واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: دخترى در برزخ زندگى
[فاطمه وثوقى]
دختر نوجوان كنار پنجره راهروى دادسراى اطفال رو به حياط نشسته و به نقطه نامعلومى خيره مانده بود. وقتى به طرفش رفته و خودم را معرفى كردم از او خواستم تا با هم چند دقيقه اى گفت وگو كنيم.او نيز با صدايى لرزان و آهسته گفت: سال دوم دبيرستان بودم كه با پسرى به نام «سعيد» ـ ۲۵ ساله ـ در يكى از بوستان ها آشنا شدم.او گفت: به تازگى از غرب كشور به تهران آمده و شاگرد يك مغازه مكانيكى است. من ساده و خوش خيال هم حرف هايش را باور كردم. از همان اوايل آشنايى او بيش از اندازه به من ابراز علاقه مى كرد و من نيز با رؤياپردازى، آينده روشنى پيش روى خودم مجسم مى كردم. مدت كوتاهى پس از آشنايى نيز او به من پيشنهاد ازدواج داد. وقتى موضوع را با خانواده ام در ميان گذاشتم آنان بشدت مخالفت كردند. پدرم گفت: تو بايد درس بخوانى و آينده درخشانى را براى خودت رقم بزنى. الآن هم بهتر است به فكر ادامه تحصيل و قبولى در دانشگاه باشى نه ازدواج.
اما افسوس كه به حرف ها و نصيحت هاى دلسوزانه شان گوش ندادم. مى خواستم با پافشارى هايم خانواده ام را تسليم خواسته ام كنم اما آنها راضى نمى شدند.
همزمان با اعتصاب غذا چند روزى به مدرسه نرفتم و تصميم به ترك تحصيل گرفتم. پدرم كه با ديدن اين شرايط طاقتش تمام شده بود مرا در زيرزمين خانه حبس كرد تا بلكه آرام شوم. اما من تصميم گرفته بودم هرطور شده با «سعيد» ازدواج كنم. به همين خاطر وقتى از زيرزمين نجات يافتم با «سعيد» نقشه فرارم را طراحى كرديم. وقتى همه اعضاى خانواده ام در خواب بودند شبانه از خانه بيرون رفتم. «سعيد» با «پرايد» سفيد يكى از دوستانش سر خيابان منتظرم بود و با عجله سوار شده و همراه او به خانه يكى از دوستانش در شمال رفتيم.
چند روزى را آنجا بوديم. در همان روزها به رفتار و حركات او مشكوك شدم پس از كنجكاوى متوجه حقايق تلخى شدم.
سعيد اعتياد شديدى به «شيشه» داشت. وقتى اين موضوع را فهميدم كه خيلى ديرشده بود و راهى براى بازگشت نداشتم. ملتمسانه از او خواستم تا اعتيادش را ترك كند. او هم قول داد به خاطر عشق و علاقه مان بزودى ترك كند. اما تمام وعده هايش دروغ بود. پس از چند روز وقتى به تهران برگشتيم و به اتاق اجاره اى او رفتيم صاحبخانه اش به محض اطلاع از حضور من در خانه، از سعيد خواست هرچه زودتر مرا از خانه بيرون كند، اما سعيد مرا خواهر خودش معرفى كرد و گفت: براى تحصيل از شهرستان به تهران آمده ام. صاحبخانه هم به شرط افزايش اجاره خانه با ماندن من در آنجا موافقت كرد.«سعيد» روزها در خانه مى خوابيد و شب ها از خانه خارج مى شد. هرچه به او مى گفتم اين چه كارى است كه شب ها بايد سر كار بروى او جواب درستى نمى داد. در حالى كه به او شك كرده بودم يك شب تعقيبش كردم و پى به حقايق دردناكى بردم. او يك سارق وسايل خودرو بود. با اطلاع از اين موضوع دنيا دور سرم چرخيد. چون من با لجبازى و پافشارى هايم خودم را به چاه تاريكى انداخته بودم. سعيد هم معتاد بود و هم سارق.
آن شب با چشمانى اشكبار به خانه بازگشتم و به انتظار «سعيد» نشستم. او نيز همزمان با طلوع خورشيد به خانه بازگشت. همان موقع از او خواستم تا حقايق را بازگو كند. او هم وقتى پى برد همه چيز را فهميده ام قهقهه اى سر داد و با تمسخر گفت: تو چقدر خوش خيالى دختر! اين كار درآمدش بيشتر از نان كارگرى است و به هيچ عنوان آن را كنار نمى گذارم.با شنيدن اين حرف ها احساس كردم دنيا روى سرم خراب شد. تنفر تمام وجودم را گرفت و در همان لحظه بى اختيار كارد ميوه خورى را كه روى ميز بود برداشتم و به طرفش حمله ور شده و چند ضربه به سينه اش زدم. در حالى كه بشدت ترسيده بودم، وسايلم را جمع كرده و از آنجا خارج شدم. بى هدف در خيابان پرسه مى زدم تا اين كه براى رهايى از عذاب وجدان خودم را تسليم مأموران كردم. ساعتى بعد هم فهميدم او مرده!
چندين بار پدر و مادرم براى ديدنم به كانون اصلاح و تربيت آمدند اما از شرم و خجالت نمى توانستم آنها را ببينم به همين خاطر فقط با چند قطعه عكس آنها كه هنگام فرار از خانه برداشته بودم درد دل مى كنم تا كمى از غصه هايم كم شود. حالا نيز شبانه روز دعا مى كنم كه مورد عفو و بخشش قرار گيرم. اما مى دانم چه سرنوشت شومى در انتظار من است.
چهارشنبه 15 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 148]