واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
9- از نظر رورتي، نگاه حاكم در فلسفه تحليلي به فلسفه- كه آن را تافته جدابافته.اي از كل مجموعه فرهنگ مي.داند و بدان منزلتي ويژه (تعبير رورتي اين است Higer Stand Point) مي.بخشد- ميراث بر جاي مانده پوزيتويسم در فلسفه تحليلي است- در اين نگاه، فلسفه، خود را برخوردار از مفاهيم، مهارت.ها و مقولاتي مي.داندكه بدان اين امكان و بلكه حق را مي.دهد كه از موضعي «متعالي»، در باب ديگر ساحات فرهنگ به تحليل و نقد بنشيند.
10- رورتي با اشاره به اين سنت بر جاي مانده پوزيتويستيك، به اين نكته مهم مي.پردازد كه امروز با توضيحاتي كه خواهيم آورد، اتفاق مهمي افتاده و آن اينكه «اين تافته جدا بافته (فلسفه)»، خود جزو فرش معرفت بشري شده است. ما به ياري و مدد بصيرت.هاي عميق گادامر و بويژه ويتگنشتاين، به اين دريافت رسيده.ايم كه زبان، ساخته مي.شود و نه اينكه كشف شود. زبان، دال بر چيزي چون كلي طبيعي و ذات تاريخي و... نيست بلكه ما گزارشگر كاربردهاي زباني هستيم. كار فيلسوف در اين نگاه، عاقبت شبيه كار مي.شود كه اديبان و مورخان انجام مي.دهند. فلاسفه، چگونه اصطلاحات را به كار گرفته.اند. ساختن يك استدلال در سبك علمي و روايت يك داستان در سبك ادبي، كشف حقايق پيشيني كه به انتظار كشف ما نشسته باشند نيست. اين درس بزرگ ويتگنشتاين متأخر بود كه كاربردها و استعمالات زبان، كاشف از حقايق نيستند.
11- رورتي، فلسفه تحليلي و فلسفه قاره.اي را دو پاسخ به يك سؤال واحد مي.داند:
فلسفه در روزگار علم مدرن، چه مي.تواند باشد؟
اين دو سنت عمده فلسفي غرب، دو پاسخ كاملاً متفاوت به اين سؤال داده.اند. پاسخ سنت تحليلي كه ريشه در آن ميراث پوزيتويستي دارد، همان «تبيين علمي از علم» است، چيزي كه رايشنباخ آن را «فلسفه علمي» مي.خواند و سنت قاره.اي فلسفه كه به دنبال «معرفتي فوق.علمي» مي.گردد. رورتي هوشمندانه به اين نكته اشاره مي.كند كه وقتي بخواهيم با فلسفه شناسي مرسوم و متداول در يك سنت، در باب سنت ديگر داوري كنيم دچار دعواها و نزاع.ها و لفاظي.هاي تخريبي متقابل مي.شويم، چنانكه اين سؤال كه «آيا فلسفه قاره.اي واقعاً فلسفه است؟» از سوي فلاسفه تحليلي با يك «نه» بزرگ پاسخ داده مي.شود.
از نظر تحليلي.ها «حتي يك استدلال هم در يك كاميون هيدگر يا فوكو» يافتني نيست! اين بدان جهت است كه فلاسفه تحليلي، فلسفه را برخورداري از مهارت.هاي استدلالي مي.دانند.
قاره.اي.ها هم فلاسفه تحليلي را «فيلسوف» نمي.دانند و آنان را مشغول مسائل سطحي مي.شمرند. اين تقابل.ها و نزاع.ها از كجا برخاسته است؟ پاسخ رورتي آن است كه از اين سؤال و طرح نادرست آن كه «واقعاً فلسفه چيست؟».
12- رورتي مي.گويد بايد تمايز فلسفه تحليلي و قاره.اي را بيشتر يك تمايز ناشي از سياست.هاي دانشگاهي (Academic Policy) ديد و آن را نوعي تمايز تعليمي (در مقام تعليم) و... دانست نه تمايزي دال بر نوعي ذات تاريخي و يا «ماهيت» به معناي سنتي مابعدالطبيعي: «فلسفه» نامي براي يك «نوع طبيعي» نيست بلكه صرفاً نامي براي يكي از قفسه.ها (طبقه.ها)يي است كه فرهنگ انساني براي مقاصد اجرايي و كتابشناختي قرار داده است.
1) ايده تحليل منطقي به طور يكجا و طنزآميزي در ويتگنشتاين (1 و 2)، اوج و حضيض خود را تجربه مي.كند، ضربه.هاي كاري فلسفه زبان عادي ويتگنشتاين و نقدهاي كوآين – كوهن، سلرز و ديگران، ايده «واژگان علمي» رايشنباخ را بمباران تئوريك مي.كنند.
2) فلسفه تحليلي، به پرونده.هاي موضوعي (Case Book) تقليل مي.يابد. شبيه كاري كه در دپارتمان.هاي حقوق مي شود. خواندن مقاله.هاي مد روز و نوشتن نقد بر آن، برنامه پژوهشي فلاسفه تحليلي با مسائل و موضوعات مختلف مي.شود. فلاسفه تحليلي، تصوير خود را (Self image) نه به عنوان «پاسخ دهندگان به مسائل برجسته» بلكه از «سبك» استدلالي گرفتند. شبيه وكلا شدند تا دانشمندان (Scientist)، چيزي كه آرمان اوليه فلسفه تحليلي بود. (اينكه مدل فلسفه مدل علم باشد آرمان اوليه فلسفه تحليلي است).
3) شكاف ميان فلسفه تحليلي – قاره.اي با حذف تدريس هگل، نيچه و هيدگر از دپارتمان.هاي فلسفه تحليلي عميق.تر مي.شود و تدريس اين فلاسفه به دپارتمان.هاي تاريخ، سياست و ادبيات تطبيقي احاله مي.شود.
4) نتيجه اينكه فلسفه، در برزخ ميان علوم طبيعي (آرمان فلسفه علمي) و علوم اجتماعي (كه مملو از نسبي.گرايي) است معلق مي.ماند؛ «مذبذبين بين ذالك».
اين تمايز و شكاف و تعميق آن، برخاسته از سياست.هاي دانشگاهي «Academic Politics» است و مسائل برخاسته از سياست آكادميك را نبايد با تحليل.هاي ذات.انگارانه و... خلط كرد.
رورتي به اين «سياست آكادميك» اكتفا نمي كند و در پس اين تقابل و شكاف تحليلي – كانتينتال يك تقابل جدي تاريخي، ميان «ايمان سكولار به علم»(كه معادل عشق مسيحي به خداوند است) و «نفرت و بيزاري افراطي ازعلم»(كه معادل ترس از خدا در سنت مسيحي است) ديده مي.شود. تقابل مؤمنان به علم چونان هاكسلي – كليفورد و رايشنباخ و منكران علم چونان هيدگر، فوكو و... و بويژه نيچه كه علم را تطويل.الاهيات مي.دانست و دين و علم، هر دو را دو شكل و جلوه بزرگترين دروغ (Longest lie) مي شمرد- جلوه.اي ديگر از اين تعارض است. اما در روزگار ما، شكاف تحليلي- قاره.اي عميق.تر شده و به شكاف دو نوع فرهنگ انجاميده است.
رورتي با اشاره به «اسنو» و تقابلي كه وي ميان دو فرهنگ علمي و ادبي مي ديد (1)، اين نكته را بسط مي دهد. اين شكاف، جدي.ترين چهره خود را در تقابل نقادي.هاي تحليلي ها بر سنت قاره.اي كه از «غيبت. عقلگرايي» گلايه مي كنند و سنت قاره.اي را مبتلابه (irrationalism) مريض.گونه مي بينند و نقادي قاره.اي ها كه از «غيبت معنا» (meaning lack) در مكتوبات و آثار تحليلي ها سخن مي گويند، نشان مي.دهد.
رورتي، ريشه جدي اين تقابل را نزاع بر سر اقبال و ادبار نسبت به «روش علمي» «scientific method” مي داند كه در يك نگاه (تحليلي) اين روش علمي، راهي به رهايي بشر و در نگاه ديگر (قاره.اي) روش علمي، چونان نقابي كه در پس آن ظلم و يأس روزگار نيهيليستي پنهان شده است تلقي مي شود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 171]