واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - هدی مقدم 1. همه ما خواه ناخواه در مورد کتاب «دا» چیزی شنیده ایم و شاید کمتر کسی را بشناسیم که حتی نام این کتاب را نشنیده باشد. خاطرات سیده زهرا حسینی، چنان مو به مو روایت می شود که خواننده در مقابل سطور کتاب، میخکوب میشود و حتی یکی از دوستانم که چندان در قید و بند مسائلی از این دست ـ دفاع مقدس و ایثار و شهادت ـ نیست؛ طوری دچار همذات پنداری با شخصیت اصلی کتاب و درگیر حوادث مطرح شده در روایت خانم حسینی شده بود که بیش از دو هفته هرگاه می دیدمش؛ پریشان احوال بود و به قول دوستان فیسلوف منش شده بود! در هر حال علاوه بر جنبه های حاشیه ای این کتاب که باعث معرفی و شهرت این اثر شد؛ سبک نوشتاری، مخاطب را با خود همراه می کند و چنان با سادگی همه وقایع و احساسات مطرح می شود که دیگر به راحتی نمی توان به علت موضوع خاص و حجم زیاد کتاب، فقط مخاطب حرفه ای را برای آن در نظر گرفت. 2. در طول 8 سال دفاع مقدس، به نظر نمی رسد که شهری به اندازه خرمشهر، افتخار آفریده باشد و درخت ایثارش را با خون مردمان پاکش، سیراب کرده باشد. همسفری با کاروان خبرنگارانی که به دعوت نیروی زمینی ارتش مناطق عملیاتی را بازدید می کردند، سعه زمانی را برایمان تدارک دیده بود که برای یکبار هم که شده، با خاطری آسوده، همه آنچه را که در سفرهای قبلیمان به این شهر، گذرا دیده بودیم، یک دل سیر به تماشا بنشینیم. جنت آباد؛ در فاصله کمی با قرارگاه گردان دژ _محل استقرار ما در خرمشهر _ واقع شده بود. گلزاری مسقف، که 6 گنبد طلایی به موازات هم، در بالای آن خودنمایی می کند. عصر دومین روز ورود به خرمشهر، برای زیارت شهدای شهر خون و دفاع، به جنت آباد رفتیم. با احتساب این همه شهیدی که این شهر در دفاع 34 روزه خود و بعدها در طول جنگ تقدیم ملت ایران کرده بود؛ در ذهنم گلزار شهدای خونین شهر را چیزی در اندازه های گلزار شهدای بهشت زهرای تهران فرض کرده بودم ولی کل گلزار به اندازه محیط مسقف آن 6 گنبد طلایی بود؛ با سنگ هایی متحد الشکل که حتی نام خیلی از شهدا، بر این قلب های متحد سنگی، حجاری نشده بود. در گوشه گلزار نمادی به چشم می خورد که گویا هنوز به بهره برداری نرسیده بود. شکل ظاهری نماد؛ چیزی شبیه نمادِ خدابیامرزِ میدان انقلاب بود. با نقش هایی که حس نوستالژیک دوران دانشجویی را در آدم برمی انگیخت. هیچ مزار خاصی در این گلزار خلوت، نظرم را جلب نکرد. همین طور که بالای سر هر مزاری فاتحه خوان عبور می کردیم؛ شاکری، نگهبان مسن گلزار به ما نزدیک شد و با همان روحیه گرم جنوبی ها، احوالپرسی کرد. از او پرسیدم: شهدای شاخص گلزار شما، مزارشان کجاست؟ با اندوه گفت: همه شهدای معروف ما در شهرهای دیگه به خاک سپرده شدند یا این که خانواده هاشان، آنها را به شهر اجدادی خودشان بردند. مثل جهان آرا که سمبل مقاومت خرمشهر است ولی جایش در این جا خالی است. خواستم حال و هوای بحث عوض شود. پرسیدم: شما خوداون که این همه سال با این شهداء قرین هستید؛ با کدام شهید بیشتر مأنوسید؟ در واقع کدام شهید این جا، برای شما حس و حال دیگری دارد؟ مسیر قدم زدنش را عوض کرد و گفت: آن دو مزار. گفتم: اجازه دارم علتش را بپرسم؟ گفت: از وقتی که کتابشان را خواندم، یک احساس دیگری نسبت به این دو شهید پیدا کردم. بیشتر دوستشان دارم. احساس می کنم میشناسمشان و خیلی بهشان نزدیکم. بالای سر مزار که رسیدیم، یکی از همراهان، بلند بلند، اسم این دو شهید را خواند: سید حسین حسینی، سید علی حسینی... و بعد ادامه داد: این دو شهید، پدر و پسر هستند؛ تاریخ شهادتشان را ببینید؛ فقط 5 روز با هم فرق دارند... تازه به یاد آوردم که چرا اسم این دو شهید، این همه آشناست...این دو نفر، پدر و برادر راوی کتاب «دا» بودند: سیده زهرا حسینی! 3. تا به حال چند بار اتفاق افتاده که کتابی را دست بگیریم و نیمه رها کنیم؟ تازه ما ادعای فرهنگ و علم نیز داریم! ولی حقیقتی را نباید فراموش کرد: روایت جذاب از یک واقعه، حتی نگهبان یک گلزار را هم مشتاق به دانستن بیشتر می کند و نهایتش این است که دو شهید، که واقعا در مقابل بسیاری از شهدای تاثیر گذار در جنگ، چندان مورد توجه نیستند، چنان دلبری می کند که او، سر ارادت در کنار این دو مزار بر زمین می گذارد... معصوم علیه السلام فرمودند: آیا اسلام جز حب و دوستی است؟ و ما همگی می دانیم که یکی از مهم ترین راه ایجاد حب، معرفی محبوب است. و مگر نه اینکه ما به پاسداری از شعائر اسلام امر نشده ایم؟ آیا معرفی شهدا و ارائه سیره آنها، یکی از شعائر استوار اسلام نیست؟ فکر می کنم خانم حسینی، خوب به این وظیفه اش عمل کرده و ای کاش در ارتش نیز زهرا حسینی هایی بودند که شهدای مهجور ارتش را از این گمنامی درآورد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 204]