واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: شب بود،شب دلتنگی ،شبی که آسمان از رقص ستاره ها بی خبر ماند...
شبی که ماهِ تکیه بر آسمان باز هم تنهایی را حس کرد...
شبی که مهتاب رنگ دلتنگی را به خود گرفت....
شبی که در تنهائیش زمین ستاره ها را شریک نمی کرد ...
آرزوهای خود را در چهره ی رویایی این شب پر رمز و راز پنهان نمودم
تا کسی پی به وجود آن نبرد......
تنهایی را در کنج خلوت قلبم ترجیح دادم.اینجا هوا بارانی است ولی باران نمی بارد...
بغض تلخی دامنگیر گلویم شده است بغضم میان حنجره ی آسمان می شکند...
می بارم بی آنکه بارانی ببارد ،نه از چشمان اشک گرفته ام بلکه از دلی که تنهاست..
ته مانده های چشمه ی اشکم چه تلخ و داغ بر گونه های سرد و حریص زمان می نشیند..
نماد تنهائیم را برافراشته ام بر ستون سنگی ذهنم .....
سیاه شده ام در این دود اندوه پیاده روها و یا مرا سیاه کرده اند این خوب رویان سیاه قلب...
مداد سرخ امیدم هنوز هم در پشت دیوار سکوت، گلهای رنگین آرزویم را نقاشی می کند...
حتی اگر در سیاهی اتاق تاریکم باشم و چراغ شکسته باشد و پرده ها کشیده ...
پنداشتم که رنگین کمان پس از باران ، لااقل رنگی به رویایم می بخشد...
حتی در خیال و در این سیاهی روزگار ..خسته ام از حوالی باور و از تقاطع تردید ...
خسته از نمی فهمم ،خسته از نمی فهمی ...
خسته ترازآنچه که بتوانم ماهی تنگ بلور دلم را نجات دهم...
جان کندنش را می بینم و گاه آه می کشم....
خسته از بر هم زدن سکوت لذت بخش دلم که به اجبار زمانه می شکند...
و پر می شوم از ترس و استیصال...
خسته از نگاه های هرز و نامطمئن از نگاه هایی که می دانم...
هر کدام صاحبانی دارند که چشم انتظار و مشتاق حرارت آن نگاهند...
خسته از تکرار عبور میان غم و اندوه ،از نگاه های بهت زده و چپ چپ...
از دهان هایی که غیبت و تهمت را می جوند و لذت می برند..
آری این منم ،پیوسته در سکوت نداشته و آرامش خواسته و نداشته ...
که برای داشتنش حاضر به سکوت است ....
آری این منم کسی که در آستانه ی پژمردن در آستانه ی نخواستن و رها شدن...
در هوای تلخِ وهم قرار می گیرد...
اینگونه نبودم خسته و افسرده و زار .....اینگونه شدم خسته و دیوانه و زار...
حجم اندیشه های کهنه ام آنقدر زیاد است که بر دوشم سنگینی می کند...
آرامش تنها خواسته این دختر مغموم و پریشان حال است...
نمی دانم فصل انتظار، پائیز است یا زمستان یا هیچکدام !!!
شاید دو فصل را در یک دوران می گذرانیم و شاید هم...نمی دانم !!
امروزچون پائیز تمام برگهایم بر زمین ریخته است...
اما خوب می دانم که چون زمستان اگر چه در ظاهر ناتوانم ...
اما باید از درون ،ریشه های باورم را قوی سازم وگلدان تنم را از ابهام خزان رها کنم...
و پیراهنم را پر کنم از شکوفه های بهاری...
از این پس هر جا گل یادبودی بروید از روزهای خوب و شیرین من...
فقط ن... ق ... ط ... ه... می گذارم .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]