واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جان دادن پیش چشم زیبا رویان
آخرین ركعت عشقخانعلی، مرد خدا بود. یك معلم ساده. بچة یكی از روستاهای اراك. میگفت: «دوست دارم در حال نماز شهید شوم.»من خندیدم و گفتم: بهتر است دعا كنی در حالت تشهد بمیری تا شهادتین هم بگی. تو سجده و ركوع یا قیام چطوری میخواهی شهادتین بگویی. بچهها خندیدند. صالحی هیچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشكی، از ذهن زیبایش حكایت داشت.?«فردا روز، وقتی پاهایش با مین اول قطع شد...وقتی سرش روی مین دوم خورد...دگر بار جسمش به قامت برخاست.و این گونه آخرین ركعت عشقش را هنگام شهادت ادا كرد».رقص شهیدوقتی از غلامرضا پرسیدند كه دوست دارد لحظه شهادت در چه حالتی باشد. گفت: «اگر لیاقت داشته باشم، میخواهم لحظه جان دادن در بزم فرشتگان زیبارو شریك باشم.» همه فكر كردیم شوخی میكند. من گفتم: چرا نمیخواهی حور بهشتی به كنارت بیاید و آن وقت... سماع و رقص عارفانه و...همه زدند زیر خنده. غلامرضا گفت: خوب چه بهتر! و من شروع كردم با كلاه آهنی به دمبك زدن و خواندن، كه یك مرتبه چند انفجار پیاپی ما را ساكت كرد.?«یكی از همرزمان غلامرضا، با چشمان خودش دیده بود كه چطور او شهید شده است. تا یك هفته وقتی از غلامرضا حرف به میان میآوردیم، گریه میكرد و اشك میریخت. اولشً حرف نمیزد تا بالاخره بعد از یك هفته زبان باز كرد و از سماع عارفانه غلامرضا تعریف كرد:«سرش را در حالی كه تكبیر میگفت بریدند و به زمین افكندند و بدنش را بردند اسارت تا برایشان برقصد...» و گریه میكرد و مرتب میگفت: «آنروز عروسی بود. عروسی بود. خدا شاهده كه عروسی بود.»خیلی اصرار كردیم تا بالاخره درست بگویدكه چه اتفاقی افتاده است. میگریست و بغض به گلو میشد و میگفت: «میتوانید تحمل كنید اگر بگم با تن او چه كردند؟... اگر ایمان نبود كدام قدرت میتوانست ضجه روح را تسكین دهد؟ چه كس میتوانست سر همرزمش را تنها و بدون تن در دامان خاك بگذارد؟! چه كس میتوانست...باز هم گریه اجازه صحبت به او نمیداد. بلند بلند میگریست. معلوم بود كه میخواست ما را برای شنیدن حادثه آماده كند.او ادامه داد: «اسارت سخت است. حتی سختتر از شهادت. سرش را بریده بودند و تنش را برده بودند اسارت. اسارت طولی نمیكشید، اما سخت دردآلود و هراسناك بود. سختتر و غمگینانهتر از مثله كردن بدن شهید. میدانید چه میكردند؟ نمیدانم چندین نفر را كشته بودند كه این رذالت و پستفطرتی را به آسانی از سر میگذراندند. خدا میداند...»و گریست و با آه و ناله فریاد كشید: «تا سرش را بریدند، نمد داغ كرده را بر جای سر، روی گلوی مطهرش میگذاشتند تا خون خارج نشود و چند لحظهای مجلس عروسیشان را با عزای من و شما برگزار كنند... چند دقیقهای كه قلب شهید، آخرین یادگارهای دنیایی را تجربه میكرد، آن كومولههای پستفطرت با تماشای رقص او، به دنیا و زندگی دنیایی قهقهه میزدند و خوشحال بودند. آری در حالی كه چشم ظاهربین آنان با ساز و كف و دمبك همراه بود، شهید غلامرضا به سماع با فرشتگان خدا مشغول بود و جانش با فرشتگان هممنزل بود».آرزوی شهادتصادقی بیسیمچی بود. هر وقت خبر شهادت بچهها را میدادند، من سریع از سنش، از شهرش، از زندگیاش، از چهره آن شهید، از آن همه زجر جنگ، حتی كمكم از چرایی حادثهها حرف پیش میانداختم. اما صادقی كسی بود كه خبر شهادتها را میشنید و فقط آه میكشید.و آن شب در جواب اینكه دوست دارد در چه حالی شهید شود، هیچ نگفت: فقط آه كشید. و این راز دلش بود كه آشكار كرد؛ بر خلاف من كه هیاهوی بسیار كردم و گندهگوییهای زیادی بر زبان آوردم. بالاخره من اسیر شدم، اما او شهید شد.محمد جواد قدسی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]