واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: گاهی آن قدر نگاهم را به نگاه گرفته ی قلم پیوند می زنم تا شاید چند جمله ای از تو بنویسم ولی نمی شود و تنها خاطره های خیس است که چشمان هربرگ خاطراتم را نم دار می کند چقدر بی رحم شده ای!
هر روز که به بهانه ی پیدا کردن رد پای تو لابه لای کلبه های گرفته قدم می زنم حقیقتی را می یابم که دل گیر می شوم و کاش می شد حرف هایی که از تو در کوچه های دلم مانده را به بن بست نکشم و بازگو کنم ولی نمی شود عادت کرده ام که سکوت را نشکنم وقتی تنها کسی بود که مرا نشکست.
برگ زرد پاییزی بی آن که بخواهد زیر بار توفان خرد می شود و می شکند چون دستان سرد و بی روح درخت خواب بهار را دارد نه برگ های زرد و خشکیده را و او به ناچار مجبور می شود سر بر بالین جوی آب بگذارد و آن چنان خیس خاطرات شود که جان کندن خود را نظاره کند می بینی برگ پاییزی خودت را!
ثانیه ها را بشمار که توفان نزدیک است چون من از رفتن هراسی ندارم از ماندن شاخه های غرورت هراس دارم!
تو چه می دانی شاید میان راه بارانی غبار خاطرات تو را از روی چشمانم شست ولی نه! دوست ندارم دقایق آخر فراموش کار شوم. روزی می رسد که برگ های بهاری آغوش تو را از عطر وصال پر می کنند و اوج شکوفایی تو را رقم می زنند ولی روزی این برگ ها هم پاییز می شوند و تو هم خشک می شوی تنهاتر از همیشه ، سرنوشت انتقام قلب های شکسته را بی خبر می گیرد شاید خشک شوی و شاید با تبر .......
می بینی ؟ بالشت افکارم پر از برگ های پاییزی شده است و زیر سایه ی چشمانت آرام آرام خشک می شود شاید دلیل نخواندنم این باشد و شاید ........
نامه ای عاشقانه به آن که بغض را با تلنگری از صفحه ی چشمانم محو کرد!!
و باز هم من ماندم و احساسی که از تو سرشار می شود،اگر دست من بود هر ثانیه هزار برگه ی کاغذ را به احترام حسی که از وجود تو مرا در برگرفته پر می کردم ولی گاهی باید به دقیقه ها احترام کرد و سکوت شان را با بی حرمتی نشکست!
دیروز دلم گرفته بود و امروز آرام می شوم می دانم تحمل کردنم کاری راحت نیست وقتی که احساس مرا بازیچه ی دست رویا قرار می دهد ولی تو بگو من اگر خیال نبافم پس چه ببافم ؟ این روزها آن قدر شکستنی شدم که با یک تلنگری در هم می پاشم و ساعت ها گریه می کنم تو به جای این که مرا آرام کنی تحمل کن تا چشم های نیمه باز شاعری تنها بسته شود چون هیچ کس به اندازه ی تو مرا تنها نگذاشت به همین خاطر است که تنهایی را دوست دارم، دوست ندارم که تنها یادگار تو را از دست بدهم وقتی دستان تو را گرفته اند نمی دانم که و چگونه فقط می دانم کم است جای دست هایت در خلوت گیسوان من!
برای من گفتن این جمله هایی که می نویسم کار راحتی نیست! نه به این خاطر که حرف هایم دروغ است بلکه حرف زدن زیاد را دوست ندارم، بر عکس زیاد حرف زدن تو را در لابه لای حجم سکوتم دوست دارم.
من دوست دارم ثانیه هایم را از نفس های تو پرکنم و خودم را لابه لای فضای خالی آن جاسازی کنم و با لبخند عاشقانه ای در آغوشت منفجر شوم.
کم کم دارم به خودم شک می کنم تو چطور؟
دیروز آن نامه ی دلتنگ گرفته و امروز ..... عجیب است هوا را که سال ها از ما دور است می شود پیش بینی کرد ولی احساس شاعر را نه!
به هر حال من چه دلتنگ باشم و گرفته و چه لبریز از خیال بارانی تو، دوستت دارم و کیست هم چون من این گونه تو را بنویسد و باور کند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 509]