تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):آنچه دوست ندارى درباره‏ ات گفته شود، درباره ديگران مگوى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812330837




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تقويم ايثارگري؛به ياد رهبر نوجوان، محمد حسين فهميده


واضح آرشیو وب فارسی:حيات: تقويم ايثارگري؛به ياد رهبر نوجوان، محمد حسين فهميده
تهران - حيات

آغاز زندگي
لحظه‌ها مي‌ گذشتند و نگراني و اضطراب محمد تقي بيشتر مي‌شد . او دائم به اين سو و آن سو مي‌رفت . با خود فكر كرد و گفت : « اگر پسر باشد، اسمش را محمدحسين مي‌گذاريم . زمان به سختي طي ميشد ... ناگهان صداي فرياد كودكي چشم سياه ، خوشمزه و سالم ، محمد تقي را سرشار از سرور و شادي كرد . خدا را شكر كه سالم است ... آرام محمدحسين را در آغوش گرفت و اذان و اقامه را در گوشش زمزمه كرد ... آري پسرم ! خداي تو همان يكتائيست كه لياقت امانتداري تو را به ما عطا فرمود و محمد (ص) رسولي است كه اسلام را برايمان به ارمغان آورد و علي (ع) شيرخدا و رهبر خداشناسان . تو را به نام فرزند فاطمه (س) مي‌خوانيم تا از يارانش باشي ..... روزها مي‌گذشت و محمدحسين در كوچه‌هاي قديمي و باصفاي روستاي سراچه قم ، زندگي را تجربه مي‌كرد و در سايه حرم مطهر فاطمه معصومه (س) الفباي ايمان به يكتاي بي‌همتا و تلاش براي رسيدن به حقيقت را مي‌آموخت . هنگامي كه براي اولين بار، پا به عرصه پرخاطره علم و دانش نهاد، معلم او كه يكي از طلاب بود ، روح جسور و انگيزه انقلابي‌ اش را كشف كرد و سعي كرد تا حسين را با اوضاع حاكم بر جامعه بيشتر آشنا كند.
چند سال بعد هنگامي كه حسين همراه خانواده ‌اش به كرج عزيمت كرد ، مبارزات مردم به اوج خود رسيده بود. شور انقلاب چنان تأثيري در او گذاشته بود كه با وجود سن كم، در فعاليت‌هاي عليه رژيم شاه شركت مي‌كرد و براي تهيه پيام‌ها و اعلاميه‌هاي امام خميني (ره) به قم رفته ، سپس آنها را در تهران و كرج پخش مي‌نمود . در طول اين مدت ، حسين سعي مي‌كرد خانواده و اطرافيانش را با خواندن رساله امام (ره) و اعلاميه‌هاي ايشان ، از مسايل روز جامعه مطلع كند . حتي گاهي اوقات با اهل محل قرار مي‌گذاشت كه رأس ساعتي همه از خانه‌ها بيرون بيايند و تكبير بگويند و اگر هيچ كس هم نمي‌آمد ، او تك تك درها را مي‌كوبيد و تكبير مي‌گفت تا همه جمع شوند و بزرگي خدا را فرياد كنند و بارها و بارها به خاطر اين اعمال مورد ضرب و شتم مأمورين رژيم قرار گرفت ، اما هيچ چيزي مانع جوشش اين رود خروشان نمي‌شد و او را نااميد نمي‌كرد.

