محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1853401692
بنده عشقم
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
(رایحهای از حیات شهید حسین رهساز)دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و توی باغچه كنار موسی نشست. نگاهش دور اردوگاه چرخید؛ ساختمانهای بلند، چسبیده بههم، بدون هیچ فاصلهای با آسمانی 8 ضلعی بالای سرشان. به موسی نگاه كرد و گفت "چی میخونی؟ بلند بخون"موسی دور و بَرش را نگاه كرد و كمی تن صدایش را آورد بالا:فاش میگویم و از گفته خود دلشادمبنده عشقم و از هر دو جهان آزادمنیست بر لوح دلم جز الف قامت یارچهكنم حرف دگر یاد نداد استادمتا شدم حلقهبهگوش در میخانه عشقهردم آید غمی از نو به مباركبادمبه آخر غزل نرسیده بود كه حسین بلند شد. موسی چشمهای گرد و درشتش را به او دوخت و با شیطنت گفت چی شد، باز یاد...حسین لبخند زد، دستهایش را توی جیبش فرو برد، شانههایش را داد بالا و گفت. اذیت نكن موسی، بحث كسی نیست، نفس دوست داشتن زیبا است.توی آسایشگاه دو نفر دراز كشیده بودند. نیمساعت دیگر هواخوری تمام میشد. كاغذ و قلم را برداشت و نوشت: "سلام، سلام به مادرم كه اینجا فقط ناراحتم که مبادا ناراحت من باشد. دلتنگ من نباش سرنوشت و قسمت الهی كه سخت به آن معتقدم، در این زمان خواسته من اینجا باشم. تا یاد بگیرم در برابر اختلاف سلیقهها صبر كنم و از خودبینی و خودخواهیهایم فاصله بگیرم.اگر برگشتم، همه را از خودم راضی میكنم. من اسیر شدم تا از خودم آزاد بشوم. مثل همیشه نگران چیزهایی هستی كه همهجا هست. غذا، لباس، استراحت و انشاا... سلامتی.به انسیه سلام برسانید. بگویید سرانجام كار من معلوم نیست، صاحباختیار است برای زندگیاش تصمیم بگیرد.حسین سال 1337 بهدنیا آمد، چهارمین بچه بود، قبل از او شیرین، زینب و حسن بهدنیا آمده بودند. و بعد از او محمد، علی و امیر بهدنیا آمدند.پدر و مادرش اصالتاً زرندی بودند و با هم نسبت دور فامیلی داشتند. حسین 10 ساله بود كه آمدند به روستای حصار مهتر رباط كریم. آنها یك خانواده مهاجر بودند كه چیزی از خودشان نداشتند. نه نفر در یك اتاق پانزده متری زندگی میكردند. بغل اتاق یك آلاچیق كوچك بود كه مادر زیرش آشپزی میكرد. سقف خانه میزان نبود و برف و باران كه میبارید، چكه میكرد. علی كار میكرد و 8 نفر میخوردند. بچهها خیلی زود میفهمیدند باید جلوی خواستههایشان را بگیرند و هر چیزی را به زبان نیاورند. دخترها همراه مادر توی خانه گلیم یا قالی میبافتند و پسرها میرفتند باغ. شعار محمد این بود كار سختتر، حقوق بیشتر. هر روز بعد از چیدن میوه نزدیك ظهر خسته و عرقكرده، چند شاخه انگور میچیدند و میخوردند و طبق عادت خانوادگیشان صلوات و پدربیامرزی برای گذشتگان صاحب باغ میفرستادند.یكروز علی چشمهایش پر از اشك شد و گفت: "من كه مرحوم بشوم باغی، باغچهای ندارم محصولش را بخورند و فاتحهای بخوانند. پس شماها برایم نماز بخوانید."اهل روستا همه به او احترام میگذاشتند. كسی عصبانیت علی را ندیده بود. همیشه میگفت ما چیزی نداریم به مردم بدهیم جز صورت خوش."اخلاق علی بیشتر از بقیه پسرها به حسین رسید چون همیشه خندان بود و مطمئن كه، برای دیگران كاری انجام بدهد.سال 1351 رهسازها آمدند رباط كریم. آنموقع رباطكریم نه روستا بود، نه شهر. مردم زبالهها را توی كوچه و خیابان میریختند. بچهها جای بازی نداشتند و توی كوچهها كنار همین آشغالها میلولیدند. حسین تازه دیپلم گرفته بود. آنقدر رفت در خانهها، مردم را جمع كرد، با آنها حرف زد تا بالاخره راضی شدند در ماه پولی بابت جمع كردن زبالهها بدهند. بعد یكنفر را كه واقعاً محتاج این پول بود و اهل كار، مسئول جمعآوری زبالهها كرد.توی مسجد سیدالشهدا خودش برای بچهها كلاس نقاشی، خط و قرآن میگذاشت. میگفت كه نباید وقتشان را سر كوچه و خیابان تلف كنند.دوره سپاهیدانش را با بالاترین رتبه طی كرد. وقتی رفت ابلاغش را بگیرد، مسئول مربوطه گفت: "شما برای هر منطقه تهران كه بخواهید، میتوانید ابلاغیه بگیرید" حسین كمی فكر كرد و گفت: "میخواهم بروم جایی كه از رباطكریم محرومتر باشد."ابلاغش را برای روستای صالح آباد شهریار زدند. روستای سرسبزی بود. همهجا باغ و رودخانه. 20 نفر شاگرد داشت كه از توی باغ و زمین كشاورزی كشاندشان سر كلاس درس. مدیر، ناظم و معلم خودش بود و بعدازظهرها هم میرفت كمك میوهچینی، یا دروی پیرمردها و پیرزنهای دست تنها.چند ماهی كه كار كرد و حقوقش را گرفت، در چوبی و شكسته حیاط پدریاش را عوض كرد و آن در آهنی بزرگِ آبی رنگ، هنوز هست.دو سال از فوت پدر میگذشت كه انقلاب شد. بچهها تنها شده بودند، و بیشتر از گذشته متكی به خودشان. حسین به امیر كه كوچكتر از همه بود و 8 ـ 7 سال بیشتر نداشت میگفت: "جوجه!" حالا او در ستاد پشتیبانی و تبلیغات جهادسازندگی طرح و نقاشی میكشید و پلاكارد مینوشت.یكروز سرد برفی امیر را با خودش برد. تمام آنروز را مجبور بود در فضای باز كار كند. حسین با حوصله برای امیر توضیح میداد چرا این رنگ، پارچه یا قلمموی خاص را انتخاب میكند. و امیر خوشحال بود كه وردست حسین است. مطمئن میشد بزرگ شده.شب كه برگشتند خانه، امیر از كنار بخاری تكان نمیخورد. حسین گونههای سرخ او را بوسید و گفت: "امروز با خودم بردمت تا بفهمی همیشه جای گرم نیست. از سختیها فرار نكن. بعضی وقتها مجبوری توی این شرایط كار یا حتی زندگی كنی."اوایل انقلاب گروههای مختلف منافقین، مجاهد، لائیك و ... فعالیت تبلیغاتی میكردند. حسین در انجمن اسلامی، دفتر تبلیغات مساجد و كتابخانهها ساعتها مینشست و با آنها بحث میكرد.بعد از دوره راهنمایی شاگردانش را تشویق میكرد در رشتههای هنری ادامه تحصیل بدهند. میگفت: "تفریح من در زندگی كتاب خواندن، خط و نقاشی است. هنر آدم را از تكرار و عادت نجات میدهد."در خانه كوچك آنها كسی اتاق یا میز جداگانه نداشت. او عضو چند كتابخانه بود. و معمولاً كتاب نمیخرید. به امیر میگفت مهم روحیه خواندن و جدی زندگی كردن است نه اینكه یك دیوار خانه، كتاب بشود.مادرش میگفت حسین مهره مار دارد و دوستان كتابخوانش میگفتند، نفوذ شخصیتی! او برای همه احترام قائل بود. میگفت: "احترام، علاقه به رشد انسانها با شیوه خودشان است."تازه جنگ شروع شده بود و حسین سخت سرگرم جمعآوری كمكهای مردم برای بازسازی مدرسه مخروبهای در قلعه حسنخان بود.بعد از چند ماه مدرسه بازسازی شد و دانشآموزان ثبتنام كردند.حالا بین مردم و در آموزش پرورش منطقه رباط كریم و قلعهحسن خان او را بهعنوان یك شخصیت مدیر و دلسوز میشناختند. شاید وقتش بود از اینهمه موقعیت استفاده كند و از یاد ببرد روزگاری فقیر بوده. اما انسانهای ذهن حسین اینطوری زندگی نمیكردند.حسین دوباره بهعنوان خبرنگار و بار سوم در تیرماه 61 ـ عملیات رمضان ـ با سمت آرپیجیزن به جبهه رفت. او عادت داشت كارهای زمینمانده را انجام بدهد یكروز كه با آمبولانس برای جمع كردن مجروحها رفته بود عقب، توی جاده چند ایرانی را دید كه اسیر عراقی را گرفته بودند و بهشدت كتك میزدند. یكی از آنها اسلحهاش را گذاشت كنار گوش اسیری كه زخمی، روی زمین افتاده بود و میخواست تیر خلاص بزند كه حسین مچ دستش را محكم گرفت: "تو حق نداری اینكار را بكنی! برای چی آمدی بجنگی؟ آدمكشی؟" بعد اسیر مجروح را سوار آمبولانس كرد و پشت جبهه تحویل بهداری داد.در همین عملیات به قوزك پای حسین تیر خورد و استخوانش خرد شد. نیروهای ایرانی مجبور بودند، عقبنشینی كنند. سربازها تنها كاری كه میكردند، زخمیها را 5 نفر 5 نفر كنار هم میگذاشتند.حسین هم جزئشان بود. بعضیها داد میكشیدند سر خودشان و به خدا و به بقیه التماس میكردند ببرندشان. اما شكل زندگی حسین به او یاد داده بود، آرام باشد و صبر كند. از شرایط سختی كه دچارش شده بود نمیتوانست فرار كند.دو روز در گرمای تیرماه، خودش را زیر یك تكه برزنت از نور مستقیم خورشید حفظ كرد. غروب روز دوم، عراقیها آمدند سراغشان. با سرنیزه و قنداق تفنگ همه را میزدند و به آنها كه حالشان بد بود، تیر خلاص شلیك میكردند. سرباز جوانی كه بالای سر حسین ایستاده بود، تفنگش را روی صورت او گرفت و گلنگدن را كشید، حسین چشمهایش را بست اما صدای افسری كه فریاد كشید صبر كن! صبر كن!... جانش را نجات داد.بیشتر اسرایی كه در عملیات رمضان اسیر شدند، در اردوگاه موصل زندانی بودند. بعضیها میگفتند اینجا آخر دنیا است. جای خوابیدن به اندازه عرض یك شانه و غذا چند قاشق برنج با آب گوجهفرنگی.عراقیها با هر نوع سرگرمی مخالف بودند. میگفتند همین كه وارد آسایشگاه میشوید، بخوابید. اجتماع بیشتر از دو نفر ممنوع. صبح كه بیرون میآیید فقط قدم بزنید.فرمانده میگفت: " شما اسیر هستید. ما ملزم نیستیم سالم تحویلتان بدهیم. ما جسم شما را پس میدهیم حالا دیوانه، فلج، یا معلول بشوید برایمان فرقی نمیكند. همین كه زنده باشید كافی است. بهعنوان یك اسیر تحویلتان میدهیم و یك سرهنگ تحویل میگیریم. سیاست ما نسبت به شما یك سیاست مكتوب است. با یك دست، غذا بدهیم كه نمیرید و با دست دیگر بزنیم كه بدانید اینجا عراق است و اسیر هستید.