واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: لذات «نوشتن» آن بيهقى ديگر: ابوالحسن!
[يزدان سلحشور ]
«گفته اند، وقتى پادشاهى بود، عمر اندر ملك و ولايت و كامرانى و خوشدلى و آسايش به سر آورده و هيچ آسيب دشمن به ملك او نارسيده و هيچ چشم زخم در محل رفيع او اثر نانموده. در شبى كه هوا سرد بود و كافور بر عالم نثار كرده و زمين مانند آبگينه شامى گشته، مفارق جبال سپيد شده و پيرى در وى اثر كرده و مساكن و مواطن لباس حواصل پوشيده، درخت از برگ برهنه گشته و.// تاريكى شب سياهى از قار و جناح غراب و ذوايب جوانان و لباس مصيبت زدگان و مداد وراقان عاريت شده، خواب بر وى مستولى شد. او به خواب ديد كه در بيابانى، تنها گرفتار آمده و خاك آلوده و گريزان؛ ناگاه، شيرى بر وى حمله آورد. وى قصد كوهى كرد؛ چون بر سر كوه رسيد و شير به وى نزديك گشت، يكى وادى ديد، در آن وادى چاهى؛ اين ملك، از بيم آن شير، خويشتن اندر آن چاه انداخت. از هول اين خواب بيدار شد، بى قرار، چون دانه اى بر تابه گرم، اشك از فواره ديده بر رخساره مى راند.
حالى به پيغمبر آن عهد وحى آمد كه فلان ملك را تنبيه كن و بگو: وفود لطايف من پيوسته بر تواتر به تو مى رسيده است و عون و مواهب و توفيق من دل تو را تقويت و ترويج ارزانى مى داشته؛ چرا مى نالى و جزع چرا مى كنى من تو را تنبيهى به ارزانى داشتم، مسافر كه هواى صافى و لمعان ماه شب چهارده يافت، شكايت چرا نمايد و تشنه چون به آب زلال رسد، تنگدلى چرا كند، از ما تنبهى يافتى كه كرم ما بدان سماحت نمود و ملكى يافتى كه راه زوال آن مسدود است، انفاس وساوس شياطين از تو منقطع گشت، بضاعت خواب تو در بازارگاه تنبيه بهاى تمام يافت.// تعبير اين خواب بشنو تا رياض دل تو را سبز گرداند و لب مراد تو بازخنداند: آن بيابان مثال مرگ است و آن تنهايى، تنهايى قيامت است و آن خاك، خاك مذلت و حسرت است و آن برهنگى، برهنگى است از علم و عمل و طاعت و عبادت و آن كوه مظالم و خصومند و آن شير متقاضى حساب است كه بر اثر تو مى آيد و نامه معامله تو به دست تو مى دهد و آن چاه سزا و جزاى افعال توست. تا چند حساب عمال و وكلا نگريستن، يك چند در حساب خويش تأمل بايد كرد.»
«تاريخ بيهق» چنانكه از متن فوق - يا در واقع گزيده اى كه به تفأل، گزيده آمده در اين نوشتار - مشخص است، جمله بر اتفاقات مشخص و معلوم و تاريخ محور - چنان كه امروزه آن را تاريخ مى ناميم - استوار نيست و در واقع تلفيقى است از حكمت و تاريخ و نصيحت و حكايت و اندى شاعر مشربى و البته نه شاعر كردارى كه رنگ شعر گيرد نثر.
اگر منظر اين نوشتار، نقد تطبيقى مى بود و خط مقايسه ميان ابوالحسن بيهقى و ابوالفضل بيهقى كشيده مى شد، سخن بسيار مى توانستم راند از آنكه «ابوالفضل» اگر همين نگاه را مى خواست به متن خويش بكشاند محمل آن را بر روايتى مى نهاد كه از واقعيت اخذ شده بود و در عين تاريخ نويسى، حكمت نيز از كيسه قلم خرج مى كرد اما «ابوالحسن» را در «تاريخ بيهق» مقصد ديگر است و تاريخ نويسى البته بهانه است كه كاتبى كند و كاتبى در آن روزگار يعنى عقايد خويش بر صحيفه نبشتن و در روزگار ما، آن را ايدئولوژى نامند و از اين منظر، «ابوالحسن على بن زيد بيهقى» مرد ايدئولوژى ست و گرچه گفته هاى وى بر سبيل نصيحت، رنگ و بويى كمابيش مشابه با متون ديگر دارد اما مقصد آن، سياسى ست و سياست آزاده در روزگار «ابوالحسن» يعنى چرخش به سوى «آل على(ع)». خود پيداست كه او، آن حاكم مثالى را آئينه حاكم روزگار خويش قرار داده و اينكه مى نويسد: «تا چند حساب عمال و وكلا نگريستن، يك چند در حساب خويش تأمل بايد كرد.» ترجمان آن اين است كه «نه جاى توست بر اين مسند. بر كنار،مان! تا شايسته اش به تخت بنشيند.»
از ايدئولوژى «ابوالحسن» كه بگذريم، نثر توصيفى او قابل توجه است و البته در عين سادگى، زيبا و چشمگير، گرچه به پايه نثر «ابوالفضل(ع)» نرسد با اين حال «آموختنى» دارد براى معاصران حتى در مقاطعى كه به تمثيل روى مى آورد و مى گويد: «از هول اين خواب بيدار شد، بى قرار، چون دانه اى بر تابه گرم./.» كه ما را به ياد تمثيل هاى از اين دست در آثار باستانى غرب مى اندازد و البته يار در خانه است و ما.//!
يکشنبه 19 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]