واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: روستانشياني محروم در استان كهگيلويه و بويراحمد براي خروج از روستا مجبورند از رودخانه اي كه بين جاده و محل زندگيشان واقع شده با "گرگر" عبور كنند. گرگر تا به حال انگشت دست اعضاي چندين خانواده روستايي را قطع كرده است. به گزارش خبرگزاري مهر، اهالي روستاي "گاودانه عليرضا" در يكي از دور افتاده ترين روستاهاي شهرستان كهگيلويه در استان كهگيلويه و بويراحمد بايد براي خريد از مغازه اي كه آن طرف رودخانه است و يا رفتن به محل كار و مدرسه هر روز سوار وسيله اي به نام گرگر يا جره كه شبيه به تله كابين دستي است بشوند. از رودخانه عريض مارون عبور كنند و دوباره به محل زندگي شان برگردند. اما كرايه و بهاي اين جا به جايي انگشتان دست است. يك بند، دو بند، يك انگشت و يا سه انگشت. فرقي نمي كند گاهي حتي جان يك روستايي بيشترين كرايه گرگر در سالهاي گذشته بوده است.
گرگر، سلطان قدرتمند و بي رحم روستاي گاودانه يك نيمكت آهني است كه به وسيله سيم محكمي دو طرف رودخانه مارون را به يكديگر متصل مي كند. بايد هر قرباني براي رفتن از روستا به جاده روي اين وسيله بنشيند و سيم را براي حركت گرگر به سمت چرخهاي دو طرف آن هدايت كند. در بيشتر مواقع انگشت دست قرباني زير چرخ گرگر مي رود و انگشتش را قطع مي كند.
با انگشت نداشته اش به آينده اشاره مي كند
با انگشت نداشته اش به گرگر اشاره مي كند. شهرام تازه 11 ساله شده بود كه پدرش قول داد اينبار كه از دهدشت برگشت يك خودنويس برايش بخرد. وقتي شنيد پدر نزديك است دوان دوان به سمت رودخانه رفت. سوار نيمكت شد، دستش را روي سيم گرفت و آن را به جهت مخالف حركت نيمكت كشيد. همه هوش و حواسش پي خودنويسي بود كه در دستان پدر و زير نور خورشيد گرم گاودانه مي درخشيد. با صداي بلند خوشامد گفت. مي خواست هر چه زودتر از رودخانه بگذرد داشت نزديك مي شد كه ناگهان چيزي در دل پدر شكست و هري پايين ريخت.
صداي شهرام بود كه داد مي زد. فريادش خوشامد نبود، از درد بود. از درد انگشتي كه لاي دندانه هاي چرخ گرگر مانده بود. از درد دردي كه ديگر نمي توانست خودنويس را در دست بگيرد.
مدتهاست شهرام خودنويسش را روي تاقچه خانه گذاشته و نگاهش مي كند. چون ديگر تكيه گاهي براي نگه داشتنش در دست ندارد و پدر غصه اين را مي خورد كه وقتي شهرام بزرگ شد به نگاه سنگين مردم چه جوابي مي دهد.
دانش آموزاني كه انگشتي براي نگهداشتن مداد ندارند
با انگشت نداشته اش تله كابين را نشانه مي رود. " از گرگر بدم مي آيد. دلم مي خواهد زير پا خردش كنم. مجبوريم با زهرا و فرخ و بقيه بچه ها به مدرسه روستاي قلعه گل برويم. نمي شود كه هر روز يك بزرگتر بيايد و ما را برساند آن طرف رودخانه. مگر كار يك روز و يكبار است؟!"
دانش آموزان روستاي گاودانه مدرسه ندارند. بايد مسير خانه تا رودخانه، رودخانه تا جاده و جاده تا روستاي قلعه گل را پياده بروند تا به مدرسه برسند. مريم يكي از آنهاست. همين چند وقت پيش انگشتش لاي جره گير كرد. دكتر ارتوپد بيمارستان امام خميني مجبور شد آن را قطع كند. انگشتي كه با آن مي نوشت را روي دامن سياهش مي گيرد و آينده اش را نشانه مي رود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 180]