واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جنگ با صداي ترانه مصاحبه امتداد بااسماعيل واحد العين،قسمت دومبراي مشاهده قسمت اول اينجا کليک کنيد.
گروه پانزده نفره ما هيچ تغييري نکرد. اولين روز گذشت. هر روز قرار شد يک نفر شهردار باشد. حبيب صالحالمومنين روز اول سفره پهن کرد و غذا درست کرد و دوغ خوشمزهاي درست کرد. مادرم هم نميتوانست چنين با نظم و ترتيب از ما پذيرايي کند. عصر که شد همه خوابيديم. وقتي از سنگر بيرون آمديم ديديم حبيب نيست. اما تمام چفيههاي ما را شسته و پوتين ها را واکس زده و لباسهاي چرک بچهها را هم شسته. غروب که شد و چون روز اولش بود، گفتيم شايد از سر ذوق به جبهه باشد و به رويش نياورديم. صبح که از خواب بيدار شديم ديديم صبحانه را حاضر کرده و نشسته منتظر ماست. پرسيدم: صبحانه خوردي؟ گفت: نه، منتظر شما هستم، توي دلم به او خنديدم و گفتم اين ديگه چقدر با حوصله است! ظرفها را شست و دوباره سنگر را تميز کرد. وقت نهار باز دوباره نهار را حاضر کرد و شب دوباره شام. آخرش داد بچهها درآمد. گفتيم مومن تو خسته نيستي؟! درست نيست ما هم اينجا در مقابل همديگه وظيفه داريم، بنا نيست همه کارها به گردن تو باشد. با التماس گفت ميخوام خادم شما باشم. شما را به فاطمه(س) نگيد نه! شروع کرد به زار زار گريه کردن. همه بچهها متعجب بودن و ما هنوز به اخلاص او نرسيده بوديم. مگر ما کي بوديم که بخواهد نوکري ما را بکند! تا نيمه شب بحث ما با حبيب به خاطر کارهايش طول کشيد.ترس از مرگ گاهي آدم را اگر با خودش تسويه حساب دروني نکرده باشد، از پا درميآورد. حدود ساعت دوازده ما را صدا زدند براي باز کردن معبر. کارمان وقت معيني نداشت. هر لحظه صدامان ميزدند آماده بوديم. حبيب که کنار در سنگر ميخوابيد، اولين نفر حاضر ميشد. فقط پنج نفر، من، حبيب، مهدي، احمد و دو نفر ديگر. توجيه کار اينگونه بود؛ گفت شما همراه بچههاي سپاه ميرويد براي باز کردن معبر، نزديک پادگان حميد، کار شما فقط اينه، آنها مين خنثي ميکنند و شما چاشنيها را از دستشان بگير و لاشه مينها را جمع کن. تجربه خوبي بود براي ما که آموزش فشرده را گذرانده بوديم. چهار ساعت کار باز کردن معبر تمام شد و برگشتيم به کاترپيلا. فرداي آن روز متوجه عمليات وسيع بيتالمقدس شديم. چند روزي گذشت. هيچکس سراغمان را نگرفت تا بيستم ارديبهشت. شب ساعت دوازده ما را جمع کردند و بردند ده کيلومتري پادگان حميد، جاده اهواز- خرمشهر، عراقيها آب بسته بودند و باتلاق درست کرده بودند. تا سه راهي جفير تانکها همه توي گل و لاي گير کرده بودند و ما شب و روز فقط راه رفتيم. سه روز و سه شب، نه گلولهاي بود نه جنگ بود؛ فقط سکوت مطلق بود. تانکهاي سوخته، جنازههاي باد کرده عراقيها. تا اينکه رسيديم به نزديکي يک دژ که هنوز دست عراقيها بود. دژ محکمي بود. شايد بچهها چندين بار عمليات کرده بودند، اما نتوانسته بودند دژ را فتح کنند. منطقه را نميشناختيم. ميدانستيم در محدوده پادگان حميد هستيم.
