تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):حيا زينت اسلام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798955133




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان در پايان شب (1) | تكين حمزه لو


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: رمان در پایان شب فصل اول

ا

ز شدت سرما و رطوبت چشم گشودم.لرزه ای از سرما بدنم را فرا گرفت.طبق معمول پتو رو از رویم کنار زده و مثل جنینی در شکم مادر،روی تخت گلوله شده بودم.به سرعت پتو را دور خودم پیچیدم و آنقدر در همان حال ماندم که از شدت گرما،عرق از ریشه موهایم جوشید.هوا تاریک بود.یک نوع تاریکی پر از حیله و دروغ!از آن نوع تاریکی هایی که آدم را سر درگم می کرد و باعث می شد احساس حماقت کند،چون معلوم نبود صبح است یا بعداز ظهر؟قبل از غروب است یا بعد از طلوع؟سر جایم دراز کشیدم و به دقت گوش دادم.صدای مبهم و آشنای موج های دریا که محکم خودشان را به ساحل می کوبیدند و بعد بع سرعت عقب نشینی می کردند،در فضا می پیچید.این صدا چنان قوی و آشنا بود که همه صداهای دیگر را کم رنگ می کرد ولی با دقت زیاد می شد صدای جیغ مرغان دریایی و آواز مرد بومی را در دور دست ،تشخیص داد.از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم.هوا مرطوب بود،آنقدر که لباس خوابم به تنم چسبیده وطرح هیکلم روی تخت،چروک خورده بود.گیج و منگ از جام بلند شدم.این قرص های خواب بد جوری مرا اذیت می کرد،ولی چاره ای هم نداشتم و بدون کمک آن قرص های ریز درخشان سفید رنگ،تا صبح از فکر و خیال بیچاره می شدم آنقدردر جایم غلت می زدم که بدنم خسته و کوفته می شد و صبح از شدت سر درد،کور می شدم.ولی با این قرص ها،سرم را روی بالش می گذاشتم و به خوابی فرو می رفتم که شبیه مردن بود.بدون هیچ رویا و کابوسی،بدون هیچ غلت و تکانی،بدون هیچ فکر و خیالی!صبح ها با منگی و نخوتی که سراسر بدنم را فرا می گرفت و رعشه ای که درونم را می لرزاند از خواب بیدار می شدم.تا ساعت ها دهانم مزه ای تلخ و گس می داد.چشم هایم تار می دید و سرم دوران داشت،اما باز راضی بودم.دلم می خواست همین طور گیج و منگ و کرخت باقی بمانم.آنقدر منگ که توانم فکر کنم،آنقدر گیج که چیزی یادم نیاید و آنقدر کرخت که نتوانم از جایم بلند شوم.

از پنجره اتاق خواب بیرون را نگاه کردم.مه غلیظی همه جا را پوشانده بود،فقط نوک سوزن مانند کاج های مطبق و پایه های پلی که خزر شمالی را به خزر شهر جنوبی متصل می کرد پیدا بود.نفس هایم روی شیشه عرق کرد و دیگر هیچ جا را نتوانستم ببینم.باز یک صبح دیگر آغاز شده بود.نفس عمیقی کشیدم و مثل اکثر روزها،از درد قفسه سینه ام خم شدم.از اتاق خواب به سرعت به طرف دستشویی رفتم.سرم را روبه دیوار گرفتم که اتاق مجاور اتاق خوابم را نبینم.

مثل بچه ای که از تاریکی بترسد،از آن اتاق و دیدنش وحشت داشتم.از یک سال قبل که به این جا آمده بودم،همان اول کار درش را قفل کرده و کلیدش را زیر گلدان بد ترکیب بالای شومینه گذاشته بودم.دلم نمی خواست درش را باز کنم،باز کردن در اتاق همان و باز شدن در خاطراتم همان!و من این همه قرص های رنگارنگ نمی خوردم که باز با خاطراتم کلنجار بروم و دیوانه شوم!مثل بچه ای که زیر لب جدول ضرب تمرین می کند،با خودم گفتم:«بسه،بسه،برو بیرون!»

صورتم را شستم و دندانهایم را مسواک زدم،وقتی آب در دهانم می گرداندم فکر کردم چه آب بد مزه ای است.باز بدون این که به تصویرم در آینه نگاه کنم،صورتم را خشک کرم و موهایم را شانه زدم و با کش بستم.دلم نمی خواست قیافه ام را ببینم.خودم می دانستم چه شکلی ام!بیشتر دلم می خواست موهایم سفید و دور لبم پر از چین و چروک شده باشد.اما طبیعت به من خیانت کرده بود،دیگر اعتقادم را به جمله«یک شبه موهاش سفید شد و کمرش شکست»را از دست داده بودم.نه موهایم سفید شده بود نه کمرم شکسته بود و نه صورتم چروک افتاده بود.تنها چیزی که تغییر کرده بود نگاه چشمانم بود که خالی و یخ کرده می نمود.مثل نگاه یک مجسمه،بی روح و بی احساس به نظر می رسید.

به اتاق خواب برگشتم و روتختی را مرتب کردم و لباس هایم را با یک بلوز و شلوار پشمی عوض کردم.باید تا سوپرمی رفتم و نان می خردیم.بی حوصله و به زور،مانتو و روسری رو تن کردم و با اکراه دستگیره سرد و عرق کرده را پیچاندم.هوا لطیف و سرد بود وبرخلاف هوای مانده و دم کرده داخل ویلا که بوی نا و ماندگی می داد،پاک و با طروات بود.بوی تلخ و تند کاج های خیس و باران خورده،بوی خاک نرم و سبز و بوی ماهی و شوری آب در هوا موج می زد و من چقدر این بو را دوست داشتم.باز نفس عمیقی کشیدم و ناخواسته چشمان پر اشکم را پاک کردم.زیر لب دوباره به خودم توپیدم:«بسه،بس کن!حالا وقتش نیست!»با قدم های تند و ریز به طرف فروشگاه شهرک به راه افتادم.بوته های بزرگ یاس سپید و شاه پسند و گل کاغذی،لخت و خجل سر به زیرانداخته بودند.اول بهار این بوته ها چه غوغایی به پا می کردند.باد سردی از جانب دریا می وزید،شال پشمی ومشکی ام را دور شانه هایم محکم کردم.اما می دانستم کار از جایی دیگری خراب است،چله تابستان یا چله زمستان به حالم فرقی نمی کرد،درونم همیشه سرد و یخ زده بود و مرا می لرزاند.از جلوی خیابانهای پهن و خیس گذشتم،همه جا مثل کره ماه ساکت و خالی بود،اگر در موقعیت دیگری قرار داشتم حتما می ترسیدم.

اما حالا از آن همه سکوت و تنهایی خوشحال بودم.تک و توکی افراد بومی در ویلاها ساکن بودند و چند پسر و دختر جوان هم که تعدادشان به اندازه انگشتان دست نمی رسید،در ویلا ها پخش بودند.فقط همین!نه از قدم زدن های شبانه خبری بود،نه از ویراژدادن ها و ترمز های جیغ مانند ماشین ها!شهرک ساکت و آرام و خالی بود.

شیشه های فروشگاه عرق کرده و داخلش تاریک بود،به ساعتم نگاه کردم،نزدیک ده بود،همیشه این موقع باز بود.جلو رفتم و در رو هل دادم،ممد آقا با خوشرویی گفت:سلام خانوم،صبح به خیر.

_سلام فکر کردم تعطیله!

دستهای بزرگش را به هم مالید و گفت:نه خیر،سیم ها اتصالی کردن زیر بارون،اینه که تاریکه....

بسته نان و یک کنسرو تن ماهی را جلوی صندوق گذاشتم و طبق معمول شنیدم

_قابل نداره....

وقتی از سوپر بیرون اومدم،دلم نمی خواست به خانه برگردم.مستقیم به طرف ساحل راه افتادم.از کنار زمین تنیس خالی و خیس گذشتم و از کوره راهی که میان کاجها و علف های بلند مشخص بود،به طرف ساحل راه رفتم. ساحل هم مثل بقیه شهرک،سوت و کورو خلوت بود.دو رستوران و کافی شاپ کنار دریا خالی بودند ومیز و صندلی های پلاستیکی شان را داخل اتاقک دایره شکل خود تا سقف پیده و در راه قفل کرده بودند.روی یک بلوک سیمانی که ماسه رویش را پوشانده بود،نشستم و به دریای کف آلود و خروشان خیره شدم.باد سردی تا مغز استخوان را می سوزاند.دو سه پسر جوان با موهای بلند که با وزش باد مثل ابری دور صورتشان را پوشانده بود،دور یک توده آتش حلقه زده بودند و خودشان را گرم می کردند.با نگاهی به صورت های رنگ پریده و قیافه های بی تفاوت آنها می توانستم در حال گذر از چه بحرانی هستند.دورهای که پر از تکه کلام های شنگول بود.«بی خیالش!بی خیالی طی کن!دنیا رو عشق است!»و از همین حرف ها....در این دوره حس می کردن که خلاف مسیر رود شنا کنند،خیلی بامزه و به قول خودشان فابریک هستند.زمستان ها کنار ساحل دریا یخ بزنند و تابستان ها در خیابانهای خالی و خلوت کیش عرق بریزند.با شلوار های کهنه و نخ نما روی زمین خاکی و کثیف ولو شوند و ماشین هایشان را که از شدت خاک و خل دیده نمی شود،نشویند.این ها هم از آن دسته بودند.دور آتش نشسته بودند و با نگاه های سرد و بی روح به دریا زل زده بودند.«بی خیالش!»

به صورتهای جوان و بی گناهشان نگاه کردم و حسرت خوردم،دلم می خواست جلو بروم و گوش هایشان را بکشم و بگویم:روی زمین خیس ننشینید سرما می خورید.کلاه سرتون بذارید،باد سردی میاد گوش درد می گیرید.

تقریبا می توانستم جوابشان را بشنوم:کلاه؟مارو گرفتی،ول کن!برو تو نخ هوا و صفا کن!

آهسته زیر لبم گفتم:سرما می خورید بچه ها!

ولی کسی صدایم را نشنید،حتی نگاهم نمی کردند.دوباره گفتم:به تو چه؟مگه تو وکیل وصی اینا هستی؟خودشون عقل دارن.

ولی می دانستم که ندارند و اگر هم داشتند از آن استفاده نمی کردند.فعلا دوره بی عقلی و دیوانگیشان بودچند وقتی طول می کشید تا دوباره لباس های تمیز و اطو کرده بپوشند،موهایشان را مرتب کنند و ماشین هایشان را برق بیندازند و نیش هایشان را ببندند و محکم راه بروند.

از سرما پاهایم را حس نمی کردم.بسته خریدم را برداشتم و آهسته به طرف ویلا برگشتم.از دور هیکل گرد و قلنبه ریحان خانم را می دیدم،جلوی در منتظر من ایستاده بود.از بی فکری ام خجالت کشیدم.چطور یادم رفته بود که هر روز برای تمیز کردن خانه می آید؟به سرعت جلو رفتم و در جواب سلامش گفتم:شرمنده،اصلا یادم رفته بود امروز میای!حتما یخ کردی؟

از سر دلسوزی سرش را تکان داد و گفت نه خانوم،خیلی وقت نیست که رسیدم.سردم نشد...

در را باز کردم و کنار ایستادم تا اول او وارد شود.طبق معمول شروع به تعارف کرد و با لهجه کشدار مازنی اش قسم خورد که تا من نروم،تو نمی رود.به سرعت داخل شدم و کفش های خیس و شن آلودم را جلوی در در آوردم.حالا هوای دم کرده و گرم خانه می چسبید.ریحان پلاستیک خریدم را از دستم گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. کمی بعد صدایش بلند شد:

_آذر خانوم،هنوز ناشتایی نخوردید؟

بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:

_اینطوری از بین می رید ها!لاغر که هستید دیگه لاغرتر فایده نداره.منه بیچاره هرچی می خوام رژیم نگه دارم،نمی تونم.همه اش مثل بچه ها گشنمه!خوش به حال شما!در دلم خندیدم.خوش به حال من؟دلم نمی خواست کسی به جایم باشد و بفهمد که هر لقمه،مثل سنگی در گلویم سفت می شود و با ضرب آب و چای هم پایین نمی رود.انگار با پایین رفتن هر لقمه،مسیرش آتش می گرفت و می سوخت.تازه این اول کار بود.بعد که چند لقمه را که به زور قورت می دادم،معده ام آنقدر می سوخت و می پیچید و درد می گرفت که اشکم را در می آورد.

البته دو تا شربت گچی و بدمزه در یخچال بود که یادم می رفت بخورمشان ولی گاهی که یادم می ماند و می خوردم،کمتر معده ام درد می گرفت.جلوی تلویزیون،روی صندلی گهواره ای نشستم و کنترل تلویزیون را مقابلش گرفتم و کانالها را تند تند عوض کردم.همه جا پر از برفک و خط های افقی و تصویر های لرزان بود که البته برای من فرقی نمی کرد.یعنی نگاه می کردم ولی نمی فهمیدم چه می گویند و چه می شود.فقط نگاه می کردم اما نمی دیدم.شبکه محلی مازندران را انتخاب کردم و سعی کردم به سرود محلی که خواننده اش خوش صدا می خواند،گوش کنم.اما صدای ریز و جیغ مانند ریحان که برای خودش«بنفشه گل»می خواند،نمی گذاشت بفهمم خواننده اصلی چه می خواند.ذهنم در بین این دو صدا در کش و قوس بود که تلفن زنگ زد.

ناخودآگاه از جا پریدم.چند وقت بود که از شنیدن صدای زنگ تلفن آنقدر وحشت می کردم و از جا می پریدم؟صدای ریحان بلند شد:خانوم،تلفن...

خودم را وادار کردم گوشی را بردارم.صدای نگران بهاره در گوشم پیچید:

_مامان،حالت خوبه؟چرا گوشی رو برنمی داری؟

نفسم را که حبس کرده بودم،بیرون دادم و گفتم:حالم خوبه،تو چطوری؟

_خوبم،دیشب هم تلفن کردم،کسی گوشی رو برنداشت.صبح زنگ زدم کسی برنداشت.دیگه کم کم داشتم دیوونه می شدم...

با ملایمت گفتم:نترس عزیزم،بادمجون بم آفت نداره.دیشب قرص خوردم و گیج و منگ شدم.صبح هم رفتم پیاده روی،نمی دونی چه هوای لطیف و خوبیه!

رنگی از حسرت صدایش را لرزاند:خوش به حالت مامان،به خدا آنقدر دلم برات تنگ شده که نگو.آنقدر دلم می خواست پیش تو باشم...

_می دونی که نمی شه.تو مدرسه اری،چیزی به امتحانات نمونده......اگه بیای از درس عقب می مونی.

دوباره صدای نازکش بلند شد:خوب همون جا می رم مدرسه.هان؟

_نه،قبلا هم در این مورد بحث کردیم و نتیجه هم گرفتیم.تو نمی تونی امسال مدرسه عوض کنی،در ضمن موندن من هم موقتی است.یکهو دیدی همین فردا خرت و پرت هامو جمع کردم و برگشتم.

از شادی لرزید:جدی می گی؟

_نمی دونم بهاره،باید به مامان فرصت بدی!وقتش که شد یک دقیقه هم معطل نمی کنم.منم دلم برای تو تنگ شده...

عجول و بی حوصله گفت:وقتش کیه؟

شانه ام را بالا انداختم و گفتم:خودمم نمی دونم.ولی به همین زودی هاست!بهت قول می دم.خاله چطوره؟لیدا و لادن خوبن؟به سرو کله هم که نمی پرین و خاله هما رو دیوونه کنین؟

آهی از ناله کشید و غمگین گفت:همه خوبن،در ضمن این کارا مال وقتی بود که حوصله داشتم،حالا به زور حال و احوال می پرسم چه رسد به سر و کله زدن با لیدا و لادن.

جگرم برای دخترم کباب شد.ای روزگار بی مروت و بد مصب!دوباره هی زدم:«بس کن!حالا وقتش نیست.»

در گوشی گفتم:همه چیز درست می شه بهاره،تو هم باید به خودت فرصت بدی.سعی کن فکر نکنی....

صدایش آزرده و سنگین از بغض بود:مگه می شه مامان؟

سعی می کردم با نیش اشک مبارزه کنم و گلوله بزرگی که در گلویم ظاهر شده بود،قورت دهم:

_بهاره جون،پول تلفن زیاد می شه.من خودم بهت زنگ می زنم.قربونت برم غصه نخور.

_شما هم همین طور مامان!مواظب خودتون باشید.

گوشی را که ناگهان در دستم سنگین شده بود روی تلفن گذاشتم و صندلی ام را تاب دادم.قیژ...قیژ...قیژ...!صدای نادر در گوشم بلند شد:این صندلی دیگه مثل من پیر شده،با هر تکون انگار التماس می کنه دست از سرش برداری!

محکم سرم را تکان دادم و با صدای نسبتا بلند گفتم:بس کن!حالا وقتش نیست!بس کن!

صدای ریحان از جا پراندم:می گم آذر خانوم....ظهر میرزا قاسمی می خورین؟بادمجونش تازه است ها!

سرم را تکان دادم و نگاهش کردم.ژاکت سبز رنگی روی پیراهن گل گلی اش پوشیده بود.چادر نماز سفید رنگ کهنه ای دور کمرش گره و روسری آبی رنگش را دور سرش پیچانده و بالای سرش گره زده بود.به صورت تپلش نگاه کردم.چشم های ریز و نمناکی داشت،بینی عقابی و درشتی بالای لبهای نازک و کشیده اش به چشم می خورد.لپهای گرد و تپلش قرمز بود درست مثل بچه ها،بالای لبش سیاهی می زد و ابروهای پرپشتش تو ذوق می خورد.گفتم:هرچی باشه می خورم.دستت دردنکنه.

کمرش را راست کرد و گفت:پس من دیگه بااجازه برم.الان بچه ام از مدرسه بر می گرده.همه جا رو شستم و گرد گیری کردم.غذا هم درست کردم روی گازه،زیرش رو خاموش کردم،کاری ندارین؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم.اما ریحان نرفت.دور خودش می چرخید و معطل می کرد.آنقدر این پا و اون پا کرد تا یادم افتاد پولش را بدهم.چقدر حواس پرت و گیج شده بودم.بعداز مدتی تعارف و بفرما،عاقبت پول رو گرفت و داخل یقه اش چپاند و رفت.بعد از رفتن ریحان دوباره روی صندلی گهواره ای نشستم و بی هدف تاب خوردم.به شومینه سیاه و خالی زل زدم.یکی دو تا بخاری نفتی در ویلا گذاشته بودم،نمی توانستم برای شومینه هیزم و کنده چوب پیدا کنم و اصلا در حال و هوای شاعرانه روشن کردن شومینه هم نبودم.دوباره صدای نازک ریحان بلند شد:

_خانم دکتر،یکی آمده دم در،با شما کار داره.

از جا پریدم،سر ریحان بین در بود و با کنجکاوی نگاهم می کرد.زیر لب گفتم:من دکتر نیستم ریحان خانوم.این صد بار!

لبخندی زد و گفت

:چه فرقی می کنه دکتر،مهندس؟ماشاا.. با سواد و با کمالاتی دیگه!

بی حوصله پرسیدم:کی دم در با من کار داره؟

_والله،انگار یه بسته ای،چیزی براتون آورده....خواستم براتون بگیرم گفت نمی شه.باید خودتون امضا بدید.

از جایم بلند شدم و شال پشمی را دور سرم پیچیدم.در فکرم کنکاش می کردم:یعنی کی برای من نامه داده بوده؟یا شاید ریحان راست می گفت و بسته فرستاده بود؟آن هم به این آدرس؟کی از جای من خبر داشت و این قدر کارش مهم بود که صبر نکرده برگردم تا بسته اش را به دستم بدهد.غرق در فکر و خیال دم در رفتم.مردی میانسال با کلاهی پشمی و دماغ سرخ از سرما جلوی در ایستاده بود با دیدنم بسته ای مثل کتاب را به طرفم دراز کرد.

_خانوم خوشنویس؟

سرم را بی اختیار تکان دادم و با ترس و وحشت بسته را گرفتم.دفتر بزرگی را جلو آورد و با دست پوشیده در دستکش اش اشاره کرد:اینجا رو امضا بفرما..

با دستی لرزان خودکار رو گرفتم و امضا کردم.مرد به سرعت برگشت و سوار موتور آبی رنگ و قراضه اش شد و رفت.اما ریحان همچنان بیت در ایستاده بود و انتظار داشت بسته را باز کنم و با دیدن هدیه پیچیده در کاغذ پستی خوشحال شویم.اما من چنین خیالی نداشتم.بسته را روی میز گرد جلوی هال انداختم و به طرف ریحان برگشتم:

_خیلی ممنون ریحان خانوم شما دیگه برید بچه هاتون پشت در می مونن!