محمد حسين نوجوان
مرد 12 ساله ما همگام با فعال‌ترين مبارزان ، براي نابودي طاغوت و استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران، تلاش مي‌كرد ؛ تا آن‌جا كه فريادهاي « مرگ بر شاه » به « درود بر خميني » و « نه شرقي و نه غربي جمهوري اسلامي »، تبديل شد . بعد از پيروزي انقلاب ، روح بي‌قرار حسين باز هم كالبد كوچكش را تاب نياورد و هميشه در تلاش بود تا از اين شكوفه بهاري كه حاصل خون بسياري از هم‌ سن و سالانش بود، حمايت و دفاع نمايد . او بهشت زهرا (س) را بسيار دوست مي‌داشت و بيشتر اوقات به ياد دوستان شهيدش به آن جا مي‌رفت . حسين در پاسخ به درخواست مادرش براي همراهي با او و رفتن به بهشت زهرا (س) مي‌گفت: « بعد از من آنقدر به آن‌جا خواهي رفت كه سير بشوي ! »
انگار همه زندگي حسين ، انقلاب بود و بس . اما نه ، به سراغ خانواده‌اش كه مي‌رويم ، مي‌گويند : « او يار و ياورشان بوده است . اكثر اوقات مسؤوليت‌هاي خارج از خانه حتي ثبت ‌نام خواهرانش در مدرسه را بر عهده مي‌گرفت و تابستان‌ها براي كسب تجربه و كمك مالي به خانواده ، سركار مي‌رفت . بر قولي كه مي‌داد ، سخت پايبند بود و اين را در عمل به اطرافيانش ثابت كرده بود.»
روزي كه حسين براي مراسم شب هفتم ارتحال آيت‌الله طالقاني مي‌خواست به بهشت زهرا برود ، مادرش گفت : « پسرم زود به منزل بيا . آن ‌جا شلوغ است ، نگرانت مي‌شويم . » و او پاسخ داد : « چشم ؛ هر موقع تلويزيون بهشت زهرا را نشان داد ، من مي‌آيم.» شب شد ، اما او نيامد . تلويزيون مراسم را نشان مي‌داد كه صحنه‌اي قلب نگران مادر را لرزاند . ... او ديد پسربچه‌اي را كه كتاني‌هايش مثل كتاني‌هاي حسين است ، بر روي دست مي‌برند . اشك در چشمانش حلقه زد و گفت : « نكند پسرم حالش به هم خورده باشد !؟ » اما خانواده ، اين حدس مادر را به حساب نگراني او گذاشتند و دلداريش دادند. ساعتي بعد حسين بارنگي پريده و چهره‌اي خسته به خانه آمد . نگاهي به صورت گرفته و خسته مادرش انداخت و گفت : « ببخشيد دير كردم ...، ميان جمعيت حالم بد شد. وقتي بهتر شدم ، سريع خودم را به منزل رساندم تا شما ناراحت نشويد . سپس در جواب نگاه متعحب مادر پاسخ داد : « آخر من قول داده بودم كه زود بيايم خانه .»

انقلابي 12 ساله
چند روزي بود كه محله خلوت شده بود . انگار هيچ كس در آنجا زندگي نمي‌كرد . همه مطمئن بودند براي حسين اتفاقي افتاده كه شور و هيجان كوچه‌ها اين‌چنين از بين رفته است . آري حسين گم شده بود و پانزده روز از رفتنش مي‌گذشت . غيبت دو ، سه روزه‌ اش ديگر براي همه عادي شده بود ؛ اما 15 روز ... مگر يك بچه 13-12 ساله اين همه مدت را كجا مي‌توانست باشد ؟! حتي عكسش را هم در تلويزيون به عنوان « گمشده » نشان دادند . اما ... يك روز چهار پاسدار با لباس‌هاي كردي سوار بر پيكاني وارد محله شدند ؛ اضطراب كوچه را فرا گرفت و همه در انتظار بودند كه بدانند اين‌ها چه‌كار دارند . ناگهان پسركي از بينشان بيرون پريد و خود را به منزل آقاي فهميده رساند . بلكه او حسين بوده كه اين مدت را براي مبارزه با منافقين در كردستان به سر برده بود .

داشتن معرف
مسجد جامع ، پايگاه كليه فعاليت‌هاي دفاعي خرمشهر بود . روزهاي آغازين جنگ هم كه نظم و نظام خاصي نداشت و رزمندگان از امكانات سلاحي خوبي برخوردار نبودند . وقتي حسين براي گرفتن اسلحه نزد مسئول تسليحات رفت ، به او گفتند : « بايد يك معرّف داشته باشي . » اصرار او براي گرفتن اسلحه بي‌حاصل بود . پس تصميم گرفت خودش ، اقدام به تهيه سلاح نمايد . با سر نيزه‌اي كه پيدا كرد به شكار عراقي‌ها رفت و در كمال ناباوري دو عراقي را خلع سلاح نموده ، به مسجد آورد : « اين دو اسير عراقي از آنِ شما ، اما يكي از اسلحه‌ها براي من باشد !!! »

ماجراي حماسه
اما آن روز نيروهاي عراقي با جسارت بيشتري وارد عمليات شده بودند . اين طرف ، نه نيرو به تعداد كافي بود و نه تجهيزات لازم در اختيار بود . حسين به اين سو و آن سو مي‌دويد تا فرمانده را پيدا كند ... تانك‌ها كه امان رزمندگان را بريده بودند تا لحظاتي پيش ، از دور شليك مي‌كردند اما حالا يكي از آنها از خاكريز عبور كرده ، به سمت خودي مي‌آمد.
آنان كه مجروح شده بودند با دلسوزي به عشق و هيجان حسين كه چون گنجشكي به هر سو مي‌دويد ، نگاه مي‌كردند . او از پشت خاكريز به جايي كه صداي غرش مهيب تانك‌ها در آسمان مي‌پيچيد ، نگاه كرد . اگر تانكها رد مي‌شدند ، همه را به شهادت مي‌رساندند . ... به ياد بچه‌هايي افتاد كه در سنگرها بودند ، به ياد پيرمرد مهرباني كه به تنهايي چندين تانك را شكار كرده بود ، به ياد ... اما چه مي‌توانست بكند؟ اگر او آر پي‌ جي زن خوبي بود ... اگر توپي داشت كه مي‌توانست شليك كند ... اگر ... گرد و غبار از زير شني تانك بيرون مي‌پاشيد . آسمان پر از دود و غبار و صدا بود . حسين به ياد حرف‌هاي امام درباره جهاد و شهادت افتاد و دستش ، نارنجك‌هايي را كه به كمر بسته بود، لمس كرد . همين يكي مي‌توانست تانك را متوقف كند . بارها ديده بود كه يك نارنجك كوچك ، كار يك تانك بزرگ را ساخته ... اما ... آيا مي‌توانست آن را به جاي حساس تانك بزند ؟ ... اگر نمي خورد چه؟ ...
بيش از اين فرصت فكر كردن نداشت . تانك اول درست جلوي خاكريز بود و بقيه به دنبالش مي‌آمدند . نگاهي به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز كرد . برخاست و تصميم خود را گرفت . ضامن نارنجك را كشيد و درچشم به هم زدني ، به سوي تانك حركت كرد ! غرش تانك را با فريادهاي الله اكبرش پاسخ داد و ...
لحظه‌اي بعد ، دود و صداي مهيب تمام دشت را پر كرد ... غريو الله اكبر بچه‌ها از گوشه و كنار به گوش رسيد ... . حسين چون ققنوس سبكبال در آتش به سوي آن چه در تمام عمر كوتاهش آرزو مي‌كرد ، اوج گرفت . تانك‌هاي عراقي به گمان اينكه به تله افتادند ، با چرخشي ناگهاني ، فرار را بر قرار ترجيح دادند و سريع‌تر از آن چه مي‌آمدند ، بازگشتند .

و اكنون ما
خبر اين حماسه شگرف از صدا و سيما پخش شد . همه شنيدند . امام (ره) هم شنيدند و آن پيام جاودانه را براي امت مسلمان بيان فرمودند : « ... رهبر ما آن طفل سيزده ساله ‌ايست كه با قلب كوچك خود كه ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ، خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم كرد و خود نيز شربت شهادت نوشيد . » و... در آن سوي مرزها جوان 19 ساله لبناني « علي‌منيف‌اشمر » كه براي نجات جان هموطنانش ، در عمليات شهادت‌طلبانه‌اي ، نظاميان صهيونيست را از بين برده ، خود نيز به فيض عظماي شهادت نايل آمده بود ، چنين مي‌گويد : سلام مرا به بچه‌ها و بسيجيان ايران برسانيد و بگوييد پسر من اين گونه شهادت‌ طلبي را از حسين فهميده شما ياد گرفته است و ما مديون شما هستيم .
حسين رفت ، علي رفت ، بهنام رفت ، ... ما مانديم و راهي كه آنها به رويمان گشودند . جاده‌ اي كه مسير مقدم يار است و فقط خدا مي‌داند ما چه ‌قدر از آخرين خاكريزي كه بايد فتح گردد ، تا موعود بيايد ، دوريم .
پروردگارا دست در دست هم مي‌نهيم و پيمان مي‌بنديم كه تا ظهور نور ، دمي از پاي ننشينيم و لحظه‌اي چشمانمان از درگاه اميدت فرو نيفتد.
پايان پيام
 چهارشنبه 8 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 148]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن