تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):روزه و حج آرام‏بخش دل‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826133734




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ذكر شهادت حضرت على اكبر علیه السلام


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ذكر شهادت حضرت على اكبر علیه السلام

دور چون بر آل پیغمبر رسیداولین جام بلا اكبر چشیداكبر آن آئینه رخسار جدهیجده ساله جوان سرو قددر مناى طف ذبیح بى بداذبح اسمعیل را كبش(1) فدابرده در حسن از مه كنعان گروقصه هابیل و یحیى كرده نودید چون خصمان گروه ‏اندر گروهمانده بى یاور شه حیدر شكوهبا ادب بوسید پاى شاه راروشنائى بخش مهر و ماه راكاى زمان امر كن در دست توهستى عالم طفیل هست تورخصتم ده تا وداع جان كنم‏جان در این قربانكده قربان كنم‏چند باید دید یاران غرق خونخاك غم بر فرق این عیش زبونچند باید زیست بى روى مهان‏زندگى ننگست زین بس در جهانو اهلم اى جان فداى جان توكه كنم این جان بلا گردان توبی تو ما را زندگى بى حاصل استكه حیات كشور تن با دل استتو همى مان كه دل عالم توئىمایه عیش بنى آدم توئى‏دارم اندر سر هواى وصل دوستكه سرا پاى وجودم یاد اوستوصل جانان گرچه عود و آتش استلیك من مست سقیم آبم خوشست‏وقت آن آمد كه ترك جان كنمرو به خلوتخانه جانان كنم‏شاه دستار نبى بستش به سرساز و برگ جنگ پوشاندش به بركرد دستارش دو شقه از دو سوبوسه‏ها دادش چو قربانى بر اوگفت بشتاب اى ذبیح كوى عشقتا خورى آب حیات از جوى عشق‏اى سیم قربانى آل خلیلاز نژاد مصطفى اول قتیلحكم یزدان آن دو را زنده خواستكاین قبا آید به بالاى تو راست‏زان كه بهر این شرف فرد مجیدغیر آل مصطفى در خور ندیدرو به خیمه خواهران بدرود كنمادر از دیدار خود خوشنود كن‏رو برو نِه زینب و كلثوم رادیده مى بوس اصغر مغموم راشاهزاده شد سوى خیمه روانگفت نالان كى بلاكش بانوان‏هین فراز آئید بدرودم كنیدسوى قربانگه روان زودم كنیدوقت بس دیر است و ترسم از بداهمچو اسماعیل و ان كبش فداالوداع اى مادر ناكام من‏ماند آخر بر زبانت نام من‏مادرا برخیز زلفم شانه كن‏خود به دور شمع من پروانه كن‏دست حسرت طوق كن بر گردنمكه دگر زین پس نخواهى دیدنم‏كاین وداع یوسف و راحیل نیست‏هاجر و بدرود اسمعیل نیست‏برد یوسف سوى خود راحیل رادید هاجر زنده اسمعیل رامن ز بهر دادن جان مى‏روم‏سوى مهمانگاه جانان مى‏روموقت دیر است و مرا از جان ملال‏مادرا كن شیر خود بر من حلال‏الوداع اى خواهران زار منكه بود این واپسین دیدار منخواست چون رفتن به میدان وغادر حرم شور قیامت شد به پاخواهران و عمه‌گان و مادرش‏انجمن گشتند بر گرد سرش‏شد ز آهنگ نواى الفراق‏راست بر اوج فلك شور از عراق‏گفت لیلى كاى فدایت جان من‏ناز پرور سرو سروستان منخوش خرامان مى‏روى آزاد روشیر من بادا حلالت شاد رواى خدا قربانى من كن قبولكن سفید این روى من نزد بتول‏كاشكى بهر نثار پاى یارصد چنین در بودم اندر گنج بارآرى آرى عشق از این سركش‌تر استداند آن كو شور عشقش بر سر استشاه عشق آنجا كه با فر بگذردمادران از صد چو اكبر بگذردعشق را همسایه و پیوند نیستاهل و مال و خانه و فرزند نیستخلوت وصلى كه منزلگاه اوست‏اندر آن خلوت نبیند غیر دوست‏شبه پیغمبر چون زد پا در ركاببال و پر بگشود چون رفرف عقاباز حرم بر شد سوى معراج عشقبر سر از شور شهادت تاج عشق‏كوى جانان مسجد اقصاى اوخاك و خون قوسین او ادناى اوگفت شاه دین به زارى كاى الهباش بر این قوم كافر دل گواهكز نژاد مصطفى ختم رسلشد غلامى سوى این قوم عتل‏خَلق و خُلق و منطق آن پاك راىجمع در وى همچو اندر مصحف آىهر كه را بود اشتیاق روى اوروى ازین آئینه كردى سوى اوآرى آرى چون رود گل در حجاببوى گل را از كه جویند از گلاب‏آن كه گم شد یوسف سیمین تنشبوى او دریابد از پیراهنش‏زان سپس با پور سعد بد نژادگفت با بیغاره آن سالار رادحق كنادت قطع پیوند اى جهولكه نمودى قطع پیوند رسولشاهزاده شد به میدانگه روانبانوان اندر قضاى او نوانحقه لب بر ستایش كرد بازكه منم فرزند سالار حجازمن على بن الحسین اكبرمنور چشم زاده پیغمبرم‏حیدر كرار باشد جد من‏مظهر نور نبوت خد منمن سلیل طایر لاهوتیمكز صفیر اوست نطق طوطیم‏شبه وى در خلق و خلق و منطقم‏كوكب صبحم نبوت مشرقم‏در شجاعت وارث شاهى مجیدكایزدش بهر ولایت برگزیدروش مرآت جمال لایزال‏خودنمائى كرد در وى ذوالجلال‏باب من باشد حسین آن شاه عشق‏كه نموده عاشقان را راه عشق‏جرعه نوشیده از جام الست‏شسته جز ساقى دو دست از هر چه هست‏عشق صهبا و شهادت جام اوست‏در ره حق تشنه كامى كام اوست‏آفتاب عشق و نیزه شرق اوهشته ایزد دست خود بر فرق اووین عجب‌تر كه خود او دست حقست‏فرق دست از فرق جهل مطلقست‏تیغ من باشد سلیل ذوالفقاركه سلیل حیدرم در كارزارآمدم تا خود فداى شه كنمجان فداى نفس ثار الله كنماین بگفت و صارم جوشن شكاف‏با لب تشنه بر آهخت از غلاف‏آنچه میر به در با كفار كردسبط حیدر اندر آن پیكار كردبس كه آن شیر دلاور یك تنهزد یلان را میسره بر میمنهپر دلان را شد دل اندر سینه خون‏لخت لخت از چشم جوشن شد برون‏شیر بچه از عطق بى‏تاب شدبا لب خشکیده سوى باب شدگفت شاها تشنگى تابم ربودآمدم نك سویت اى دریاى جوداى روان تشنگان را سلسبیل‏عین صبرى هل الى ماء سبیل‏برده نقل آهن و تاب هجیرصبرم از پا دستگیرا دستگیرشه زبان او گرفت اندر دهانگوهرى در درج لعل آمد نهان‏تر نكرده كام از او ماه عرب‏ماهى از دریا بر آمد خشك لب‏گفت گریان اى عجب خاكم به سركام تو باشد ز من خشكیده‏ترآب در دریا و ماهى تشنه كامتشنگان را آب خوش بادا حرامنى كه دل خون با دریا را چو نیل‏بى تو اى ساقى كوثر را سلیل‏شاه جم شوكت گرفت اندر برش‏هشت بر درج گهر انگشترش‏شد ز آب هفت دریا شسته دستسوى بزم رزمگه سرشار و مست‏موج تیغ آن سلیل ارجمندلطمه بر دریاى لشگر گه فكندسوختى كیهان ز برق تیغ اوگرنه خون باریدى از پى میخ اوگفت با خیل سپهسالار جنگچند باید بست بر خود طوق ننگ‏عارتان باد اى یلان كار زاركه شود مغلوب یك تن صد هزارهین فرو بارید باران خدنكعرصه را بر این جوان دارید تنك‏آهوى دشت حرم زان دار و گیرچون هما پر بست از