واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: دست المیرا رو کشیدم و با خودم به سمت طبقه سوم بردم . همون طور که زیر لب غر غر می کرد پله های طبقات رو می شمرد .
-اه . آرومتر بابا . دستم رو از جا کندی .
-خوب تند راه بیا دیگه . ببین روز اولی میخوای آبرومون بره. به اندازه کافی دیر کردیم.
-خوب حالا . چه دیری . تا بچه ها سر کلاس جمع شن طول می کشه .
بی توجه به حرفش ، همون طور که دستش توی دستم بود به دنبال خودم می کشیدمش . وقتی وارد راهرو طبقه سوم شدیم . به ذهنم فشار اوردم تا شماره ی کلاس رو به خاطرم بیارم . اما هر چی فکر کردم یادم نیومد . کلافه از این گیجی خودم رو به المیرا کردم و گفتم:
-شماره کلاس چند بود؟
المیرا دستش رو از دستم بیرون کشید و در حالی که موهاش رو که لجوجانه روی پیشونیش ریخته بود رو داخل مقنعه اش می کرد گفت:
-فکر کنم شماره سیصد و پنج بود .
-آره.
و همون طور به تابلویی که سر در کلاس ها زده بودند نگاه کردم .
المیرا دستم رو کشید و گفت:
-بیا اونجاست .
به مسیر دستش نگاه کردم و شماره ی کلاس رو روی تابلو خوندم .
-بفرمایید .
هر دو با آرامش وارد کلاس شدیم و زیر لب سلام کردیم .
استاد زبان که دختری شیک و مرتب بود نگاهمون کرد و با دستش دو تا از صندلی ها رو نشون داد .
المیرا جلوتر از من رفت و گوشه ای از کلاس روی صندلی نشست . من هم در حالی که کیفم رو روی صندلی خالی کنار دستشم می گذاشتم سرم رو بلند کردم و به بچه های کلاس خیره شدم .
با شنیدن صدای استاد که به زبان انگلیسی ما رو مخاطب قرار داده بود نگاهش کردم .
-خوب خودتون رو معرفی کنید .
المیرا زودتر از من به خودش اومد و گفت:
-من المیرا بدری هستم . بیست و دو سالمه . دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی . هدفمم از خوندن زبان اینکه ..... خوب یاد بگیرم دیگه.
بچه های کلاس با شنیدن جمله آخر المیرا زدند زیر خنده و من که همیشه عادت به این بذله گویی های المیرا داشتم تنها لبخند زدم و به استاد که حالا چشمش رو به من دوخته بود تا خودم رو معرفی کنم گفتم:
-منم ترانه راضی هستم . بیست و دو سالمه . دانشجو رشته مدیریت و بازرگانی . به یادگیری زبان هم علاقه زیادی دارم .
استاد سرش رو تکون داد و بعد به کسی که در می زد اجازه ورود داد .
سرم رو بلند کردم و به بچه ها چشم دوختم .
حدود هفت هشت نفر سر کلاس نشسته بودند که پنج نفر از اونها پسر بودند و باقی دختر بودند .
المیرا دستم رو گرفت و گفت:
-حالا وقت واسه چشم چرونی زیاده . اونجا رو نگاه کن.
در حالی که ابروهام رو از حرفش توی هم کشیده بودم گفتم:
-بمیری چه چشم چرونی. حالا کجا؟
در حالی که سرش رو انداخته بود پایین با سر خودکارش طوری که فقط من متوجه می شدم به پسری که گوشه ای از کلاس نشسته بود اشاره کرد .
سرم رو بلند کردم و به اون پسر که تقریباً سی ساله می خورد نگاه کردم .
تی شرت و شلواری همرنگ به تن کرده بود و کتونی هایی شیک و سفید به پا داشت و یکی از پاهاش رو به روی پای دیگه اش انداخته بود و به استاد چشم دوخته بود .
-خوب که چی؟
-خوب و حناق دو ساعته . گفتم ببین چه خوش تیپه . همه لباس هاش مارک داره . اونم مارک های معروف .
خنده ام گرفت و دوباره به پسره نگاه کردم .
-بمیری. حالا نگفتم که بخوریش.
-خفه شو المیرا الان آبرومون رو می بری.
در همین حال که داشتم به پسره نگاه می کردم سرش رو بلند کرد و به ما نگاه کرد . یک لحظه نگاهمون در هم مچ شد . چشم های سبز رنگی داشت و با پوست گندمگون با لب های گوشتی که کاملاً با بینی کشیده اش هماهنگ بود . موهای براق خرمایی رنگی داشت که کمی از اون ها با شرارت روی پویشونیش ریخته بود . با نیشگونی که المیرا از دستم گرفت ، به خودم اومدم . که اون پسره سرش رو با نفرتی که توی چشم هاش کاملاً هویدا بود چرخوند . وا رفتم . این چرا اینطوری کرد؟
-چته بابا ذل زدی بهش....
-خفه شو المیرا . حالا پسره فکر کرد چه خبره .
-غلت کردی . دیدی چه خشگل بود؟ چه قیافه ی جذابی داشت !
-برو ببینم . همچین مالی هم نبود . پسره از خود راضی....
صدای استاد که رو به جمع می خواست که همه خودشون رو دوباره معرفی کنن . ما رو از ادامه حرف باز داشت .
رو کرد به همون چشم های سبز و در حالی که لبخندی روی لبانش بود گفت:
-لطفاً خودت رو کامل معرفی کن .
نمی دونم چرا هر چی سعی می کردم بی تفاوت باشم نمی شد . سرم رو انداخته بودم پایین . اما گوش هام به سمت اون بود .
-اسمم حمیدِ . حمید یزدانی . بیست و نه سالمه .
استاد لبخند زنون به انگلیسی پرسید .
-متاهلی یا مجرد؟ هدفت رو هم از خوندن زبان بگو.
سریع سرم رو بلند کردم و به صورتش خیره شدم .
-هدف خاصی ندارم . به نظر من لازمه . و متاهل هم نیستم .
دوباره سرم رو انداختم پایین . پیش خودم گفتم:
-چقدر صداش زنگ داشت .
با شنیدن صدای نفر بعدی دوباره سرم رو بلند کردم و به حرفش گوش دادم .
-اسمم نیماست .
زنگ استراحت که رسید . سریع از جام بلند شدم و رو به المیرا گفتم:
-المیرا بدو بریم پایین که مردم از گشنگی.
-ای کارد بخوره به اون شکمت . شکمو....
صدای خنده ی کسی باعث شد سر برگردونم وجواب المیرا رو که همیشه در این مورد جواب دندان شکنی برایش داشتم نتونم بدم .
-سلام. ناراحت که نشدی که خندیدم .
لبخند زدم و دستش رو که به سمتم دراز کرده بود فشردم و گفت:
-نه خواهش میکنم....
دستش رو به سمت المیرا دراز کرد و گفت:
-اسمم الهه است . از دیدنتون خیلی خوشحالم .
-ما هم همینطور.
با دستش به سمت یکی از دخترهای کلاس اشاره کرد و گفت:
-نوشین بیا اینجا.....
دختری که الهه به اسم نوشین صداش زده بود به سمت ما اومد و سلام کرد . در حالی که جواب سلامش رو می دادم به صورتش خیره شدم . چشم های درشت عسلی رنگی داشت که قبل از هر چیزی چشم هاش در صورتش به چشم میومد . پوست سفیدی داشت و لب های کشیده و بینی خوش تراشی. در کل صورت جذابی داشت . هم قد من بود و کمی لاغر اندام .
صدای المیرا باعث شد توجه ام بهشون جلب بشه و از صورت نوشین بیام بیرون .
-ببینم اگه اشتباه نکنم تو متاهلی درسته نوشین؟
نوشین سرش رو تکون داد و گفت:
-آره....
- نوشین تو چند سالته ؟
نوشین به الهه اشاره کرد و گفت:
-من و الهه بیست و پنج سالمونه . البته من دو ساله که ازدواج کردم .
صداش رو اورد پایین تر و در حالی که لبخندی به لب داشت گفت:
-اگه برای این الهه خواستگار پیدا کردید بیارید سراغش. بلکه غالبش کنیم .
زد زیر خنده . ما هم خندیدیم . من دوباره به سراغ صورت الهه رفتم . عادت بدی داشتم و اون هم این بود که دوست داشتم بفهمم چهره کسانی که تازه باهاشون آشنا شده بودم به اسمشون میخوره یا نه ......
الهه ابروهای کمونی و کشیده ای داشت که مانند قابی بالای چشمهای کشیده ای که لنز طوسی رنگی به چشم داشت رو پوشونده بود و زیبایی ملیحی به صورتش بخشیده بود . لبهای کوچک . بینی کشیده و خوش تراشش ، صورتش رو با نمک کرده بود . الهه؟؟؟؟؟ اسمش زیبا بود .
قد بلندی داشت و با کفشهای پاشنه بلندی که به پا داشت باعث میشد من هنگام نگاه کردنش سرم رو بالا بگیرم .
-چیه ؟ میخوای یه عکس از صورتش بگیر اینجوری بهتر میتونی براش خواستگار پیدا کنی.....
وقتی المیرا این حرف رو زد همه زدند زیر خنده .من هم خندیدم و گفتم:
-من اگه بیل زن بودم باغچه خودمو بیل میزدم و واسه تو یکی رو پیدا می کردم بلکه از شرت راهت بشم.....
دوباره بچه ها زدند زیر خنده .
نوشین گفت:
-مگه نمی خواستی بری پایین خرید کنی؟
-چرا بریم .
دست المیرا رو گرفتم و به همراه بچه ها از کلاس خارج شدیم .
المیرا دوباره رشته کلام رو در دستش گرفته بود و شروع به حرافی کرده بود . این همیشه عادتش بود و درست یادمه زمانی که ما با هم دوست شدیم من از این اخلاقش خیلی خوشم اومده بود .
-آره من و ترانه نزدیک به هشت ساله که با همدیگه دوستیم . من و ترانه سال اول دبیرستان با هم دوست شدیم و چون هردومون به یک رشته علاقه مند بودیم ، این باعث شد که دوستی ما ادامه پیدا کنه و بعد هم که با هم به یک دانشکده رفتیم و حالا هم هر کاری که می کنیم با هم هستیم . درست به قول داداشم که میگه با اینکه سایه همدیگه رو با تیر می زنید اما کسی جرئت نمی کنه در نبود یکیتون از اون بد بگه .....
و بعد شروع به خندیدن کرد . دستش رو فشردم و گفتم:
-آخه بچه ها ما خیلی از کارهامون بهم شبیه . شاید با هم شوخی کنیم . اما هیچ کس نمیتونه این دوستی و صمیمیت رو از ما بگیره مگه نه المیرا؟
-کی گفته . اصلاً اگه الان نوشین بگه این ترانه رو اینجا سر ببر .میبرم .
و بعد شروع به خندیدن کرد و من هم خندیدم .
-اینجور دوستی ها خیلی پایداره . من و نوشین هم تو دبیرستان باهم آشنا شدیم و درست مثل شما به یه دانشگاه رفتیم . منتها نوشین زود ازدواج کرد . آخه بچه ها بین خودمون باشه آتیشش خیلی تند بود.....
نوشین با دستش زد پشت الهه و زیر لب گفت:
-بی ادب .....
جلوی بوفه ایستاده بودیم که یهو چشمم خورد به حمید . بسمت بوفه میومد . المیرا رو به الهه گفت:
-واه واه هاپو کومار پیداش شد .
نوشین رد نگاه ما رو دنبال کرد و به همراه ما شروع به خندیدن کرد .
الهه رو کرد به من و گفت:
-اون یکی دوستشم خشگله .....
سرم رو چرخوندم و به پسری که کنار دست حمید میومد نگاه کردم و گفتم:
-اسمش چیه؟
-اسمش نیماست .
دوباره سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم . ریش پروفسوری گذاشته بود و با شیطنت به دخترها نگاه می کرد . موهای مجعد مشکی داشت که کمی هم از موهای جلوی پیشونیش ریخته بود . هر چه نزدیکتر می شدند چهره اش شفافتر می شد . چشم های قهوه ای رنگی داشت و لبخندی دلنشینی به لب داشت .
سرم رو به سمت الهه چرخوندم و گفتم:
-فکر کنم باید سی ساله باشه درسته؟
الهه سرش رو تکون داد و گفت:
-بیست و نه سالشه و مجرده.....
زدیم زیر خنده و از دست نوشین شیر کاکائوهامون رو گرفتیم .....
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]