در این فضای خفقانزا، همهجور تشكیلات مخفی وجود داشت. كلاسهای درسی، ورزشی، هنری، مذهبی، اخبار سیاسی، رادیو، اجرای تئاتر و موسیقی با دهان و ... اگر مسؤلان تشكیلات لو میرفتند بهشدت شكنجه میشدند یا میفرستادندشان اداره امنیت عراق (استخبارات) در بغداد به حبس ابد محكوم میشدند. یعنی باید تا زمان آزادی در سلول انفرادی میماندند.مسئولیت در آنجا عین گرفتاری بود. آنطرفش داغ بود و درد.حسین احیاكننده خط نستعلیق و شكسته در اردوگاه بود. او با حوصله برای همه با هر سن و سالی وقت میگذاشت. توی كارش آقا تو میتوانی، تو نمیتوانی، یا استعداد داری و نداری، نبود. مسواكها را از ته میتراشید و به شكل قلم درمیآورد. خاك نرم یا پودر لباسشویی را از الك روی یك سطح صاف میریخت و بعد روی آن مینوشت.او مسئول فرهنگی آسایشگاه خودشان بود و هر كاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. تئاتر بازی میكرد. اخبار رادیو را مخفیانه به دیگران میرساند. كلاسها را زمانبندی میكرد. كسانی را كه بااستعداد بودند اما انگیزه نداشتند تشویق به تحصیل در یك رشته خاص، یا یاد گرفتن یك هنر و حرفه میكرد.در محیطی كه همهچیز برای احساس بیهودگی، بیمصرفی و فسیل شدن مهیا بود، یكعده باید خودشان را فدا میكردند تا بقیه سرپا بمانند و زانو نزنند. این زانو نزدن، اوج آرزو و مدینه فاضله تشكیلات مخفی بود.بعضی وقتها حسین شب و روزش را با یك نفر میگذراند. با او حرف میزد، بد قلقیهایش را تحمل میكرد. نمیگذاشت در لاك خودش فرو برود و به زمین و زمان بد بگوید و به خدا بیاعتقاد شود. اگر این اتفاق برای یك نفر میافتاد. چند نفر را با خودش زمین میزد.در نامههایش به خانواده مینوشت:"سلام به مادرم، خواهرم زینب، شیرین و فرزندانشان یكیك. سلام به مریم كوچولو و اكرم كوچولو كه او را (در عكس) به گریه انداختهاید و سلام به مریم بزرگ و مژگان و یكایك كه نام نبردم. خوشحال شدم كه عكس فرستادید. اما دلنگرانم كه خدای ناكرده بچهها از خدا و قرآن جدا شوند. در خودشان و دنیا بمانند. من اینجا به این رسیدم كه تربیت هدف اصلی زندگی است. باید خودتان را با تمام وجود فدای آن كنید.و آنقدر كه به فكر امرار معاش هستید، به فكر تربیت باشید. سالهای زندگیام كه اینجا گذشت، از پرثمرترین روزها و لحظههای عمرم بودند و مطمئنم در آینده به این روزها حسرت خواهم خورد.وقتی نامه میرسد. حتماً دلتنگ میشوید. اما اینجا من اصلاً احساس غربت نمیكنم. در خدمت سربازی كه بودم نامه برایم بیشتر ارزش داشت. اما اینجا نگرانی ندارم. حتی برای مادر. حتماً میگویید چرا؟ چون خدا را دارید و من هم! پس چه باك كه اینجا درس زندگی میآموزم. فقط ترس از این دارم بهخاطر اعمال گذشتهام عذاب بشوم. انسان تا آب تلخ را نخورد، قدر آب شیرین را نمیداند.به تكتك داییها و عمهها، سلام برسانید به دایی رمضان بگویید سالی كه گذشت و گوجهفرنگی كاشته بودید برادرانی كه تازه اسیر شده بودند، گفتند محصول خوبی داشته و الحمدا.. پربار بوده و آفت نداشته جز یك آفت كه آن هم انشاا... از بین میرود.نگذارید باغ خشك و كمبار شود. از تجربه باغدارها استفاده كنید.داشت یادم میرفت به آخرین جوجه ننه سلام برسانید. همیشه یادت میكنم. بین دوستانم نمونه هستی. و السلام."نامههای حسین كه میآمد، مادر خیلی ناراحت میشد، جلو بچهها گریه نمیكرد چون میترسید برای حسین بنویسند.یكشب كه همه خوابیدند، دوركعت نماز خواند و بعد هی اشك ریخت و به تركی گفت خدایا من دیگر طاقت ندارم حسین مرا آزاد كن. او مریض است. سرش، كمرش درد میكند. كاری كن چهارسال این بچه مجروح و مریض من كنارم باشد. دوست و فامیل آنهایی كه دوستش دارند، ببینندش. اگر علیل است، مریض است من حاضرم با صبر و حوصله جمعش كنم فقط زنده برگردد.آقای نوراعتماد، وقتی داشت آزاد میشد، به حسین گفت: "حسینجان تو كه پات مشكل داره بیا توی این طرح كه جانبازها را زودتر آزاد میكنند، اسمت را بنویس!" حسین خندید و گفت: "خدایی كه منو آورده اینجا وقتش كه شد، آزادم میكند."روزی كه وسایلش را جمع كرد، همانجا دو ركعت نماز خواند، بعد رو كرد به سرباز عراقی و گفت: "8 سال اینجا بودیم، زحمت ما را كشیدید، حلال كنید." اشك توی چشمهای سرباز حلقه زده بود. بند تفنگش را روی دوشش انداخت و رفت.وقتی توی اتوبوس از او پرسیدند حالا كه توی خاك ایرانی چه حسی داری؟ گفت: "احساسی ندارم. تغییری حس نمیكنم. زندگی من سیر خودش را داشت طی میكرد و حالا به این نقطه رسیده. برای من تمامش زندگی است.بیشتر كسانی كه به دیدنش میآمدند، منتظر بودند او از 8 سال سختی و غربت بگوید. اما حسین فقط میگفت: "اگر اسارت، زندان بود، پس دنیا هم زندان است. انسانهای آزاد هم در بند هستند.او با اشتیاق از بچههایی تعریف میكرد كه آنجا درس میخواندند و هنر یاد میگرفتند. از دوستانی میگفت كه الآن 5 تا زبان بلدند و ... یكبار امیر گفت: "داداش این همه میگویی فلانی زبان یاد گرفت، قرآن را حفظ كرد، پس شما چی؟"كمی مكث كرده بعد به امیر كه حالا دانشجو بود و دیگر نمیشد بگوید جوجه این سؤالها برای تو زود است، نگاه كرد و با آرامش گفت: "من این راه را انتخاب نكرده بودم، فقط سعی میكردم شرایط برای كسانی كه استعداد داشتند، اما قدرت و اراده غلبه بر محیط و درد و رنجش را نداشتند، مهیا باشد."شاید قبول این استدلال برای امیر كه از 8 سالگی همراه او میرفت و كارهایش را میدید، سخت نبود. اما بعضیها با اكراه سری تكان دادند.سال 1371 حسین نفر اول كنكور هنر شد و در رشته گرافیك در دانشكده هنرهای زیبای تهران شروع به تحصیل كرد. مثل گذشته چند جا با هم كار میكرد. مسئول فرهنگی ستاد آزادگان هم بود. حالا مجبور بود با عصا راه برود و میگفت یك لحظه نیست كه كمردرد نداشته باشد.یكروز كه میرفت خانه، دور میدان نور، یك اتومبیل مدل بالا برایش بوق زد. رفت جلو، نان سنگك توی دست چپش بود و عصا توی دست راستش. موسی حسینزاده بود. "میدان را كه دور زدند، اشاره كرد بهسمت راست، طبقه دوم یك ساختمان و گفت: "اون ساختمونو میبینی؟ او جا خونه منه، خانمم الآن توی خونه است. منتظرمه همون كه صحبتشو كرده بودم. بالاخره با هم ازدواج كردیم." موسی رفت بهسمت خیابان گرجی و گفت: "خیلی خوشحالم خودت همیشه میگفتی من هم بالاخره به چیزی كه میخواهم میرسم. بگو سردردهات چطوره؟"حسین مكثی طولانی كرد و گفت: اون سردردها، سنگینی سرم هنوز هست، خوب نشده.سال 73 چهارسال بعد از آزادی، حسین خونریزی معده كرد و بردنش بیمارستان امیراعلم. در عرض یكماه 4 تا بیمارستان عوض كرد، طالقانی، شهدای تجریش و سینا. پزشكها بعد از معاینات و آزمایشهای زیاد كه فقط خودشان سردرمیآوردند، گفتند وضع كمر و معدهاش وخیم است و خونش مشكوك به آلودگی با مواد شیمیایی است. سردردهایش آنقدر شدید شده بودند كه اگر كسی وارد اتاقش میشد، فكر میكرد او در حالت كما است اما وقت نماز چشمهایش را باز میكرد، به گوشه پنجره نگاهی میانداخت و بدون اینكه سؤال كند وقت نماز هست یا نه مهر میخواست.شب چهارشنبه 27 مهرماه گاهی به هوش بود و دوباره از هوش میرفت. از شدت درد خودش را از تخت آویزان میكرد و وقتی میخواستند جابهجایش كنند، پشت هم تكرار میكرد، خدایا نشد!، خدایا نشد!... حاجآقا ابوترابی كه آن روز بالای سرش بود، بعدها گفت: "آنقدر این جمله را تكرار كرد كه گفتم: "حسینجان چی نشد؟ چی از خدا میخواستی كه میگویی نشد؟" باور كنید فكر میكردم یك خواست مادی دارد. صدای مرا كه شنید، چشمهایش را باز كرد و گفت: "حاجی از خدا میخواستم سلامتی داشته باشم كه یك عمر، یك لحظه آرامش نداشته باشم در راه خدمت به خلقش اما نشد..."حسین درد میكشید، سرش، كمرش ، به هیچ جای بدنش نمیشد دست بزنی اما من از او هیچ ناله یا شكوهای به خدا نشنیدم.چند روزی میشد از فرانسه برگشته بود. زنگ زد به اعتمادی، سرحال نبود، گفت چته؟اعتمادی آهی كشید و گفت: در ختم بودم مگه تو نیامدی؟"موسی با تعجب پرسید "ختم كی؟"اعتمادی گفت "چهلم حسین بود دیگه... حسین رهساز"گوشی از دست موسی افتاد. یكدفعه همهچیز مثل برق از جلو چشمانش رد شد "اولین برخوردشان توی موصل چهار"... حسین آقا تو صورت قشنگی داری اما بد استیلی. ورزش نكنی بهتره. برو دنبال هنر.... توی تمیز كردن آسایشگاه اولین نفر حسین... آشپزخانه كمك میخواهد، داوطلب... حسین... توی كتك خوردنها همیشه رو بود. خیلیها زود خودشان را میانداختند زمین اما او روی بقیه میافتاد.... ده سال عاشقی... دل این چقدر آینه بود.بهسختی از جایش بلند شد. تنها یادگاری را كه از اسارت داشت، از قفسه بیرون كشید، صفحات دفترچه را ورق زد بالای صفحه شماره 10 نوشته شده بود "یادگاری از حسین رهساز:"سلام، سلامی هم دلاویز، هم شیرین و هم تلخ. از اسارت بینهایت راضی هستم و از عهده شكر آن عاجز! خدا اسیرم كرد تا اسیر نشوم...با اسیر شدنم زندگیام معنا پیدا كرد و زندگی یعنی آرامش دل و جستن رضای معبود."لینک:شهیدی که مادرش را شفا داد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 678]
صفحات پیشنهادی
بنده عشقم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم (رایحهای از حیات شهید حسین رهساز)دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و توی باغچه كنار موسی نشست. نگاهش دور اردوگاه چرخید؛ ساختمانهای ...
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم (رایحهای از حیات شهید حسین رهساز)دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و توی باغچه كنار موسی نشست. نگاهش دور اردوگاه چرخید؛ ساختمانهای ...
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادمدر بـاب عشـق ... بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم حرف از جهان عشق است. جهاني كه همواره در يك تصادف و برخورد با شكنجه ها، و فراق ها و اندوه ها گوهر اخذ ...
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادمدر بـاب عشـق ... بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم حرف از جهان عشق است. جهاني كه همواره در يك تصادف و برخورد با شكنجه ها، و فراق ها و اندوه ها گوهر اخذ ...
سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت
... شاعر : امير خسرو دهلوي خاک آن سلسلهي مشکفشان خواهم گشت سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت تازيم گرد سر تربتشان خواهم گشت بنده عشقم و آنانکه درين غم مردند ...
... شاعر : امير خسرو دهلوي خاک آن سلسلهي مشکفشان خواهم گشت سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت تازيم گرد سر تربتشان خواهم گشت بنده عشقم و آنانکه درين غم مردند ...
مخمسی از مرحوم علامه طباطبایی (ره)
... قامت چون شمشادم گفت هر چند عطش، کنده بن و بنیادم زیــــر شمشیرم و در دام بلا افتادمهدف تیرم و چون فاخته پر بگـــــشادم فاش می گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم ...
... قامت چون شمشادم گفت هر چند عطش، کنده بن و بنیادم زیــــر شمشیرم و در دام بلا افتادمهدف تیرم و چون فاخته پر بگـــــشادم فاش می گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم ...
فال 343
فاش میگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در اين دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد ...
فاش میگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در اين دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد ...
فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم
فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم شاعر : حافظ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم که در اين دامگه حادثه چون افتادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح ...
فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم شاعر : حافظ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم که در اين دامگه حادثه چون افتادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح ...
به به روز دختر آمد ما بدبخت شدیم باز!!! -
... خانوم امیدوارم همتون موفق شاد باشید:rose: درپناه حق فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم hhhhaaaa 17 مهر 1389, 16:44ســـــــلام،منم تبریک ...
... خانوم امیدوارم همتون موفق شاد باشید:rose: درپناه حق فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم hhhhaaaa 17 مهر 1389, 16:44ســـــــلام،منم تبریک ...
امروز با حافظ
امروز با حافظ-امروز با حافظ فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در اين دامگه حادثه چ.
امروز با حافظ-امروز با حافظ فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در اين دامگه حادثه چ.
شهريار ملك دين
... جان عشقریخت ساقى از ازل آرى مى عشقت به جاماى قرار جان زهرا زینت عرش بریننور چشم مصطفى اى خسرو دنیا و دینباعث ایجاد خلق اولین و آخرین بنده عشقت نجومى سوده ...
... جان عشقریخت ساقى از ازل آرى مى عشقت به جاماى قرار جان زهرا زینت عرش بریننور چشم مصطفى اى خسرو دنیا و دینباعث ایجاد خلق اولین و آخرین بنده عشقت نجومى سوده ...
بنده فراموشکار
بنده فراموشکار-من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا ... خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم .
بنده فراموشکار-من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا ... خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم .
-
گوناگون
پربازدیدترینها