عراقيها محدوده سه کيلومتري دژ را مينگذاري کرده بودند. منطقه به هم ريخته بود. سربازهاي ارتشي توي کانال در گل و لاي در حال پدافند بودند. وضع عجيبي بود. از همان اول کار ما شروع شد؛ جمع کردن مين عراقيها. با ترفند مينگذاري کرده بودند. شب سوم بود که گفتند قرار است خرمشهر آزاد شود. دو تن از بچههاي اطلاعات عمليات آمدند. حتي صورتشان را با چفيه بسته بودند و ما را به دنبال خودشان به سمت معبر بردند. رفتيم توي کانال. يکي از آنها بلند قد بود، شروع به حرف زدن کرد. لهجه شيرين شيرازي داشت. نميدانم چرا اسمشان را نپرسيديم. شايد هم به لحاظ امنيتي جوابمان را نميدادند. ما پنج نفر بوديم و آنها هم دو نفر. ميگفت: «بايد اين معبر ظرف دو ساعت باز شود. وقتي ميگم بايد، يعني بايد باز بشه، فهميدين برادرا؟» حبيب به شيوه هميشگي کمي بلندتر گفت: الله اکبر، زدم توي پهلوش، گفتم: آرام بابا، مگه نميدوني کجا هستيم؟ کم کم رسيديم به انتهاي کانال و از کانال آمديم بيرون. گلوله مثل باران ميباريد. تازه شده بود دوازده و نيم شب. صداي موسيقي عراقيها راحت به گوش ميرسيد. هوا خيلي تاريک بود، ظلماني. گلولههاي رسام رنگ عجيبي به آسمان داده بود. چپ و راست از هر طرف صداي ويرويز گلولهها در گوش ميپيچيد.با التماس گفت ميخوام خادم شما باشم. شما را به فاطمه(س) نگيد نه! شروع کرد به زار زار گريه کردن.رسيده بوديم به چند متري معبر که يکي از بچهها به نام هادي که بچه مشهد بود، خاکريز عراقيها را ديد. با هراس گفت: اين همه به ما نزديکاند و بايد تو دهان دشمن معبر بزنيم! خودش را انداخت روي زمين و غلطيد و شروع کرد ناله کردن که برادر سپاهي پريد و دهانش را گرفت و گفت: برادر ميخواهي کل عمليات را لو بدي؟! تنش ميلرزيد. راستش اين ترس از مرگ گاهي آدم را اگر با خودش تسويه حساب دروني نکرده باشد، از پا درميآورد. اين بنده خدا هم بريده بود که ناگهان يک آدم تنومندي از يک گودال بلند شد و ما را کشيد توي گودال. رفتيم توي گودال که يک ارتشي بلند قامت و يک نفر ديگر نشسته بودند. مثل اينکه منتظر ما بودند. آنها شدند چهار نفر و ما پنج نفر. افسر ارتشي خيلي تنومند بلند قامت بود و اصلا از گلوله نمي ترسيد. راست راست تو گلوله ها راه مي رفت. گفتيم سرت را بدزد. گفت: تا اين گولهها سهم من نباشه، نميخوره؛ پس هنوز وقتش نرسيده. دست هادي را گرفت و جوري که خجالت نکشد از پيش ما بردش و برگشت و گفت: بنده خدا حالش خيلي بد بود. ديگر نيازي به او نداريم. با همين چند نفر انشاءالله به حول وقوه الهي راه باز شود. از توي گودال بيرون آمديم و نشستيم. آرام متوسل به خانم فاطمه زهرا(س) شديم. حدود ده متر عرض ميدان مين را تا چند متري که رفتيم، فرمانده ما، همان بچه اطلاعات عمليات در گوشمان گفت: ببينيد پشت سرتان يک گروهان نيروهاي بسيجي جانشان دست شماست. عرض را کم کنيد و سريع تا دشمن متوجه نشده کار و تمام کنيد. حدود سيصد متر تا خاکريز عراقيها، مانده بود. رسيديم صدمتري خاکريز دشمن که ديديم پشت سرمان يک گروهان بچههاي بسيجي سينهخيز خودشان را جلو ميکشند.مطالب مرتبط:فقط 2 ساعت وقت داريد،زندگي يا...ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2409]