واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
1.
اصالت موجود ملحدانه از وضع انساني آغاز مي گردد كه براي او، به عبارت نيچه «خدا مرده است»؛ يعني از وضع انساني كه براي او مفهوم خدا، دست كم خدايي كه در اديان يهودي – مسيحي(1) بيان شده، ديگر هيچگونه اعتباري ندارد. براي اينكه ايمان چنين انساني به خدا كم و بيش مناسب و همطراز ايمان او به ديوان و فرشتگان است. هرگز ثابت نشده است كه ديوان و پريان وجود نداشته باشند. اگر كسي با اصرار بگويد كه ديوي در پشت درخت قرار دارد و هرگاه كه ما به درخت مي نگريم، ديو با سرعت باورنكردني به ديگر سو مي گريزد، و از اين جهت ديده نمي شود، ما نمي توانيم براي او ثابت كنيم كه آنچه او مي گويد خطاست، حتي اگر نتواند شاهدي براي درستي آنچه مي گويد نشان بدهد. با وجود اين بيشتر مردم، دست كم در «تمدن صنعتي(2)» ما، به ديوان و پريان اعتقاد ندارند. درست مانند همين مثال، برخي از مردم مي توانند ادعا كنند كه، در ماهيت امر، نمي توان اثبات كرد كه خدا نيست؛ ولي هيچ شاهد استواري هم نيست كه ثابت كند كه او يقيناً وجود دارد، ولي مردمان بسياري هم به سادگي قطع و يقين كرده اند كه خدايي هست.
حال، نيچه استدلال كرده است كه با اعتقاد شخص به اينكه خداي مسيحي مرده است اعتقاد به قانون اخلاقي مسيحي، كه زماني به عنوان اخلاقي معتبر، جهاني شناخته مي شد، نيز باطل و نابود مي گردد. اگر موضوع را عمومي تر درنظر بگيريم، اگر خدايي نيست، «قانون اخلاقي الزام آور جهاني(3) » يا عمومي و ارزشهاي مطلق عيني هم وجود ندارد. اگر خدا نيست، همچنانكه قهرمان داستايوسكي(4) گفته است «همه چيز مجاز است» بنابراين، انسان آزاد به اصل خود باز مي گردد و از همه نظر «مسؤول(5)» واقع مي شود. در يك جهان «بي خدا» وي بايد «رشته ارزش(6)»هاي خود را برگزيند، و اگر هرگونه معني در زندگاني انسان پيدا شود همانا مي تواند معني يي باشد كه خود انسان به آن داده است. بنابراين، ما با انساني سروكار داريم كه بايد در اين جهان عمل بكند و در همان جا خودش را دريابد. در همان حال وي، نمي تواند به كمك يا هدايت خدا يا هر قانون معتبر كلي مستقل –آن هم در ساحت ارزشهاي مطلق- اميدوار باشد. در اين «حالت چگونگي(7)» و تنهايي است كه اساساً پيام مذهب اصالت موجود انسان را مخاطب خود قرار مي دهد.
آنچه من تاكنون گفته ام بيش از همه مناسب با فلسفه آقاي سارتر(8) است. ولي همچنين در اين گفتار نكاتي چند درباره هايدگر(9) گنجانيده ام. و اين واقعيت در عين حال هم يك پوزش خواهي و هم يك اعتراف و تصديق است. من بايد از پرفسور هايدگر معذرت بخواهم كه او را در ضمن گفتاري گنجانيده ام كه «اصالت موجود ملحدانه(10)» نام دارد، درحالي كه وي تفسير ملحدانه از فلسفه خودش را رد كرده است. و بايد بپذيرم كه دليل اينكه او را در اينجا گنجانيده ام اينست كه نمي دانم او را در چه گروه يا زمره ديگر مي توان گنجانيد. به ويژه در تقسيماتي كه من در موضوعات اين گفتارها بكار برده ام. براي اينكه اگر هم وي بيان نكرده است كه خدايي وجود ندارد، در وجود خدا نيز هيچ تأكيدي نكرده است. از اين رو، فلسفه او نمي توانست در گفتار پيشين مورد بحث قرار گيرد. و اگر نخواسته ام روي هم رفته نام او را در اينجا حذف بكنم (شايد خودش نيز همين را ترجيح مي داد، ولي آن وقت خواننده حق داشت رنجيده خاطر گردد!)، براي اينست كه نمي خواهم درباره تفكرات او سخن را چندان هم دراز بكشد. اما اگر مي خواهم عقايد او را خلاصه وار بيان كنم، به سبب آن نيست كه فلسفه او را كم اهميت مي دانم، بلكه بيشتر به سبب آنست كه به ويژه فلسفة او پيچيده است و نيز براي اينكه به هر حال قابل مناقشه(11) و حتي مشكوك است كه تا چه حدودي خود را در زمينة مانحن فيه موجه جلوه بدهد.
2.
