تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانايى، ريشه همه خوبى‏ها و نادانى ريشه همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836332476




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جنایت وهابیت ؛ماجرای ازدواج اجباری نوعروس ایرانی با مرد وهابی!!


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: به گزارش شیعه آنلاین، مرد میانسالی از شهر شیراز که خواست نامش فاش نشود،ماجرای تلخ سفر خود و همسرش به سرزمین وهابیت را چنین بازگو کرد: سال 1362، به همراه همسرم برای گذراندن ماه عسل و ادای حج عمره، راهی عربستان شدیم. چهارمین روز حضورمان در شهر مکه مکرمه، با همسرم قرار گذاشتیم به دیدن مناطق اطراف مکه برویم. برای این کار یک تاکسی دربست گرفتیم. بعد از سه چهار ساعت گردش، راننده تاکسی ما را به یک رستوران سنتی برد تا ناهار بخوریم. به رغم اینکه از ظاهر وهابیگونه آقای راننده خوشم نمیآمد اما به وظیفه انسانی خود عمل کرده و او را نیز به ناهار دعوت کردم. در میز کناری ما نشست و غذای خود را با سرعت تمام کرده و اجازه گرفت تا در ماشین منتظر بماند. وقتی ناهارمان تمام شد و از رستوران خارج شدیم، دیدم در کنار کیوسک تلفنی که در مقابل رستوران قرار داشت ایستاده و دارد تلفن حرف میزند.
تا ما را دید، با دست اشاره کرد که سوار شوید، یک دقیقه دیگر میآیم. رفتارش خیلی طبیعی بود. مدتی نگذشت که آمد و باز هم به حرکت در آمدیم. با زبان عربی و لهجه غلیظ خود به من فهماند که میخواهد ما را به منطقهای زیبا و دیدنی ببرد. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. حدود نیم ساعت در راه بودیم. حس خوبی نداشتم اما گذاشتم به حساب هوای گرم و آفتاب سوزان عربستان. ناگهان به منطقهای پر از نخل رسیدیم. تاکسی را در مقابل یک باغ نسبتا بزرگی که جلوی درب ورودی آن مردی با چهره بسیار زشت وهابییون ایستاده بود، نگه داشت. آن مرد وهابی تا راننده تاکسی را دید، درب را باز کرد.
تا خواستم از راننده بپرسم ما را به کجا میبری، وارد باغ شدیم. حدود 50 متر که جلو رفتیم، تاکسی را جلوی ویلایی که در آن باغ بود نگه داشت و با اشاره از من خواست تا با او پیاده شوم. با اینکه نمیدانستم که قرار است به کجا بروم ناخودآگاه پیاده شدم و به داخل ویلا رفتیم. درب را که بست، سه مرد سیاه چهره به سمت من حمله ور شده و دست و پاهایم را بستند و روی دهانم را چسب زدند. هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایدهای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت. فشارم افتاد و از حال رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد.
بلند شدم خودم را در یکی از درمانگاههای مکه یافتم. هرچه داد میزدم و سراغ همسرم را میگرفتم، هیچ کس به من محل نمیداد و فکر میکردند که از درد دارم فریاد میزنم برای همین به من مسکن زدند. یکی دو روز بعد، یکی از پرستاران به همراه مردی افغانی که فارسی بلد بود پیش من آمدند. ماجرا را برای مرد افغانی گفتم و از او خواستم تا مرا کمک کند. او گفت: من فقط میتوانم برای خروجت از اینجا به تو کمک کنم. خوشبختانه چون دلارهایی که در جیبم بود را نزده بودند، توانستم مخارج درمانگاه را بپردازم. وقتی خارج شدم به همراه همان مرد افغانی به مرکز پلیس رفتیم و بعد از کلی توضیح دادن، گفتند هیچ کاری از دست ما بر نمیآید.
آنقدر ماجرا برایم غیرقابل باور بود، حتی به ذهنم نیامد که با سفارت جمهوری اسلامی ایران ارتباط برقرار کنم. فورا بلیط برگشت را هماهنگ کردم و به ایران بازگشتم و بعد از شیراز به تهران رفتم و به سفارت سعودی مراجعه کردم اما بعد از اینکه یکی دو هفته مرا دواندند، باز هم جوابی دریافت نکردم. دیگر داستان کاملا برایم روشن شده بود. میدانستم آن وهابییونی که چنین رفتاری با من داشتند، چه بلایی سر همسرم آوردهاند.
سالها از آن ماجرای فراموش نشدنی و تلخ گذشت. سال 1386 به سفر حج واجب مشرف شدم. نزدیک خانه خدا ایستاده بودم که ناگهان زن نقابداری که کودکی در بغل داشت، به من نزدیک شد و گفت: سلام، علی آقا؟! با سکوت به او نگاه کردم، چند لحظه بعد گفتم: شما عربید؟ نقاب را بالا زد. همسرم را دیدم که دارد اشک میریزد. زبانم بند آمد. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. نفسم بالا نمیآمد. حدود پنج دقیقه سکوت کردیم. بعد شروع کرد به حرف زدن.
گفت: آن روز بعد از اینکه داخل ویلا رفتی، راننده آمد و مرا صدا کرد. فکر کردم میخواهد مرا پیش تو ببرد. وقتی وارد ویلا شدم دست و پای مرا بستند. هرچه فریاد زدم و گریه کردم فایده نداشت. آنها بدون توجه به من، با هم حرف میزدند. ناگهان یکی از آنان فریاد زد. حس کردم دارند با هم دعوا میکنند. کمی خوشحال شدم. گفتم شاید عذاب وجدان گرفتهاند. نیم ساعت طول نکشید، یک شیخ وهابی آمد و خطبه طلاق مرا جاری کرد و همانجا مرا به عقد یکی از آن سه نفر درآورد. باورم نمیشد. به زور مرا سوار ماشین کرد و به خانه دیگری که در آن دو خدمتکار فیلیپینی بود، برد. از آن روز به بعد اجازه نداشتم از خانه خارج شوم. فهمیدم که ناخواسته زن آن مرد شدهام.
هیچ کاری از دستم برنمیآمد. آن دو خدمتکار مرا دقیقا زیرنظر گرفته بودند برای همین نمیتوانستم کاری بکنم. الان این بچه را هم که میبینی چهارمین فرزند من است. پدرش او را «عثمان» نامیده. بزرگ تر از این هم دو پسر به نام «فهد» و «عمر» و یک دختر به نام «حفصه» دارم. من نمیدانم ..
سکوت کرد، در حالی که هنوز اشک میریخت چند لحظه در چشمانم خیره شد و بعد فرزندش را بغل کرد و رفت. آنقدر بهت زده شده بودم که حتی دنبالش هم نرفتم...


به نظر من ما نباید پولمونو ببریم برزیم تو جیب این عربهای ...... . شپلتوک






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 186]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن