واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ● نويسنده: عباس - لقماني
● منبع: سایت - باشگاه اندیشه
سكوت مرگباري فضاي بيستمين كنگره حزب كمونيست اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي را فرا گرفت. آنچه از تريبون حزب به گوش مي رسيد، براي بسياري از كمونيست هاي دوآتشه نيز غيرقابل تصور بود.
نيكيتا خروشچف در 25 فوريه سال 1956 در اين كنگره محرمانه حزبي اسطوره اي را به زير سؤال برد كه زماني حتي گفتن نام او نيز جسارت بسياري مي طلبيد.
سه سال پس از مرگ ديكتاتور شوروي، مردي كه در دوران زمامداري خود براي تحكيم پايه هاي قدرت از هيچ جنايتي فروگذار نكرده بود و حتي هنگام مرگ نيز ترس و وحشت را براي كشورش به ارث نهاده بود، كمونيست ديگري قد علم كرد تا به دوران استالين براي هميشه خاتمه دهد.
استالين فاتح بزرگ جنگ دوم جهاني كه با فتح برلين در سال 1945 رقيب ديرين خود هيتلر را به خودكشي واداشت، خود در دوران زمامداري اش در بسياري از امور گوي سبقت را از رقيب جنايتكارش ربوده بود.
دوران استالين، دوران آرزوهاي تخيل گرايانه جوانان و روشنفكراني بود كه در سراب كمونيستي آرزوهاي دست نيافتني خود را جست وجو مي كرد.
در اين هنگامه، ايده آليست هاي جوان رو به سوي قبله اي دوخته بودند كه فقط يك اتوپيا بود. كمونيست اروپايي، شرقي و آن ايراني در جست وجوي آزادي و برابري، هنگامي كه به سرزمين شوراها قدم مي گذاشتند خود را با واقعيت ديگري روبه رو مي ديدند.
يك كمونيست پير ايراني در خاطرات خود از هنگامي مي گويد كه محدوده جغرافيايي استالين را (در جمهوري آذربايجان كنوني) به عنوان پناهگاه خود انتخاب كرد.
او مي گويد: در انتظار خوشامدگويي بوديم و تصوير استالين وعلاقه خودمان را به او و به مردم نشان مي داديم. تصور مي كرديم اكنون كه به گفته او به بهشت سوسياليزم وارد شده ايم مردم، ما را كه به مرام كمونيستي خود مي نازيديم، در ميان گيرند و گل و بوسه نصيبمان كنند.
ولي نگاه ها سرد، قلب ها مرده و نگاه ها به تصوير استالين نه از روي مهر، از روي ترس بود.به كلبه اي هدايت شديم كه در آن به جز فقر هيچ مظهر كمونيستي ديگري وجود نداشت. در آن سوي مرز در ايران، به مراتب زندگي بهتري داشتيم. به خودمان گفتيم جنگ است و جدال كمونيسم با سرمايه داري، در آينده همه چيز عوض مي شود. ولي دريغ كه هرگز چنين نشد.
هنگام عقد پيمان تاريخي استالين و هيتلر(سال 1939 ميلادي) نخستين چالش ايدئولوژيكي دوران استالين تجربه شد. هيتلري كه نژادپرستي و نابرابري، پايه هاي اصلي حكومت او بود؛ با ديكتاتوري پيمان بست كه ادعاي برابري و آزادي طبقه كارگر را در سراسر جهان داشت. اين پيمان بار ديگر نشان داد ديكتاتورها براي بقاي خود ابايي از زير پانهادن ايده آل هاي خود نيز ندارند. بسياري از كمونيست هاي جوان در سراسر جهان اين پيمان را زير سوال بردند، ولي كمونيست هاي پيرو خط فكري استالين، انگيزه او را از پيمان بستن با هيتلر، ايجاد فضايي امن تر براي بقاي احزاب كمونيسم مي پنداشتند و اين گونه استدلال مي كردند كه با عقد اين پيمان، امكان برنامه ريزي صحيح تر براي فعاليت هاي آينده فراهم شده است.
انگيزه اصلي دو ديكتاتور به گفته بسياري از تاريخ نويسان، كسب زمان بيشتر براي تثبيت قدرت خود بود و هيچ انگيزه انساني در پشت آن نهفته نبود.
هيتلر سرگرم طراحي و اجراي شعار اصلي فاشيست ها براي تصفيه نژاد ژرمن از قوم يهود بود و ديوارهاي بازداشتگاه هاي خود را در سراسر متصرفاتش بالا مي كشيد و در شرق نيز ديكتاتور گرجي مجمع الجزاير گولاگ خود را سروسامان مي داد.
دادگاه هاي حزبي گروه گروه همه دگرانديشان و يا حتي كساني را كه ظن آن مي رفت روزي فكر ديگري به سرشان بزند، روانه اردوگاه ها مي كردند و كم نبودند كساني كه بدون آگاهي از جرم خود بازداشت مي شدند.
از تعداد بازداشت شدگان و كساني كه اعدام شدند، آمار دقيقي در دست نيست، ولي بسياري بر اين اعتقادند كه آمار آنان اگر از تعداد كشته شدگان يهودي در بازداشتگاه هاي آلمان نازي بيشتر نباشد، كمتر نيست. اما، اين زندانيان تفاوت فاحشي با يهوديان بازداشتگاه هاي آلمان داشتند.
در اردوگاه هاي كمونيستي كه در نقاط بد آب وهواي سيبري ايجاد شده بودند، امكان زنده ماندن و آزاد شدن، وجود داشت.
كساني كه به اين اردوگاه ها فرستاده مي شدند در دادگاه به زندان محكوم شده بودند و اگر روزي زنده دوران محكوميت خود را مي گذراندند، مي توانستند آزاد شوند؛ درست خلاف اردوگاه هاي آلمان مانند دافائو، آشووتيز و يا بيركنا كه قرار نبود كسي از اين اردوگاه ها زنده بيرون بيايد و رفتن به آن مساوي با پايان زندگي بود.
شايد فقط همين نكته ديكتاتوري استالين را دربرابر ديكتاتوري هيتلر انساني تر كرده بود.
بريا ، رئيس نيروهاي اطلاعاتي استالين در اين دوران به منفورترين چهره شوروي تبديل شده بود. او و همكارانش هزاران نفر را روانه اردوگاه ها كردند.
بيش از دويست هزار مأمور، جمعيت حدود 160 ميليوني شوروي را به كنترل درآورده بودند. موضوعي كه سال ها پس از آن بسياري از تاريخ نويسان را به تعجب واداشت ولي آنان بالاخره پاسخ به اين پرسش را كه چگونه عده اي اندك توانستند چنين كشور را در قبضه خود بگيرند، يافتند.
در كنار اين عده، اعضاي رسمي حزب كمونيست نيز از هيچ گونه جاسوسي و رياكاري به دور نبودند. در كنار آنان ميليون ها نفر ديگر آگاهانه و يا ناآگاهانه براي حكومت جاسوسي مي كردند. هيچ همسايه اي از همسايه ديگر در امان نبود و حتي استهزاي حكومت و يا شخص استالين كافي بود تا خانواده اي از هم بپاشد و يا به اردوگاه هاي سيبري فرستاده شود. در دوران پس از استالين، داستان نويسان شوروي با خلق آثاري ابدي نظير سولژنيسين ، اين اردوگاه هاي خوفناك و سرنوشت انسان هايي را كه در آنجا همه چيز خود را از دست دادند، به تصوير كشيدند. براي كساني كه با اين آثار آشنا شدند، دنيايي كه در ذهن خود از بهشت كمونيستي ساخته بودند، فرو ريخت. بهشت موعود استالين، مرگ، جنايت و نابرابري را براي طبقه اي به بار آورد كه بايد آزاد مي شد، ولي واقعيت هاي درون خاك شوروي، هرگز چشم كمونيست هاي خارج از محدوده شوروي را نگشود. آنان هرگز نخواستند به خود بقبولانند كمونيست نيز مي تواند جنايتكار باشد و استالين نام داشته باشد. مرد بزرگ نظام شوروي به جايگاهي دست يافته بود كه هيچ كس و هيچ قدرتي تصور به زير كشيدن او را حتي در مخيله اش نيز جا نمي داد و دقيقاً همين موضوع سه سال پس از مرگ ديكتاتور در بيستمين كنگره حزب كمونيسم به واقعيت انجاميد.
كمونيست ديگري كه از مشخصات او همواره سكوت و در رده دوم ايستادن بود، با كوبيدن مشت به ميز، استالين را از اوج به پايين كشيد. در پاسخ به اين پرسش، يكي از حاضران كه چرا خروشچف در زمان زمامداري استالين در برابر زياده خواهي هاي او مقاومت نكرده است، حرفي براي زدن نداشت.
دوران پس از استالين هرچند براي كمونيست هاي دوآتشه دوران پايان ايده آل هاي كمونيستي بود، زمان تنفس بيشتري را براي يك ايدئولوژي بي سرانجام فراهم كرد.
خروشچف درهاي شوروي را گشود ولي هرگز يك قدم از مرام هاي خود عقب نشيني نكرد. او همانند همه ديكتاتورها، ديكتاتوري نرم تري را در برابر ديكتاتوري سابق پايه نهاد، ولي او نيز هنگامي كه احساس مي كرد سرنوشتش به تصميمي خلاف مرامش گره خورده است، از كنار گذاشتن آنچه بيشتر به آن پايبند بود، ابايي نداشت. تجربه كوبا يكي از اين مراحل است. خروشچفي كه سازمان ملل كفش را بر ميز كوبانده بود و از جاسوسي امريكايي ها بر فراز خاك شوروي با نشان دادن تصوير هواپيماي يودو امريكايي پرده برداشت، همان خروشچفي بود كه در برابر فشار امريكا، كشتي هاي حامل موشك خود را كه عازم كوبا بودند، فرا خواند.
در بين سال هاي 1937 تا 1938 صدها هزار نفر از سوي حكومت استالين مصدوم شدند. اين دوران يكي از وحشتناك ترين دوران تاريخ شوروي بود.
با شكست آلمان نازي، استالين و دنيا همه اين جنايت ها را فراموش كردند. استالين در كنار چرچيل و روزولت و ترومن به چهره فاتح تبديل شد و به نظر مي آمد دوران تازه اي در نظام شوراها شكل گرفته است.
اروپا پس از جنگ دوم جهاني بين فاتحان تقسيم شد و شوروي زيادترين غرامت را دريافت كرد.
اروپاي شرقي به جز معدود كشورهايي كه تاحدودي آزادي خود را حفظ كردند، به سرزمين تاخت و تاز كمونيست ها تبديل شد. ديكتاتورهاي كوچك و بزرگ با الهام از پدرخوانده خود در مسكو، حكومت هايي را پايه ريزي كردند كه نوع كوچك تر زمامداري استالين بود. در مجارستان، چكسلواكي، لهستان، بلغارستان و آلمان شرقي حكومت هاي وابسته به شوروي، آنچه را در مسكو ديكته مي شد، به خورد ملت هاي خود مي دادند.
حتي كمونيست هاي چين و شخص مائو، استالين را مي ستودند. در اروپا طرفداران استالينيسم تا مدت ها پس از مرگ استالين به ستايش او مي پرداختند و هنگامي كه خروشچف به اين اسطوره تاريخي كمونيستي لگد زد، بسياري از كمونيست هاي پير اروپا در خفا به انتقاد از او پرداختند، ولي آنان وابسته تر از آن بودند كه در برابر خروشچف مقاومت كنند. والتر اولريخت پير كه در آلمان شرقي حكومت مي كرد از زمره آنان بود. آلباني حتي خط خود را از شوروي جدا كرد و به چين متمايل شد ولي همچنان ستايش استالين را ادامه داد.
همه اين ديكتاتورهاي ريز و درشت اروپاي شرقي حباب هايي بودند كه تاب مقاومت در برابر آزادي را نداشتند و خلاف مرام خود نه فقط مردمي نبودند، بلكه در برابر خواست مردم خود با پشتيباني مسكو ايستاده بود.
قيام مردم مجارستان، سركوب مردم آلمان شرقي و به خاك و خون كشيد شدن قيام مردم چكسلواكي و پايان دادن به بهار پراگ مظاهر كامل استبداد حزبي و سياست ديكته شده از سوي مسكو بود.خروشچف هرچند استالين را از قداست بيرون آورد، او نيز استاليني در دوران ديگر با روش هاي نو وتازه بود. دوران پس از خروشچف نمادي از پايان ديكتاتورها را به نمايش گذاشت؛ هرچند خروشچف مانند پيشينيانش به دست جوخه هاي اعدام سپرده نشد، ولي زندگي او در كنار خانه كوچكش و قدم زدن هاي متفكرانه او در دوران تبعيدش نشان از پايان دوراني داشت كه اتحاد جماهير شوروي براي رسيدن به دوران نو بايد تجربه مي كرد. دوران طولاني لئونيد برژنف نيز نتوانست شوروي را به مسيري بازگرداند كه استالين همواره آن را آرزو و پايه ريزي كرده بود. زمامداران پير و از كارافتاده كه پس از برژنف هر كدام براي مدت كوتاهي زمام امور اين بزرگ ترين كشور جهان را برعهده گرفتند، همانند نفس هاي كوتاه خود آخرين نفس هاي اين ابرقدرت شرق را به ياد مي آوردند.
گورباچف تير خلاصي بود كه بر شقيقه شوروي خورد و پايان يك امپراتوري بنا شده بر سراب را رقم زد.
هزاران روشنفكر، جوان، سياستمدار، متفكر و آرمانگرا، در سراسر دنيا قبله اي را از دست دادند كه از روز نخست نيز بر پايه افكاري جدا از آنچه آنان مي انديشيدند، بنا نهاده شده بود.
در مرگ شوروي، به گفته يك انديشمند، نبايد گريست؛ در مرگ آرمانگراياني بايد گريست كه قبله اي پوچ را ستايش مي كردند. پايان جنگ سرد، پايان شوروي بود و جهان هر چند از شر ديكتاتوري پرولتاريا آزاد شد ولي در دام حكومت ديگري در آن سوي جهان افتاد كه ديگر هيچ كس جرئت مبارزه با آن را نداشت.
شوروي براي جهان و به خصوص جهان سوم دست كم اين حسن را داشت كه سخن آنان را به گوش جهانيان مي رساند؛ ولي اكنون آنان اين بلندگو را نيز از دست داده اند. سرنوشت شوروي، سرنوشت همه رژيم هايي است كه با نام مردم، بر ضد مردم حكومت مي كنند و تاريخ از اين بازي ها بسيار دارد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]