با ناراحتی سری تکان داد و نا امید از کشف محتوای بسته،در رابست.از وحشت چیزی که ممکن بود داخل بسته انتظارم را بکشد،بازش نکردم.می خواستم هر چقدر امکان داشت،باز کردنش را به تعویق بیندازم.به آشپزخانه رفتم و از تمیزی و درخشندگی در و دیوار و ظرف و ظروف غرق لذت شدم.بوی مواد پاک کننده مثل ابری در هوا مانده بود.تکه ای نان از داخل پلاستیک کندم و از داخل قابلمه،لقمه ای میرزا قاسمی گرفتم و در دهانم چپاندم.خوراک آنقدر سیر داشت که احساس می کردم مثل اژدها،نفسم آتش می زند.یکی دو لقمه به زور فرو دادم و از آشپزخانه بیرون آمدم.صدای کوبش قطرات باران روی سفال های سقف،بلند شده بود.گاهی رعد و برق خانه را روشن می کرد و صدایش مثل بمبی در فضا منفجر می شد.بلند شدم و از شیشه های سرتاسری حیاط پشتی نگاه کردم.تاب سفید رنگ زیر باران زنگ زده و با بی اهمیتی رها شده بود.چشمانم را روی چیزی که می دیدم بستم.باز زمزمه کردم:«حالا وقتش نیست!بس کن!»برگشتم و به اتاق خواب رفتم.با لباس روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم حدس بزنم کی برام بسته را فرستاده است.شاید کیوان برایم کتاب فرستاده بود تا سر گرم شوم؟شاید ناصر آن دفتر هایی که قرار بود بفرستد،برایم فرستاده؟در میان صدای باران وکوبش موجهای دریا به خواب رفتم.وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود.معده ام درد می کرد و در سرتا سر گلویم احساس سوزش می کردم.دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم.مه از بین رفته بود ولی باران ریز ریز می بارید.از سرما به خودم لرزیدم و موهای آشفته ام را بدون شانه کردن با کش بستم و با عجله از اتاق بیرون رفتم.چراغ را روشن کردم و از دیدن ساعت بالای شومینه تعجب کردم.ساعت نه شب بود.چقدر خوابیده بودم!آن هم بدون قرص و غلت زدن.به آشپزخانه رفتم و کتری را پر از آب کردمو روی گاز گذاشتم.عجیب هوس چای کرده بودم.بعد روی صندلی آشپزخانه نشستم و آنقدر به فس فس کتری گوش کردم تا تبدیل به سوت ممتد شد و آب جوش آمد.چای دم کردم و منتظر شدم تا چای دم بکشد.از پنجره آشپزخانه به خیابان پهن جلوی رویم خیره شدم.تک و توک چراغ ها روشن شده بود،ولی ناخودآگاه دلم گرفت.از صدای قطرات باران که روی سفال ها و شیشه ها تق تق صدا می کرد بیزار بودم.دلم برای خورشید و گرمایش تنگ شده بود.یک لیوان بزرگ چای ریختم و از آشپزخانه بیرون آمدم.می خواستم روی صندلی محبوبم بنشینم و در آرامش چای بنوشم که چشمم به بسته روی میز هال افتاد.با وحشت روی صندلی افتادم و انگار که به یک رطیل پشمالوی سیاه نگاه کنم،به بسته زل زدم.دستم را با تردید درازکردم و بسته را برداشتم.با حواس پرتی به آدرس های فرستنده و گیرنده خیره شدم.در قسمت گیرنده،آدرس ویلا با دقت و خطی مرتب و خوانا نوشته شده بود،ولی در قسمت فرشتنده چیزی نوشته نشده بود که همین بیشتر نگرانم می کرد.تصمیم گرفتم آنقدر با خودم کلنجار نروم و با یک حرکت،پاک زدر رنگ بسته را پاره کردم.برخلاف انتظارم هیچ کتاب و دفتر یا عکسی درون بسته نبود.با حیرت،به نوار ویدیویی سیاه رنگی که درون جلد درخشان آبی رنگش قرار داشت نگاه کردم.این دیگر چه بود؟فیلم عروسی بود یا تولد؟یعنی چه کسی ممکن بود این را برام فرستاده باشد و اصلا چه هدفی داشت؟هیچ توضیحی برای نوار ویدیویی مقابلم تداشتم،حتی نمی دانستم کی آن را فرستاده است.آهسته انگار که می خواهم خار پشتی را نوازش کنم،دستم را دزار کرده و برش داشتم.وزنش به نظرم زیاد آمد.شاید هم خیالاتی شده وبودم،انگار انتظار داشتم در دستم منفجر شود.آهسته و مردد فیلم را از جلدش بیرون کشیدم،کاغذ سفید و چهار تایی همراه فیلم،از داخل جلد بیرون افتاد.به سرعت کاغذ را از روی دمپایی ام برداشتم و بازش کردم.همان خطمرتب و خوانای روی پاکت جلوی چشمم جان گرفت.آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سختی سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.خطوط جلوی چشمان پر اشکم،کج و معوج شده بود،اما باز هم می توانستم بخوانم:

خانم خوشنویس،سلام.

نمی دانم کار اشتباهی کردم که برایتان این نامه را فرستادم یا نه؟ولی گوشه ای از دلم می دانم که کار درستی می کنم.حرفهایی در دلم تلنبار شده که جرات رودرروگفتنشان را ندارم.حق دارید اگر از من متنفر باشید،حق دارید اگر آرزوی مرگم را بکنید و تحمل دیدنم را نداشته باشید.....به خدا قسم حق دارید!وقتی خودم از خودم متنفر باشم و هر ثانیه مرگم را عاجزانه از خدا التماس کنم،چطور می توانم انتظارداشته باشم شما این احساس را نداشته باشید؟اما می خواهم بدانید که چقدر متاسفم!چقدر ناراحتم و چقدر احساس بدی دارم.بارها به سرم زد خودم را بکشم،اما تحمل داغدار و بیچاره دیدن مادرم را ندارم!هر لحظه،هر ثانیه آرزوی مرگ می کنم،همه جا برام تنگ و طاقت فرسا شده......در خانه بی طاقتم،بیرون از خانه بی قرارم،چه بر سرم آمده؟ای کاش مرا نبخشیده بودید،البته که می دانم از ته دل نبخشیدید،ولی دلم می خواست تاوان گناهم را پس بدهم.هر چه باشد بهتر از زندگی با عذاب وجدان است.نمی دانید چه جهنمی را می گذرانم!شبها نمی توانم بخوابم و روزها از شدت فکر و خیال دیوانه می شوم.خانم خوشنویس!فقط ازتان می خواهم حلالم کنید.می دانم اگر آرامش ندارم،اگر این همه در رنج و عذابم فقط به خاطر شماست!مرا حلال کنید و از گناهم بگذرید تا بلکه روی آرامش بینم.انتظار آسایش ندارم ولی آرامش چرا،دیگر طاقت ندارم،از این درد و عذاب وجدان،بی قرارو خسته ام.

نواری که برایتان فرستادم از آخرین مهمانی گرفته شده که همه دور هم جمع شده بودیم.وقتی نوار حاظر شد دلم نیامدکه شما نبینیدش،مربوط به چشن تولد نیماست.شب یلدا،حتما یادتان هست.امیدوارم از دیدنش ناراحت نشوید.دیگر واقعا نمی دانم چه باید بکنم.ای کاش کسی پیدا می شد و مرا از این رنج و عذاب رهایی می بخشید.

باز هم عاجزانه تقاضای بخشش از شما دارم.

دست بوس شما مهدی رفیعی

نامه را روی میز انداختم و نوار مشکی را برداشتمو روی قلبم فشردم.انگار که کودکی تازه به دنیا آمده باشد و احتیاج به نازو نوازش داشته باشد.با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و چای فراموش شده ام را که دیگر یخ کرده بود،بدون قند سر کشیدم.با پاهای لرزان به طرف میز تلویزیون رفتم ونوار را با ملایمت داخل ویدیو گذاشتم.همانطور که نوار به اولش برمی گشت،صندلی گهواره ای را جلوی تلویزیون کشیدم و لیوان دیگری چای برای خودم آوردم.به خودم قول دادم که هر چه دیدم ناراحت نشوم و خودم را کنترل کنم.یک سال و خرده ای بود که خودم را کنترل می کردم دایم به خودم نهیب می زدم تا در فکر و خیال فرو نروم.به سختی با خودم می جنگیدم که به خاطرات گذشته فکر نکنم.حالا دیگر به خودم اطمینان داشتم.مطمئن بودم با دیدن یک فیلم ساده که حتما پر از پرش و خط و سر و صدا بود،به هیجان نمی آیم.تلویزیون رو روشن کردم و دکمه شروع ویدیو رو زدم.لیوان چای را میان دستان یخ زده ام گرفتم.انگار دستانی بود که دلداری ام می داد.به برفک هایی که اول فیلم را نشان می داد خیره شدم.بعد ناگهان صحنه ای از یک خانه پر از پسر و دختر هایی جوان روی صحنه نمایان شد.همه روی مبل دور یک میز مستطیل جمع شضده بودند و صورت های جوانشان از شادی و انرژی می درخشید.صدایی که احتمال دادم مربوط به فیلم بردار باشد،گفت:حالا سامی برامون می خونه...آره سامی؟

همه دست زدند و هورا کشیدند و دوربین با تکان هایی که نشانگر آماتور بودن فیلم بردار بود،روی صورت درخشان و زیبای پسر جوانی زوم کرد.صورت بیضی و سپیدی داشت.ابروهای پر پشت و مرتبی،بالای چشمان درشت و سیاه رنگش به چشم می خورد.بینی متناسب و زیبایی بالای لب های گوشتی و کوچکش جا گرفته بود.گونه های برجسته و موهای مجعد کوتاهش قیافه ای مردانه وجذاب به او که گیتار در آغوش داشت،می بخشید.با خنده ای در دوربین پرسید:آخه چی بخونم؟

همزمان چند صدا بلند شد:

_یه غمگین بخون.

_نه بابا حال می گیره!یه شاد بخون.

صدای دختری بلند شد:از عصار بخون...

چند نفر هم زمان گفتند:اصلا!ضد حال نزن سامی...

فیلمبردار تصویر را جلو آورد:بخون سامی،زود باش.هرچی راه دستته بیا...سامی در جایش وول خورد و گیتار را محکم تر در آغوش کشید و شروع به نوازس سیم ها کرد.صدای زیبای گیتار که بلند شد،دیگر طاقت نیاوردم و چشم هایم را محکم بستم.طاقت نگاه کردن نداشتم.اما هنوز صدا ها را می شنیدم:

_امشب تا صبح می زنیم و می خونیم.هرکی هر چی دوست داشته باشه سامی می زنه...

دختری با خنده گفت:این سامی و این هم آهنگهای درخواستی شما...

سرو صدا ها در هم قاطی شد.دستانم را آنقدر دور لیوان فشارداده بودم که درد می کرد.صدای گیتار پر قدرت و زیبا بلند شد و همه را ساکت کرد.صدای بم و دلنشینی ریتم زیبا را هم راهی می کرد:چقدر این ترانه را دوست اشتم که به تازگی در کنسرت خواننده اش،خانم غانم در تالار وحدت شنیده بودمش،مثل لالایی آرامم می کرد.

گل گلدون من،شکسته در باد تو بیا تا دلم،نکرده فریاد

گل شب بو دیگه،شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیده؟

گوشه آسمون،پر رنگین کمون من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب

اگه باد از سر زلف تو نگذره من می رم گم می شم تو جنگل خواب

گل گلدون من،ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب

گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم یه مرداب

آسمون آبی می شه اما گل مهتاب از برکه های خواب،بالا نمی ره

تو که دست تکون می دی به ستاره جون می دی



می شکفه گل ازگل باغ

وقتی چشمات هم می آد دو ستاره کم میاد

می سوزه شقایق از داغ

گل گلدون من،ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب

گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم یه مرداب

با شنیدن آن صدای گرم و جوان ناخودآگاه چشمانم را محکم تر بستم و علی رغم میلم برگشتم به بیست و سه،چهار سال پیش!شبی که باز این ترانه را شنیده بودم.
پایان فصل اول






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1901]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن