تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ردم دو گروه‏اند: دانشمند و دانش‏اندوز و در غير اين دو، خيرى نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816738927




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فرشته های کوچک من


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فرشته های کوچک من

در روز اول سال

تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از
صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را
به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ
مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف
جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم
تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز
همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر
نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود
و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او
نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون
تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا
شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.



معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش،
شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار
خوبى دارد. "رضايت کامل".



معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق
العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى
درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.



معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى
بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند
ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در
خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.



معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را
رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و
گاهى در کلاس خوابش مي برد.



خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين
که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز،
روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى
بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده
بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته
بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد.. وقتى بسته
تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه
عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده
بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و
شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد
و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن
ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه
خارج شد.. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز
بوى مادرم را مي داديد.



خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى
دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در
کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و
"عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى
مي کرد.



پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را
بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از
با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ
گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى
محبوبترين دانش آموزش شده بود.



يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن
نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.



شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته
بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم
افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم
داشته ام.



چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن
تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را
رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود.
باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش
بوده است.



چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح
داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و
اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين
معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان
نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.



ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در
اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج
کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم
تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا،
در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود
بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او
دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه
بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز
عروسى به خودش زد.



تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر
در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد
کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که
آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به
من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.



خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو
اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير
کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد
نبودم چگونه تدريس کنم.



بد نيست بدانيد که تئودور استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك
استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز
به نام او نامگذارى شده است






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 90]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن