واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ذكر شهادت مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر
از سخن سنجى من آشفته حالشرح حال عشق را كردم سئوالگفت من آگه نیم ز اسرار عشقمات و حیران ماندهام در كار عشقاینقدر دانم كه عشق بى نظیرهست اندر كشور هستى امیرملك را او پادشاهى مىكندحكم از مه تا به ماهى مىكندآسمان چون گوى در میدان اوستدور زن از لطمهى چوگان اوستكارها دارد عجایب بى شماركه نشاید گفت یك از صد هزارآتش افروز جهان عشق است عشقخانمان سوز كسان عشق است عشقدوست را با دوست ملحق مىكندآن دو تن را فرد مطلق مىكندمىزند بر پرده صد نقش عجیبتا حبیبى را رساند بر حبیبآرى آرى گشت عشق ذو فنونبر حبیب ابن مظاهر رهنمونتا رود آن سالك راه و دادعارف روشن دل پاك اعتقاددر زمین كربلا با شور و شینجان دهد بهر حبیب خود حسینهمچنین بود از محبت با نصیبآن كه در ره همسفر شد با حبیبسالخورده نخل بستان صفامسلم ابن عوسجه آن با وفابود اندر كوفه روزى آن جنابعازم حمام از بهر خضابدید در بازار غوغائى بپاستصحبت از جنگ و حدیث از نینواستناكسان كوفه از برنا و پیرمىخرند آلات حرب از تیغ و تیرغرق بهر فكر بود آن غم نصیبناگهانش در رسید از ره حبیبگفت با مسلم حبیب این هاى و هوىهیچ مىدانى چرا داده است روىگفت نى بر گو تو گر دارى خبرآگهم بنماى از این شور و شرچرخ را بر گو دگر نیرنگ چیستدر خلایق گفتگوى جنگ چیستگفت این قوم برى از نام و ننگبا حسین ابن على(ع) دارند جنگتیغ بران از براى آن خرندتا ز جسم یاورانش سر برنداكبرش را غرق بحر خون كنندام لیلا را ز غم مجنون كنندقاسم و عباس او را جسم پاكهمچو گل سازند از نى چاك چاكچون كه مسلم گشت آگه زین سخندود آهش رفت بر چرخ كهنشد دلش از آتش غیرت كبابگفت باید كردنم از خون خضابعاشق آرى گر به دعوى صادق استغرق خون گشتن خضاب عاشق استتا نباشد دست را از خون نگاركى رسد بر دامن وصل نگارالغرض آن هر دو پیر حق پرستاز جوانمردى ز جان شستند دستهر دو را شد غیر حق محو از نظرهر دو را عشق شهادت زد به سرهر دو بگرفتند بر كف جان خویشبهر ایثار ره جانان خویشآمدند از كوفه بیرون با نواره سپر گشتند سوى نینواراه طى كردند تا بردند راهدر حضور شاه بى خیل و سپاههست قولى كان دو رند پاك بازكشته گردیدند هنگام نمازقول دیگر آن كه در آن سرزمینشاه را دیدند بى یار و معینجمع بهر كشتن آن شهریارلشگرى چندان كه ناید در شماروز حریم آن شه عرش آستانمىرود بانگ عطش بر آسمانطرفه بزمى چیده شاه كربلامىزند دور اندر آن جام بلامىگساران پا به هستى مىزنندپاى بر هستى ز مستى مىزنندچون خم مىآن دو رند باده نوشبودشان دل ز انتظار مى به جوشتا حریف چند ساغر در كشیدپس بدیشان گردش ساغر رسیدابتدا مسلم به مى بنهاد لبكرد از شه رخصت میدان طلبشاه دین از مرحمت بنواختشپس مرخصى سوى میدان ساختشتاخت در آن عرصه چون شیر ژیانبر رجز بگشود از مستى زبانپس علم شد تیغ آتش بار اوآتش افشانى همى شد كار اوچند تن زان ناكسان خیره سرجاى داد از پشت مركب در سقرعاقبت چون گل تنش صد چاك شدوز ستم غلطان بر وى خاك شدسرور دین با حبیب نیك پىآمدند از مهر بر بالین وىعشق و مستى بین وفادارى نگرشیوه جان بازى و یارى نگركان بخون غلطیده گاه ارتحالبا حبیب این بودیش آخر مقالكه مده از دست دامان حسینتا كنى جان را به قربان حسینپس حبیب آن پیرمرد نیك خوىكز جوان مردان عالم برد گوىوقت شد یابد به محبوب اتصالهجر او گردد مبدل بر وصالساخت جارى اشك خونین از دو عینكرد حاصل اذن میدان از حسینتاخت در میدان پى رزم عدوگشت با یك دشت لشگر روبروآرى آن كو عشق و مستى پیشه كردكى به دل ز انبوه خصم اندیشه كردتیغ بر كف نعره از دل بر كشیدزان گروه بى حیا كیفر كشیدتیغ تیزش دم به دم از پشت زینجاى داد آن ناكسان را بر زمینكشت آن هم چندى از قوم پلیدتا به باغ خلد بر مسلم رسیدبارى از عشق آن دو پیر پاك جانهم عنان گشتند با بخت جواناى شه لب تشنه اى سلطان عشقاى شهید عشق در میدان عشقهست عمرى تا صغیر ناتواندم ز عشقت مىزند روز و شبانوز تو مىخواهد تو را در نشأتینزان كه محبوبش تو هستى یا حسین"صغیر اصفهانى"
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 387]