو را از فرشته ها متفاوت كرده را به حراج نفست مي گذاري.
دا داستان كينه به دشمن نيست، دا داستان جنگ با دشمن هم نيست. دا داستان ديگري است، ديگر.
و از دا چه چيزها غير از مقابله با جنگ و دشمن درون و برون كه ياد نمي گيريم، قدرت اراده و تحمل مبتني بر ايمان، طلبكار براي خود نبودن ولي طلبكار بسي ارزشها بودن و نه از ديگران بلكه اول از خود، و ... در آخر هر كه باشي شرمنده خواهي شد. از اين همه ديگران بودن و در رنج ديگران شريك شدن در دا و از خود براي اين همه من بودن و من بودن.
دا، راه ما را ساده و در عين حال سخت تر كرده است. ساده از آن رو كه چهار ميليون جبهه رفته ديگر نيازي به گفتن دليلي براي چرايي عمل شان نخواهند داشت. تنها كافي است پرسشگر را به اين كتاب رجوع دهند. خود بي ترديد در معركه شريك خواهد شد و كمك كار.
و اما سخت، بي ترديد گفتن از آن ماجراي بي همتاي معاصر پس از دا سخت تر و سخت تر خواهد شد. كه دا ميزان جديدي است بر تمام آن خاطرات تاكنون گفته شده.
در آخر با خوانندگاني كه دا را نخوانده اند صميمانه مي گويم و مي خواهم كه لحظه اي فرصت را از دست نداده و خود را به دا برسانند. حتماً اگر دلي به راه داشته باشيد بي كوچكترين غلو بعد از دا فرد ديگري خواهيد بود. شك داريد؟ اگر شك داريد حتماً با من لج كرده و كتاب را بخوانيد. مطمئن هستم كه در اين راه شرط را مي بازيد ولي به زيبايي زندگي را خواهيد برد. انشاالله.
حبيب احمد زاده
(نويسنده دفاع مقدس)
يکشنبه 26 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 205]
-
گوناگون
پربازدیدترینها