مارتين هايدگر در سال 1889 از مادر زاد و در يك دودمان كاتوليك تربيت شد. عليرغم آنچه وي بعداً تحت تأثير سنت نوكانتي(12) درآمد و نتيجه از هوسرل متاثر گشت، قابل تذكر است كه وي معرفت وسيعي از حكمت يوناني و فلسفة قرون وسطايي دارد و نشانة آن اينست كه نخستين كتاب چاپ شدة او، دربارة فيلسوف قرون وسطايي انگليس يعني جان دنس اسكات(13) (1308-1265 م) است. او اين واقعيت را هيچ پنهان نمي دارد كه فلسفة خود او ارتباط نزديكي با تفكرات اروپاييان گذشته دارد و اينكه آرزوي او اين بوده و هست كه ارسطوي روزگار ما باشد، چه او نيز مانند داناي يونان با مسالة هستي سر و كار يافته است.
در آغاز هستي و زمان(14)، هايدگر از تجديد يك مسأله سخن مي گويد، يعني مسألة معني هستي. همة ما مقدمه فهمي از معني هستي داريم، چه پيوسته واژه هايي را كه دلالت بر چنين دريافتي دارند بكار مي بريم. از سوي ديگر، بعيد است كه بتوانيم شرح روشني از آنچه با اين واژه اراده مي شود بدست دهيم. ولي اگرچه مسألة معني هستي يك مسألة «قديم»(15) است، ولي بدين معني هم نيست كه براي نمونه آن طرز تلقي كه به وسيلة ارسطو پذيرفته شده و بكار رفته، روش مناسبي است. مسألة نيازمند آنست كه از سر نو مطرح شود، و به ويژه، روش برخورد بررسي مسألة نيز خود نيازمند تجديد نظر است. پرسيدن معني هستي به همان معني نيست كه در يك «سؤال دستوري»(16) را مي پرسند: اينجا سئوال اينست كه بپرسند كه هستي هستي ها(17) چيست. بنابراين ما بايد پيدا كنيم كدام نوع ويژه از هستي را در گام نخستين براي پژوهش معني هستي جهت تحليل فلسفي انتخاب بايد كرد. و بنابر نظر هايدگر ما بايد با هستي خود پرسشگر آغاز كنيم. انسان در وضع ويژه يي نسبت به مسألة هستي قرار گرفته و مي گيرد. اين اوست كه مسأله را مطرح مي كند؛ او به اين كار قادر است زيرا پيوند ويژه يي به هستي دارد. طرح مساله خود يك مقام (18) از هستي است. ارسطو به اين نكته توجه يافت آنگاه كه گفت «فلسفه با حيرت آغاز مي گردد»؛ زيرا استعداد براي اين «حيرت تأمل آميز(19)» نشان انسان بودن اوست. ولي اين دليل نمي شود كه ما نيز، همچنانكه ارسطو كرد، با پژوهش موضوعات گوناگون معرفت انساني آغاز كنيم، و به ويژه در اين راه بكوشيم تا مقولات وجود(20) را كشف كنيم. ما بهتر است با انسان به عنوان موجودي كه قادر به طرح مسألة هستي است، آغاز كنيم.
يك سئوال طبيعي كه در اين باره بايد پرسيده شود اينست كه دقيقاً هايدگر چه مي جويد؛ و اين مسألة هستي چيست؟ مقصود از آن، مسألة واقعيت غائي(21) نيست، يعني هستي متعال به عبارتي كه مقصود از آن خدا باشد. زيرا بنابر نظر هايدگر خدا بايد هستي يي برتر از هستي باشد، و او هستي است نه موجودات يا يك موجود كه ما با آن سر و كار داريم. مسألة ما هستي هستي هاست. اما هستي في نفسه چيست؟ ممكن است يكي بگويد كه غير از موجودات، هستي ديگري وجود ندارد. زيرا اگر بود معقول اين بود كه همه يكي باشند. ولي هايدگر البته اين نكته را مي داند. بنابراين ما مي توانيم از او انتظار داشته باشيم كه تحليلي به ما ارائه بدهد كه وقتي دربارة چيزي مي گوييم «آن هست» روشن باشد كه مقصودمان چيست. و پس از آن ممكن است برخي بگويند كه ما با مسألة تحليل زباني سر و كار داريم. و من گمان مي كنم كه مسأله براي هايدگر نيز تا حد زيادي يك مسأله لساني يا منطقي است. با وجود اين، گاه گاهي چنين تظاهر مي كند كه دربارة هستي سخن مي گويد چنانكه گويي دربارة مطلق يا متعال سخن مي راند، و به نظر من چنين مي آيد، اگرچه بسيار احتمال دارد كه من مقصود او را بد فهميده باشم، كه وي در ميانة نظرگاه يك تحليل گر منطقي(22) و نظرگاه يك مابعدالطبيعي در نوسان و ترديد است،بدون اينكه واقعاً روشن سازد كه دقيقاً با كدام مسأله يي دست به گريبان است. با وجود اين، وي صريحاً با مسألة هستي شناسي(23) سر و كار دارد، كه بر هر مسأله يي در باب خدا مقدم است. حتي پيش از آنكه مسألة خدا را مطرح كنيم بايد اين پرسش را پاسخ دهيم كه هستي هستي ها چيست؟ و چون انسان است كه اين مسأله را مطرح مي سازد، و بنابراين اوست كه تصور مقدماتي از هستي را دارد، و در ارتباط ويژه يي با هستي قرار دارد، بهتر است با تحليلي از انسان به عنوان موجودي كه نسبت به وجود باز است، آغاز كنيم. و همين تحليل از انسان است كه توجه بيشتر خوانندگان هايدگر را به خود جلب كرده است.
انسان، موجود است. ولي وجود انساني واقعاً تعريف شدني نيست؛ براي اينكه او وجود بالقوه يا «كمون هستي(24)» است. انسان پيوسته در كار پيشرفت دادن خويش است، به عبارت ديگر، خود را به آينده مي كشاند و تعالي مي بخشد. با وجود اين مي توانيم «ساختمان وجودي(25)» انسان و وضع هستي انسان را تحليل كنيم. و نخستين چيزي كه بايد به خاطر بسپاريم اينست كه انسان موجودي – در جهان (26) است. حال، اين انسان بالفعل(27) يا عملاً در جهان است، بدين معني كه در ارتباط با اشياء واشخاص ديگر قرار دارد، و اين نكته به اندازة كافي روشن است. ولي هايدگر صرفاً نمي خواهد بگويد كه انسان خود را، به عنوان يك واقعيت در ارتباط با اشياء و اشخاص ديگر مي يابد. مقصود او انيست كه انسان به عنوان موجودي وجود دارد كه ضرورتاً از پيش با «ديگران» آميزش يافته و يا سر و كار پيدا كرده است. البته ، او با اين يا آن شيء ويژه كه فلان كس خاطرنشان مي كند، سر و كار ندارد. ولي ارتباط هستي كه او با آن مشغول گشته و يا سر و كار يافته «مظهر سازنده(28)» يي از هستي خويش است: او به عنوان موجودي كه با «ديگران» مشتغل گشته و سر و كار يافته وجود دارد. او با «ديگران» در ضمن حركت خود به سوي واقعيت بخشيدن امكانات خود مواجه مي گردد؛ و از طريق اشتغال يا مواجهة خود، جهان را به عنوان نظام پرمعني يي از اعيان مي سازد كه هم براي يكديگر و هم براي خود انسان روابط معقول يافته اند. جهان اشياء براي هايدگر جهان ابزار يا آلات (29) است. وضع هستي آنها اينست كه براي چيز ديگري و براي هستي ديگري وجود يافته اند… زمين براي برزگر وجود دارد كه در آن تخم بپاشد تا غله بروياند. با وجود اين، همين زمين براي زمين شناس چيز ديگري است، باز براي سردار سپاه يا آرايندة لشكر چيز ديگري است. انسان در ضمن حركت خود به سوي واقعيت بخشيدن امكانات خود به عنوان موجود – در – جهان، از طريق سر و كار داشتن با «ديگران»، نظام معني دار يا معقول اعيان را مي سازد كه در عين حال نتيجة حركت خود او به پيش رو به سرزميني كه در آن طرحهاي ويژه خود را نيز مي تواند واقعيت بدهد، مي باشد. انسان در – جهان – چنان هست كه با اشياء به عنوان ابزارهايي در واقعيت بخشي امكانات خود سر و كار مي يابد. ولي اينكه مي گوييم كه انسان با اشياء همچون ابزارها يا آلتها سر و كار مي يابد نبايد بدين معني فهميده شود كه در مورد آنها نظرگاه يا ديد غريب يا استثنايي دارد. براي مثال ممكن است با نخسين بار شنيدن واژه تيغ ريش تراشي معني يا شأن معقول خود را از طريق كه انسان بر روي فايدة «عملي» تأكيد مي كند، بيابد (نظرگاه انساني كه تيغ ريش تراشي ابزاري است براي اصلاح صورت) به استثناي نظرگاه علمي، نظرگاهي كه در آن انسان صرفاً علاقه مند بررسي «عيني» ساختمان فيزيكي جسمي است كه ما آن را تيغ ريش تراشي مي ناميم. ولي عالم، قصد ديگري نيز دارد، اگر چه آن قصد با نيت مردي كه مي خواهد اصلاح كند يكي نيست، و نظرگاه يا ديد او از موضوع به وسيله قصد يا نيت او معين مي شود. و اينجا نظرگاه عملي از امتياز برجسته يي برخوردار نيست. ولي مقصود دانشور نيز به تنهايي از اين امتياز برخوردار نيست. اشتغال ممكن است اشكال گوناگون بگيرد، و مي تواند نظامهاي بامعني گوناگوني، ولو مكمل، به ظهور برساند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]