پیكان تیرارغوان زارى شد آن جسم فكارعشق را آرى چنین باید بهارحیدرانه گرم جنگ آن شیر مستمنقذ آمد ناگهان تیرى به دستفرق زاد نایب رب الفلق‏از قفا با تیغ بران كرد عشق‏برد از دستش عنان اختیارتشنگى و زخم‏هاى بى شمارگفت با خود آن سلیل مصطفىاكبرا شد عهد را وقت وفامرغ جان از حبس تن دلگیر شدوعده دیدار جانان دیر شدچون نهادت بخت بر سر تاج عشق‏هان بران رفرف سوى معراج عشق‏عشق شمشیرى كه بر سر مى‏زندحلقه وصل است بر در می‌زندعید قربان است و این كوه منااى ذبیح عشق در خون كن شناچشم بر راهند احباب كراماندرین غمخانه كمتر كن مقاممرغزار وصل را فصل گلست‏راغ(2) پر نسرین و سرو و سنبل استهین بران تا جا در آن بستان كنىسیر سرو و سنبل و ریحان كنى‏همرهان رفتند ماندى باز پس‏اكبرا چالاك تر میران فرس‏شد قتیل عشق را چون وقت سوقدست‏ها بر جید باره كرد طوق‏هر فریقى(3) هبر(4) او كردى گذرمى‏زدندش تیر و تیغ و جانش گربا زبان لابه آن قربان عشق‏رو به خیمه كرد كاى سلطان عشق‏دور عیش و كامرانى شد تماموقت مرگست اى پدر بادت سلام‏اى پدر اینك رسول داورمداد جامى از شراب كوثرم‏تا ابد گردم از آن پیمانه مستجام دیگر بهر تو دارد به دست‏شد ز خیمه تاخت باره با شتاب‏دید حیران اندر آن صحرا عقاب‏برگ زین برگشته بگسسته لجام‏آسمانى لیك بى بدر تمامدیده روى یوسفى را چون بشیرلیك در چنگال گرگانش اسیریا غرابى كه ز هابیلى خبربا نعیب آورده سوى بوالبشرشد پدر را سوى یوسف رهنمونآن بشیر اما میان خاك و خوندید آن بالیده سرو نازنیناو فتاده در میان دشت كین‏گلشنى نور سته اندام تنشزخم پیكان غنچه‏هاى گلشنش‏با همه آهن دلى گریان بر اوچشم جوشن اشك خونین موب موكرده چون اكلیل زیب فرق سرشبه احمد معجز شق القمرچهر عالمتاب بنهادش به چهرشد جهان تار از قرآن ماه و مهرسر نهادش بر سر زانوى نازگفت كاى بالیده سرو سرفرازچون شد آن بالینت در باغ حسن‏اى بدل بنهاده مه را داغ حسن‏اى درخشان اختر برج شرف‏چون شدى سهم حوادث را هدفاى به طرف دیده خالى جان توخیز تا بینم قد و بالاى تومادران و خواهران پر غمت‏مى‏برد نك انتظار مقدمتاى نگارین آهوى مشگین من‏با تو روشن چشم عالم بین مناین بیابان جان خواب نازنیستكایمن از صیاد تیرانداز نیستخیز تا بیرون از این صحرا رویمنك به سوى خیمه لیلى رویمرفتى و بردى ز چشم باب خواب‏اكبرا بى تو جهان بادا خراب‏گفتمت باشى مرا تو دستگیراى تو یوسف من تو را یعقوب پیرتو سفر كردى و آسودى ز غممن در این وادى گرفتار الم‏شاهزاده چون صداى شه شنفت‏از شعف چون غنچه خندان شگفت‏چشم حسرت باز سوى باب كردشاه را بدورد گفت و خواب كردزینب از خیمه بر آمد با قلقدید ماهى خفته در زیر شفق‏از جگر نالید كاى ماه تمامبى تو بر من زندگى بادا حرامشه به سوى خیمه آوردش ز دشت‏وه چه گویم من چه بر لیلى گذشت‏پی‌نوشت‌ها:1- همه چیزش را فدا کردن.2- دامن کوه .3- گوسفندان.4- زخم ."دیوان آتشكده، نیرّ تبریزى"





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 343]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن