واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مرد بیچاره ای بود، گاهی در سکوت و تاریکی شب ها به گورستان می رفت، فکر می کرد ساکنان آنجا بی آزارترین مردم دنیا هستند. اوکم کم ابتدا از خانواده خود و بعد از مردم رانده شد بطوریکه به تنها اتاق محقری که برایش باقیمانده بود پناه برد و کمتر در میان مردم آفتابی می شد.
روزی به دیدار او رفتم
" سلام دوست من. چه می کنی؟! "
" نمیدانم، در خود گم شده ام "
" چه می نویسی؟ "
" برای دل خود می نویسم، از خود خودی دیگر ساخته ام که مرا درک میکنه، آخه اون تنها کسی است که حرفم را باور میکنه "
" خیلی تنهائی؟"
" همینطوره "
" اون مدادی که در دست داری میتونه داستان تو را بنویسه؟! "
" نه، هر بار می نویسم و پاره می کنم، چون چیز های خیلی زیادی هستند که داستان تنهائی مرامی سازه، خیلی چیزها، خیلی آدم ها و خیلی طرز فکرها و....
"پس نوشتن داستان خود یعنی متهم کردن دیگران"
" نمی دانم به یک باره نادان شده ام یا در نادانی فرو رفته ام، وقتی می نویسم رنجور می شوم و وقتی نمی نویسم هم ، ...........وبه قولی نه هر چه درست وصواب بود روا بود"
"پس چرا می نویسی؟ "
" می نوسیم که فراموش کنم"
او خسته بنظر می رسید، پس با او خدا حافطی کردم و او را در تنهائی خود در اطاق محقرش به خود رها کردم، در حالیکه با خود می گفت:
"اینجا از همه جا بهتره، این اطاق کوچک منو از سرزنش های مردم و اطرافیان دور می کنه، پرده هاشو باز می کنه، تاریک میشه، اما....."
دیگه اون مرد با شوق و ذوق کار نمی کرد، انگار از همه چیز می ترسید، ترسی که هر روز در او بیشتر می شد.
اطاق مهربان هم زیاد اونا تحمل نکرد، انگار سقف آن روی سرش سنگینی می کرد
" نمیدونم چرا این اطاق هر روز کوچک و کوچکتر میشه! انگار دیوارها دست هاشون را به طرف هم دراز کرده اند تا به هم برسند، اما خب چه میشه کرد، وقتی دنیائی که ما آدم ها در اون زندگی می کنیم اینقدر کوچکه که جائی برای نفس کشیدن نداره، وقتی چاله چوله های این زمین اونقدر جا ندارند که اشک های من در اون جا بگیره، وقتی دریا ها و روخونه هاش اونقدر آب ندارند که منو سیراب کنه، وقتی گوش های آدم ها اونقدر ظرفیت نداره که ناله منو در خودش جا بده، وقتی...، خب این دنیای اینجوری به چه دردی می خوره "
عاقبت دیوارها هم اون مرد را بیرون انداختند، او تنها در کوچه ها و خیابان ها پرسه می زد، گاهی خسته می شد و کنار دیواری چمباتمه می زد و به مردمی که که آمد و شد می کردند نگاه می کرد، کسی به او اهمیتی نمی داد، آخه او آدم مهمی نبود و سر و وضعی مثل گداها پیدا کرده بود.
" گربه ها هم که روزی از سر و کولم بالا می رفتند و میو میو می کردند دیگه از من فرار می کنند"
احساس تنهائی زیادی می کرد، مخصوصا وقتی در میان مردم آفتابی می شد بیشتر احساس غربت می کرد. روزی خسته و کوفته در کوچه ای لمیده بود، پسرکی به او نزدیک شد و گفت
"سلام آقا، این سکه را از من بگیرید"
مرد ناخودآگاه دست خود را دراز کرد و آن سکه را گرفت، برای اولین باری بود که این کار را می کردو بعد رو به پسرک کرد و گفت
" ممنون پسر جان"
سکه را در دست چرخاند، برای اولین بار حسی از محبت در آن احساس کرد. بعد از مدت ها پسرکی به او توجه کرده بود. با خود گفت
" نه دنیا اونقدر هم بی رحم نیست"
مرد تنها با خود فکر کرد
" اگر گدائی را پیشه خود کنم و با گرفتن سکه ای محبتی را در دستان خود حس کنم شاید کمی از این تنهائی کشنده نجات پیدا کنم وآزار این دیوارهای بی رحمی که هر روز منو در دست های خود بیشتر و بیشتر می فشاره کمی اسودگی یابم. اصلا از این دیوارها هم گدائی می کنم"
خورشید از کنار مرد به آرامی گذشته بود و نور لامپ ها سو سو میزدند
" به من فقیر کمک کنید، به من فقیر کمک کنید..."
او محبت گدائی می کرد و مردم هر از چند گاهی سکه ای را بطرف او می انداختند. آن مرد هر روز تا پاسی از شب گذشته گدائی می کرد و بعد در یکی از پارک های دور افتاده شهر، جائی که بی خانمان هایی مثل خود او شب های تاریک خود را به صبح می رساندند می رفت، پول هایی را که مردم با او داده بودند به آهستگی در کنار فقرایی که در خواب بودند رها می کرد و در گوشه ای می خوابید.
روزها و شب های آن مرد همچنان می گذشتند تا اینکه روزی دختری را دید که به سمت او می آید، بنظرش آشنا می آمد، کمی به او خیره شد، دخترک هم متوجه نگاه کنجکاوانه مرد گدا شد
" او، اون دختر، دختر منه، کسی که همیشه او را دوست داشته و دارم، اون..."
سرش را پائین انداخت که دخترک او را نشناسد، در حالیکه انگار چشمه های اشک او به جوشش در آمده بودند..."
دخترک سکه ای را بطرف مرد گدا انداخت و رد شد. اما آن سکه بر زمین نیفتاد، گوئی بر دنیای آرامش اندک مرد گدا افتاد و دنیای متلاطم او را آشفته تر کرد. از جا برخواست و به آرامی حرکت کرد، آنچنانکه ابری سنگین آسمان وجودش را در بر گرفت و دانه های اشک از چشمانش جاری شد.
دل آسمان هم برای آن مرد گدا گرفت و قطره های باران به آرامی باریدن گرفت.
دیگر کسی هر گز آن مرد گدا را ندید، انگار به سرزمین دوری پرواز کرده بود، سرزمینی خیلی دور.
پایان
نویسنده:
مصطفی امینی ولاشانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 103]