واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: درباره حقيقت هستى سخن از حد و رسم منطقى نمىتوان به ميان آورد ولى گزاف نيست اگر گفته شود حقيقت هستى جز عينيت و تحقق چيز ديگرى نيست و اگر چنين است چگونه مىتوان گفتحقيقت هستى عينيت و تحقق ندارد؟ معنى تحقق وجود اين است كه هستى اعم از اين كه واجب الوجود باشد يا ممكن الوجود در عينيت و تحقق خود به غير وجود نيازمند نيست در حاليكه ماهيات بدون وجود تحققپذير نبوده و نمىتوان از هستى آنها سخن به ميان آورد.
بايد توجه داشت كه امكان در باب وجود با آنچه امكان در باب ماهيات خوانده مىشود تفاوت اساسى داشته و نبايد ميان آنها خلط و اشتباه كرد. امكان در باب وجود به معنى ربط و تعلق بوده و اين ربط و تعلق كه عين هستى و تحقق ممكن الوجود را تشكيل مىدهد به هيچ وجه با ضرورت ذاتى آن منافات ندارد.
كسانى كه با مسائل منطقى آشنائى دارند به خوبى مىدانند كه در قضيه ضروريه ذاتيه يك قيد همواره معتبر شناخته مىشود كه آن قيد جز دوام وجود موضوع چيز ديگرى نيستبه عبارت ديگر وقتى گفته مىشود انسان بالضروره ناطق است معنى منطقى آن اين است كه مادام انسان موجود است ناطق بودن نيز براى او ضرورت ذاتى دارد پرواضح است كه ضرورى بودن ناطق براى انسان بطور ذاتى هرگز منافى اين نيست كه وجود ناطق از آن جهت كه وجود است عين ربط و فقر و تعلق به حق بوده باشد به اين ترتيب امكان در باب وجود كه در اصطلاح صدرالمتالهين امكان فقرى خوانده مىشود عين ربط و فقر و تعلق بوده و اين خود نحوهاى از وجود و يك سنخ از هستى بشمار مىآيد به عبارت ديگر مىتوان گفت ربط محض و تعلق صرف نحوى از وجود است و نمىتوان آن را يك امر اعتبارى و انتزاعى بشمار آورد و از اينجا مىتوان دريافت كه قول به اصالت وجود به واجب الوجود بالذات تبارك و تعالى اختصاص نداشته و هرجا كه پاى وجود در ميان است اين قول نيز مىتواند صادق باشد به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه وجود خاص هرگز بدون ماهيت نبوده و ماهيات با وجودهاى خاص خود به حسب مقام واقع چه در عالم عين و چه در عالم ذهن متحد و يگانه شناخته مىشوند ولى اين مسئله نيز مسلم است كه مفهوم ماهيت در اعتبار عقل و ادراك غير از مفهوم وجود بشمار مىآيد به اين ترتيب وجود و ماهيت همواره با يكديگر متحد و يگانه بوده و اتحاد ميان آنها از نوع اتحاد ميان يك امر عينى خارجى با يك مفهوم اعتبارى انتزاعى خواهد بود البته در اين اتحاد و يگانگى هر يك از وجود و ماهيتبه وجهى بر ديگرى تقدم دارد.
تقدم وجود و ماهيتبر يكديگر هرگز بمعنى تاثير يكى از آنها بر ديگرى نيست تاثير ماهيت در وجود معنى محصل و معقولى ندارد زيرا اگر ماهيت در وجود تاثير داشته باشد بايد قبل از وجود خود موجود شده باشد وا ين امر با نصروره باطل است تاثير وجود در ماهيت نيز نمىتواند مقبول واقع شود زيرا ماهيت مجعول نيست و نسبت آن نيز با وجود و عدم در حد ذات يكسان است.
به اين ترتيب وقتى از تقدم وجود بر ماهيتسخن گفته مىشود منظور اين است كه وجود در تحقق و عينيت اصل بوده و ماهيت تابع آن بشمار مىآيد ولى هنگامى كه از تقدم ماهيتبر وجود سخن به ميان مىآيد منظور اين است كه عقل مىتواند صرف نظر از هرگونه وجود خارجى يا ذهنى به ملاحظه و اعتبار ماهيت پردازد و در اين ملاحظه و اعتبار وجود را حمل بر آن نمايد.
البته بايد توجه داشت كه حمل وجود بر ماهيت هرگز بمعنى اين نيست كه وجود در تحقق خود تابع ماهيتشناخته مىشود زيرا همانگونه كه يادآور شديم تحقق و عينيت از آن وجود است و هر چيز ديگرى تنها بواسطه وجود مىتواند به مرحله تحقق و عينيت قدم گذارد.
از اينجا مىتوان دريافت كه قضاياى فلسفى در فلسفه صدرالمتالهين برخلاف آنچه در ظاهر مشاهده مىشود مقلوب است و معنى اين كه گفته مىشود مثلا عقل موجود است، نفس موجود است و هكذا به اين صورت خواهد بود كه موجود از آن جهت كه موجود استبه تعين عقل و نفس تيعنى مىگردد به عبارت ديگر مىتوان گفت در فلسفه صدرالمتالهين موضوع واقعى وجود يا موجود بماهو موجود است كه از عوارض ذاتى آن بحث و گفتگو بعمل مىآيد البته موضوع هر يك از علوم با موضوعات مسائلى كه در آن علم مورد بررسى قرار مىگيرد تفاوت دارد ولى در عين حال بين موضوع علم و موضوعات مسائل آن نوعى اتحاد بر قرار است كه اين اتحاد را مىتوان از نوع اتحا ميان كلى طبيعى و افراد آن بشمار آورد.
با توجه به آنچه در اينجا ذكر شد به روشنى معلوم مىشود كه اگر در ظاهر و به حسب مقام تصور، وجود عارض بر ماهيت مىگردد در واقع و به حسب نفس الامر ماهيات عارض وجود بوده و موجودات ماهوى از شواهد اصالت وجود تعينات و تجليات وجود بشمار مىآيند عارف روشن ضمير به همين مسئله اشاره كرده آنجا كه مىگويد: من و تو عارض ذات وجوديم مشبكهاى مشكات شهوديم
توجه به آنچه در اينجا ذكر شد نشان مىدهد كه تحقق و عينيت از آن وجود است و هر چيز ديگر اعم از اين كه در ذهن باشد يا در خارج به بركت وجود تحقق مىپذيرد.
به اين ترتيب وجود از هر چيز ديگرى براى اين كه تحقق و عينيت داشته باشد شايستهتر و سزاوارتر است توجه و دقت در مثال بياض و ابيض مىتواند به اين مسئله روشنائى بيشترى به بخشد بسيارى از چيزها را مى شناسيم كه چون داراى رنگ بياض هستند ابيض شناخته مىشوند البته خود حقيقتبياض نيز بدون ترديد ابيض بشمار مىآيد ولى حقيقت اين است كه بياض به ابيض بودن از هر چيز ديگرى كه ابيض شناخته مىشود شايستهتر و سزاوارتر است. اين سخن در مورد مضاف حقيقى و مضاف مشهورى نيز صادق است ترديدى نيست كه مضاف مشهورى بواسطه مضاف حقيقى مضاف شناخته مىشود بنابراين مضاف حقيقى به مضاف بودن شايستهتر و سزاوارتر خواهد بود در اين مورد مثالهاى ديگرى نيز هست كه ما از ذكر آنها در اينجا خود دارى مىكنيم.
بنظر مىرسد برخى اهل تحقيق كه ذات را در مشتق ماخود نمىدانند به همين نكته توجه داشتهاند و البته سخن آنان نيز در اين باب بحكم و معتبر است اگر كسى به درستى در هستى به تامل پردازد به روشنى در مىيابد كه براى برخى اشخاص مسئله نزاع و كشمكش ميان طرفداران اصالت وجود و مخالفان آنان به درستى مطرح نشده و تحرير محل نزاع در اين باب به وضوح و روشنى انجام نپذيرفتهاست.
كسانى كه قبل از ورود در اين مبحثبه تحرير محل نزاع پرداخته و جايگاه اختلاف ميان دو طرف مسئله را به وضع روشن مىكنند به نظريه بديهى بودن اصالت وجود نزديك مىشوند.
البته كسانى نيز هستند كه قول به اصالت وجود را به هيچ وجه بديهى نمىدانند و براى اثبات آن به اقامه برهان مىپردازند. اين اختلاف و دو گانگى در مورد مسئله اثبات واجب نيز قابل مشاهده بديهى و ضرورى است و به اقامه برهان نيازى ديده نمىشود.
گروهى ديگر به عكس گروه اول اعتقاد دارند كه وجود واجب يك امر نظرى است و براى اثبات آن بايد به استدلال توسل جوئيم.
صدرالمتالهين كه قهرمان مسئله اصالت وجود شناخته مىشود براى اثبات اصالت وجود به برهان و استدلال توسل جسته و به وضوح و بداهت آن اكتفا نكرده است او مشعر سوم از كتاب «المشاعر »خود را به اين بحث اختصاص داده و براى اثبات اصالت وجود به هشت طريق استدلال كرده است البته او كلمه برهان يا اصطلاح قياس و استدلال را در اينجا بكار نبرده و سخنان خود را تحت عنوان شواهد سامان داده است ما در اينجا به ذكر اين شواهد مىپردازيم نا معلوم شود كه اين فيلسوف تباله بر چه اساس و ميزانى مسئله اصالت وجود را پايه تفكر و مبناى انديشه خويش ساخته است.
شاهد اول
حقيقت هر شيئى هستى آن شيئى است و بواسطه هستى آثار و احكام هر شيئى بر آن مترتب مىگردد بنابراين، هستى، براى اين كه حقيقتشناخته شود از هر امر ديگرى شايستهتر است زيرا هر امر ديگرى تنها به واسطه هستى در زمره حقايق قرار مىگيرد.
به اين ترتيب اگر بگوئيم هستى حقيقت همه حقايق استسخنى به گزاف نگفتهايم به عبارت ديگر مىتوان گفت كه هستى در «حقيقتبودن» خود به حقيقت ديگرى نيازمند نيستبلكه به خودى خود عالم عين و خارج را تشكيل مىدهد در حاليكه غير هستى يعنى ماهيات تنها به واسطه هستى در عالم عين و خارج تحقق مىپذيرند.
شاهد دوم
در اين مطلب ترديدى نيست كه جهان خارج و عالم ذهن طرف موجودات شناخته نمىشوند. وقتى گفته مىشود كه فلان شيئى در جهان خارج يا در عالم ذهنى موجود است منظور اين نيست كه جهان خارج با عالم ذهن ظرف يا محلى است كه آن موجود در اين ظرف استقرار يافته استبلكه مقصود از وجود داشتن چيزى در خارج اين است كه آن چيز داراى نوعى هستى است كه آثار و احكامش بر آن مترتب شده است و هنگامى كه گفته مىشود فلان شيئى در ذهن موجود است منظور اين است كه آثار و احكام خارجى آن موجود، بر آن مترتب نمىگردد.
با توجه به آنچه ذكر شد مىتوان ادعا كرد كه اگر آنچه در خارج اصيل و متحقق است جز ماهيت چيز ديگرى نباشد لازمه آن اين خواهد بود كه بين وجود ذهنى و وجود خارجى هيچ گونه تفاوت و دو گانگى تحقق نپذيرد در حاليكه اين امر بالضروره باطل است زيرا ماهيت چه بسا در ذهن تحقق مىپذيرد ولى در جهان خارج موجود نيست.
شاهد سوم
اگر موجوديت و تحقق اشياء تنها به ماهيات آنها باشد و نه به امر ديگر مستلزم اين خواهد بود كه حمل برخى ماهياتپذير نباشد زيرا در حمل، دو مفهوم متغاير و متفاوت در وجود با يكديگر اتحاد پيدا مىكنند و حكم نيز بر همين نوع از اتحاد اشعار دارد به عبارت ديگر مىتوان گفتحمل شيئى بر شيئى ديگر اشعار دارد به عبارت ديگر مىتوان فتحمل شيئى بر شيئى ديگر بدين معنى است كه آن دو شيئى در وجود با يكديگر متحدند و در مفهوم و ماهيت غير يكديگرند. ترديدى نمىتوان داشت كه آنچه مناط و ملاك غيريت است غير از آن چيزى است كه ملاك اتحاد و يگانگى شناخته مىشود حكما نيز آنجا كه گفتهاند: حمل همواره مقتضى اتحاد در وجود خارجى و غيريت در ذهن است. به همين نكته اشاره كردهاند اكنون اگر وجود چيزى جز ماهيت نباشد مستلزم اين خواهد بود كه در حمل بين ملاك اتحاد و ملاك غيريت هيچ گونه تفاوتى تحقق نپذيرد و چون اين امر باطل شناخته مىشود ملزوم آن نيز باطل خواهد بود آشكار است كه صحتحمل همواره به نوعى وحدت و نوعى از غيريت وابسته است زيرا در وحدت محض حمل تحقق نمىپذيرد و در كثرت محض نيز حائى براى تحقق حمل وجود ندارد بنابراين اگر وجود امرى انتزاعى شناخته شود ناچار در وحدت و كثرت خود تابع آنگونه از معانى و ماهياتى خواهد بود كه با آنها اضافه و نسبت پيدا مىكند و هنگامى كه وجود در وحدت و كثرت خود تابع ماهيات شناخته شود حمل شايع و متعارف صورت نمىپذيرد و آنچه بعنوان حمل مطرح مىگردد جز حمل اولى ذاتى چيز ديگرى نخواهد بود.
شاهد چهارم
در مقابل كسانى كه وجود را امرى انتزاعى مىدانند گفته مىشود كه اگر وجود، موجود و متحقق نباشد هيچ يك از اشياء موجود نخواهد بود و چون موجود نبودن اشياء بالضروره باطل است موجود و متحقق نبودن وجود نيز باطل خواهد بود. بيان ملازمه به اين ترتيب است كه گفته مىشود: هرگاه ماهيت در حد ذات و مجرد از وجود لحاظ شود، ناچار معدوم خواهد بود و چنانكه صرف نظر از وجود و عدم مورد نظر قرار گيرد نه موجود خواهد بود و نه معدوم. اما اگر وجود به حسب ذات خود موجود و متحقق نباشد به هيچ وجه نمىتوان از وجود يا ماهيتيكى را بر ديگرى حمل كرد زيرا ثبوت چيزى بر چيز ديگر و همچنين منضم ساختن يك شيئى به شيئى ديگر مستلزم يا فرع بر اين است كه «مثبت له» وجود داشته باشد. اكنون با توجه به اين كه ماهيت در حد ذات خود موجود نيست اگر وجود نيز در حد ذات خود موجود و متحقق نباشد چگونه مىتوان از تحقق موجودات سخن به ميان آورد؟ كسى كه از وجدان سالم برخوردار باشد به روشنى مىداند كه اگر ماهيتيكى از سه حالت اتحاد يا معروض بودن و يا عارض بودن نسبتبه وجود را نداشته باشد به هيچ وجه نمىتوان آن را موجود بشمار آورد زيرا منضم ساختن يك امر معدوم به معدوم ديگر نيست چنانكه منظم ساختن يك مفهوم به مفهوم ديگر بدون اين كه حداقل يكى از آنها وجود داشته باشد يا هر دو عارض يك امر سوم شده باشند معنى صبح و قابل ملاحظه ئى ندارد.
بايد توجه داشت كه در نظر صدرالمتالهين ماهيتبا وجود اتحاد پيدا مىكند ولى در نظر حكماى مشائى بنا بر قول مشهور ماهيت معروض وجود داشته البته برخى از صوفيه به عكس حكماى مشائى ماهيت را عارض بر وجود مىشناسند. در هر يك از اقوال سه گانه اين فرض مسلم گرفته شده است كه ماهيت در پرتو نور وجود تحقق مىيابد.
در اينجا موجود بودن هرچيز تنها از طريق انتساب به واجب الوجوب وجود براى ماهيت همان فرزند بودن براى فرزندان نيست زيرا اتصال ماهيتبه وجود جز تحقق وجود ماهيت چيز ديگرى بواسطه نوعى نسبت است كه با يك شخص بعنوان پدر حاصل مىشود ولى آنچه ماهيات از طريق نسبتخود شان با واجب الوجود كسب مىكنند همان چيزى است كه وجود و تحقق آن را تشكيل مىدهد.
شاهد پنجم
اگر وجود صورت عينى و تحقق خارجى نداشته باشد در هيچ يك از انواع، جزئى حقيقى تحقق نمىپذيرد و در واقع شخص براى نوع بى معنى و بى وجه خواهد بود. زيرا ماهيت از آن جهت كه فقط ماهيت است از اشتراك ميان افراد كثير و همچنين از عروض كليتبر آن در عالم ذهن امتناع ندارد منضم ساختن مفاهيم كثير و متعدد به يك ماهيت نمىتواند آن را از اشتراك ميان افراد كثير خارج سازد به عبارت ديگر مىتوان گفت تخصيص يك كلى به كلى ديگر اگر چه شمار آنها به هزار كلى بالغ گردد موجب تشخص نمىشود. به اين ترتيب براى اين كه شخص تحقق يابد به چيزى نياز است كه خود به حسب ذات متشخص باشد و كثرت وقوع آن قابل نصور نباشد آنچه از اين ويژگى برخوردار است جز وجود چيز ديگرى نيست اكنون اگر در افراد يك نوع وجود تحقق نداشته باشد هيچ يك از آن افراد در جهان خارج به ظهور نخواهد رسيد و اين امر خلاف فرض است. كسى نمىتواند ادعا كند كه تشخص افراد از طريق اضافه به تشخص حق تبارك و تعالى حاصل مىگردد زيرا اضافه يك شيئى به شيئى ديگر پس از حصول تشخص امكانپذير مىگردد. از اين نكته نيز نبايد غافل بود كه اضافه از آن جهت كه اضافه استيك امر عقلى و كلى بشمار مىآيد. در اين مسئله نيز ترديد نيست كه انصمام يك كلى به كلى ديگر موجب تشخص نمىگردد. به اين ترتيب تشخص افراد يك نوع از طريق توسل به معنى اضافه قابل توجيه نخواهد بود. البته اين سخن تنها هنگامى مىتواند درستباشد. كه اضافه بعنوان يك مفهوم يا يك مقوله مطرح گردد. اما آنجا كه از اضافه اشرافيه سخن به ميان مىآيد حضور و شهود ملاك و مناط امور است و از علوم حضولى و طبقه بندى مقولات و مفاهيم كارى ساخته نيست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]