واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: چطور يك قصه را بنويسيم (۱۸) فشرده سازى
[يزدان سلحشور/ بخش ششم ]
عموماً تصور مى شود كه فشرده سازى در رمان، فرق چندانى با فشرده سازى در قصه كوتاه يا حتى قصه بلند ندارد. به گمانم به اين مى گويند يك اشتباه استراتژيك! صرفنظر از اين كه يك بابايى به نام «پل استر» بتواند از اين اشتباه استراتژيك به عنوان «فرم روايى» استفاده كند و چند تا كار بيرون بدهد كه چند منتقد ادبى خوش شان بيايد، يا نيايد دليل نمى شود كه /// به هر حال اشتباه، اشتباه است!
فرق ميان فشرده سازى در قصه كوتاه با رمان، يا بالعكس، از تفاوت ماهوى اين دو «نوع روايت» مى آيد. قصه كوتاه. [ديگر از بس نوشته اند و گفته اند تبديل به يك عذاب گنده شده!] برشى از زندگى است اما رمان، خود زندگى است. وقتى شما مى خواهيد با كسى درباره يك برش از سيب صحبت كنيد، «طرف» از قبل روشن شده كه «چيزى» دارد «چيزى» ديگر را نمايندگى مى كند و باقى قضايا قرار است توسط تخيل اش تكميل شود مثل اين كه يك فرمان اتومبيل را نشان كسى دهيم و بعد بخواهيم درباره كل اتومبيل توضيح دهيم؛ چون، اصل ماجرا ذاتاً در نوشتن تقليل گرا و در خواندن تكميل گراست، بنابراين فشرده سازى در آن، مطابق قواعد ذهنى ما شكل مى گيرد و قواعد فرامتنى كه از «ادبيات و زبان» منشأ مى گيرند اما رمان، در اساس، زندگى است. بله! خود زندگى است. هيچ فرقى با زندگى ما ندارد. نمى شود دورش زد. نمى شود بسته بندى اش كرد در يك كاغذ رنگين كه حاصل ذهنيت ما نسبت به آن است [اگر با روند آن ناسازگار باشد] و تحويل مشترى داد كه «مبارك است»! حتماً حالا همه به فكر آثار بازارى و البته پرفروش داخلى مى افتيد كه اتفاقاً همين كار را كرده اند و مى گوييد چرا كه نه ! آنها رمان نيستند، خاطره هايى هستند كه به جاى نقل شدن در محافل خصوصى، به شكل عمومى منتشر شده اند و چون رنگ و بوى احساسى دارند، مردم همه مى خواهند سر در بياورند كه كجا چه اتفاقى افتاده! در كل دنيا هم همين طور است [البته در كشورهايى كه مهد رمان اند، با كيفيتى خيلى بالاتر] تا خوانندگان اين گونه آثار، دنبال سرك كشيدن به زندگى ديگران اند. [گرچه كمابيش، اين حس، در خواندن رمان هم تكرار مى شود اما آنچه خواننده رمان را تا به آخر با خود همراه مى كند، عناصر روايت است نه چشمان ناگهان برق زده همسايه اى كه از روى ديوار به مشاجرات خانه همسايه نگاه مى كند!]
از اين ها كه بگذريم، چون انتظار خواننده از رمان، ديدن كل يك زندگى است بنابراين فشرده سازى در آن، تابع قواعدى است كه خواننده خود، به رمان نويس ديكته مى كند. فرق اصلى در اين است كه اگر خواننده اى قصه اى كوتاه را نپسندد اغلب دوباره آن را مى خواند چون به ميزان درك خود از فرآيندى كه اساساً آن را محصول ذهن نويسنده مى داند مشكوك است. اگر قصه اى بلند را نپسندد، آن را به دو سه نفر از دوستانش مى دهد كه آنها هم بخوانند و نظر بدهند چون قصه بلند را حاصل يك تعامل ذهنى ميان نويسنده و جمعى از خوانندگان مى داند، اما اگر يك رمان را شروع كند و تا همان ،۲۰ ۳۰ صفحه اول به نتيجه نرسد، از خير خواندنش مى گذرد يك! بد و بيراه نثار نويسنده مى كند دو! به همه مى گويد كه دور و بر اين اثر مسخره نروند سه! توى خيالش چند بار گردن نويسنده را مى شكند چهار! دليلش هم ساده است چون خواننده، رمان را مال خودش مى داند و نويسنده را اين وسط، فقط يك نقال فرض مى كند. يك گزارشگر كه بايد نقل خودش را خوب بگويد، گزارش خودش را خوب بدهد. رمان نويس ها، درواقع امر هم، ميراث دار نقال هاى قديمى اند [چه در آسيا چه در اروپا]/ اين كه اسپانيا، زادگاه رمان است دليل دارد آنها سنت نقالى دارند.
پس، فشرده سازى در رمان، كاملاً بايد مطابق باشد با پيش فرض هاى خوانندگان از زندگى خود و ديگران؛ خب! اين حرف اساساً يعنى چه محور اصلى فشرده سازى كه يادتان هست چه بود ! براى آنها، «زمان» خيلى مهم است. شخصيت ها مهم اند، مكان ها، حوادث اما نه به اندازه اى كه «زمان» فشرده سازى در رمان بايد طورى صورت گيرد كه خواننده بپذيرد مطابق است با «زمان» جارى در زندگى اش. بايد بتواند در جمله ها «درنگ ذهنى» داشته باشد و درك اش از يك پاراگراف ـ اگر قرار است كه فشرده جريان مرگ كسى باشد ـ به اندازه زمان طبيعى همان مرگ باشد [مطابق با استانداردهاى خودش نه استانداردهاى نويسنده]/ يك سؤال: يعنى هر كس مى خواهد رمان بنويسد بايد راه بيفتد و نظرسنجى كند از مردم كه درباره «زندگى» و «زمان» چه نظرى دارند جواب: اگر اين كار را بكند كه لطف بزرگى به خودش كرده! اين كه بزرگترين رمان نويسان قرن بيستم، اغلب، روزنامه نگار بوده اند مربوط به همين حوزه است. آنها بابت نظرسنجى شان، البته پول هم در مى آورند! آنهايى هم كه روزنامه نگار نبودند، اين نظرسنجى را از راه هاى ديگر انجام داده بودند؛ در جنگ يا شغلى كه دائم در معرض نظرات مردم اطرافشان بودند. اساساً رمان نويسى محتاج اين نوع شناخت است. شناختى كه شما در قصه كوتاه نويسى، چندان به آن نيازمند نيستيد و با يك شناخت ۱۰ درصدى نسبت به زندگى و مردم هم مى توانيد قصه هاى موفقى بنويسيد اما براى نوشتن رمان، يك شناخت ۹۰ درصدى هم كفايت نمى كند! يك تذكر مهم: «زمان»، مفهومى متغير است كه نسل به نسل و فرهنگ به فرهنگ هم توسعه مى يابد هم تقليل؛ [اگر ما هنوز «جنگ و صلح» را مى خوانيم به دليل معجزه اى است كه تولستوى در نوشتن اش مرتكب شده. توانسته به «زمان آرمانى» دست پيدا كند. همانطور كه شلوخوف در «دن آرام» به اين «زمان» دست پيدا كرده] بنابراين، تصور نكنيد كه با گذراندن يك دوره كارى كوتاه مدت در يك روزنامه، حالا مى توانيد تا پنجاه سال بعد از آن استفاده ببريد. شما نيازمند «به روز شدن» ايد. رمان نويسى كه با مردم اطرافش قطع رابطه كند، چيزى بهتر از آثارى كه حالا پشت ويترين كتابفروشى ها خاك مى خورند، تحويل نمى دهد. شما در اين كار، مجاز به انتخاب نيستيد. اين يك جبر است. مثل اين كه بخواهيد نجات غريق بشويد اما دچار ترديد فلسفى شويد كه آيا بايد شنا بلد باشيد يا نه ! اين نوع اختيار، اساساً مسخره است شما مختار نيستيد براى راننده رالى شدن فقط ركاب زدن دوچرخه را بلد باشيد! يا براى صعود به اورست، فقط از نردبان بالا رفته باشيد!
بله، در فشرده سازى رمان، شما كمابيش همان كارهايى را انجام مى دهيد كه در فشرده سازى قصه كوتاه؛ با اين فرق كه در قصه كوتاه، دست شما براى انطباق اثر روى كاغذ با الگوهاى ذهنى تان بازتر است يعنى شما مى توانيد مطابق با شناختى كه از «ادبيات» و «زبان» داريد، عناصر روايت را به كار بگيريد به شرط آن كه خواننده، در پايان قصه راضى باشد يعنى به اين نتيجه برسد كه شما آن ۱۰ درصد حق طبيعى اش را در قصه كوتاه به او برگردانده ايد يعنى او را سرگرم كرده ايد و در ۹۰ درصد خودتان هم، تفكر قابل دركى را برايش تدارك ديده ايد. در رمان، الگوهاى ذهنى شما بايد بخشى از روند طبيعى زندگى باشد [نه«ادبيات» نه «زبان»!] و شما بايد تمام روند فشرده سازى را مطابق با اين روند پيش ببريد. يك سؤال منطقى: مگر اين «نگاه»، اكنون غالب نيست كه همه چيز زندگى ما، تحت سيطره «زبان» معنا مى شود و اگر «زبان» نباشد درواقع ما نيستيم چون قادر نيستيم چيزى را به ياد بياوريم يا مثلاً «ميز» قادر نيست وجود داشته باشد يك جواب منطقى: بله! با «زبان» است كه ما زندگى را درك مى كنيم مثل بلندشدن صداى زنگ تفريح كه بچه ها كتاب ها را جمع مى كنند و به حياط مدرسه مى روند. صداى زنگ، معنا كننده يك «وضعيت» است كه به كنش و واكنش هايى منجر مى شود اما آيا مى تواند افتادن مدادى از روى ميز و به زير ميز رفتن يك محصل و غر زدن محصلى ديگر را كه مى خواهد وارد راهروى ميان ميزها شود اما محصل قبلى راهش را بند آورده، معنا كند اتكاى صرف به «زبان» و غافل ماندن از مكانيزم زندگى، كمابيش چنين سيمايى دارد!
پنجشنبه 9 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]