واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: بسمالله الرحمن الرحيم سؤالي دربارهي جبر شده است، آيا جبر مربوطه به فلسفهي ماترياليسم است يا جاي ديگر هم مطرح است؟ اصلاً ماترياليسم جبر ندارد، حالا عرض ميكنم، تمام حرف من اين است. ببينيد چقدر كلام تأثير دارد، تا دترمينيسم به كلمه جبر تبديل شده است، «جبر تاريخ» دارد، وقتي جبر به گوش ميخورد، جبرر صوت است، موضوع ماترياليسم منتفي ميشود و يك صورت ديگر پيدا ميكند.
دترمينيسم و ماترياليسم و خصلت و جبر
بر حسب مد روز ترجمه كتابهاي ماركسيستي، دو كلمهاي كه ترجمه شده يكي جبر است و ديگري كلمهاي است كه به شما خواهم گفت. ماركس در ابتدا در فرانسه ترجمه شد، بنده خبر نداشتم، بعداً متوجه شدم كه عبدالحسين نوشين ماركس را در ايران ترجمه كرده است. نوشين هنرپيشه خوبي بود، سيد بود و مرد، زن او هم لرتا بود. زبان فرانسه ميدانست و با يكي ديگر كتابهاي ماركس را ترجمه ميكرد. يك بار به خانه صادق هدايت رفته بود و او ميدانست كه من در ترجمه واردم. او بسيار ظرافت داشت و بعد مرا مجبور كرد كه بد و بيراه به اين ترجمه بگويم و تندي مرا با شيطنت خود تشديد ميكرد و نوشين هم آنجا نشسته بود؛ در آخر همه زير خنده زدند. آن كلمه ديگر «خصلت» است، كه ترجمه «كاراكتر» بود. حالا «پديده خدايان» كه هيچ، بعضي هم از اين آقايان متجدد هم خصلت را به كار ميبرند. «خصلت» ي را كه اگر انسان يادش نرفته و زبان را فراموش نكرده باشد نميتواند براي اسب هم به كار ببرد، چه رسد كه بگوييد اين خصلت سيگار من چيست، كاراكتر كه ميگوييد به معني صفت اسب و حالا اين لفظ خصلت از آنجا آمده و اين تاريخ ندارد. توجه كرديد دربارهي خصلت چه گفتم، خصلت معمولاً از زبان و روزنامهنگارهايي بيرون ميآيد كه يك تمايل به چپ دارند. من نخواندم ولي اين تعبير در شعارهاي جبهه خلق بايد زياد باشد. شما بايد توجه كنيد كه اين آدم بالكل مظهر چه كلي است، حالا مسأله جبر به اندازه يك كلمهي معمولي كوچك است. اگر كسي يك رساله كوچك در جبر و اختيار خوانده باشد يا به اندازه يك محصلي كه در سال آخر متوسطه فلسفه خوانده باشد، دترمينيسم را به جبر ترجمه نميكند. جبر كلمه ديگري است در فرنگي جبر را «گنتراس» و «اوبريسم» ميگويند. جبار و جبر از «اوبر» است و «سوپر» و «ابر» به فارسي. اگر كسي بر ديگري برتري داشت و زور هم با او بود، اين را ميگويند «جباريت»، اصلاً تقسيمات فاعلي كه شما كرديد، ميگويند اثري از موجودي سر ميزند و فعل موجود تحقق مييابد و موجود فعل دارد و عمل براي انسان است؛ «فعل» اعم از «عمل» است.
اقسام فاعل
چنين فرض ميكنيم كه يك جسمي است بيجان رهايش ميكنيم، مطابق جاذبه ارسطو حركت ميكند، مانعي جلويش نيست، به آن جهتي ميرود كه مركز ثقل زمين است، اگر چنين حركتي بود كه فعل از موجود سر زند فعل بالطبع است، موجود فاعل بالطبع، اين شي ميافتد فعلش بالطبع است، به جايي ميخورد، اگر اين ليوان روي زمين نبود، فعلش چه بود؟ ميرفت پايينتر و تا روي زمين كه ميآمد فعلي از آن صادر ميشد، يعني حركت ميكرد و به زمين ميافتاد، در اينجا فعلش بالطبع بود. اما اين ليوان روي ميز اگر نتواند پايينتر برود فعلش بالقسر است. فعلي كه حركت ميكند و متحرك است و جلوي حركتش گرفته شود فعلش بالقسر است، براي اينكه حركت سنگ به طرف مركز زمين شرط است.
حال اگر موجودي كه فاعل است با شعور باشد فعلي بالطبع از او سر بزند به او فاعل بالاختيار ميگويند و اگر يك مانعي مقابلش باشد او را فاعل بالجبر ميگويند. فرض كنيد بنده مشتم را گره ميكنم و ميخواهم بزنم به گوش يكي، يك دفعه يكي ميآيد دست مرا ميگيرد و نميگذارد پس اين فعلي كه جلوي مرا گرفته و بالجبر نگذاشته تو گوش كسي بزنم مرا فعل بالجبر ميخوانند و اگر چنين نبود فاعل بالاختيار بودم و بالطبع. در اينجا جبر در برابر اختيار قرار ميگيرد.
افعال را به اقسام ديگري هم قسمت كردهاند: فاعل بالعنايه، فاعل بالرضا، فاعل بالتجلي، فاعل بالجبر و فاعل بالتسخير. بعضيها قايل به دترمينيسم هستند و بعضيها نيستند. در دترمينيسم جبري در كار نيست. بنابراين به آنچه فعلاً بايد توجه كنيم فاعل بالطبع است و فاعل بالقسر، فاعل بالاختيار و فاعل بالجبر. اين فاعل بالجبر و فاعل بالاختيار غير از فعلي است كه دترمينه باشد. اصل دترمينيسم در بحث اين فاعلها كه يكي فاعل بالطبع است و يكي قاعل بالقسر مطرح ميشود. بعضيها ميگويند اين حركتي كه موجود است تابع اصل موجبيت است، چنانكه ميگويند «الشي ما لم يوجب لم يوجد»، عدهاي خدا را، عدهاي سنگ را، چوب را و هر چه باشد، فعلشان را مطابق اصل موجبيت ميدانند، عدهاي اين اصل موجبيت را منكرند، كه ميشوند «اَندترمينيسم». حال بعد از اين مسأله نياييد دترمينيسم را در انسان ببينيد، فيزيك را هم ببينيد، اينرسي را در كار آوريد، قوانين فيزيك را، چه ديناميك باشد چه استاتيك، فاعليت بالطبع و يا بالقسر دارد اما فاعليت دترمينه و موجبيت يك تفسير ديگري دارد.
ميآييم به انسان؛ عدهاي هستند كه اثبات اختيار براي انسان ميكنند و ميگويند فعلي كه از ما سر ميزند بالاختيار است و افعالي كه از من سر زد و كسي جلوي مرا نگرفت بايد ببينيم كه اين فعل جهت دارد يا ندارد. عدهاي ميگويند جهت دارد. اگر جهت داشت به آن علت ميگويند. فعل من در عين اختيار داشتن موجب به ايجاب جهاتي است، يعني دترمينه است.
عدهاي دترمينيسم را منكرند كه اصل موجبيت باشد. از متكلمين تا فلاسفه، از ارسطو تا ابن سينا و خواجه نصيرالدين طوسي قايل به دترمينيسم هستند، قايل به جبر هم نيستند، به اختيار قايلاند. اختيار فرع بر اصل دترمينيسم است. براي اينها، فعلي از ما نميتواند سر بزند كه موجب به ايجاب جهت و علل نباشد. فرض كنيد كه الان من سيگاري آتش زدم، بالاختيار فعل من جهتي دارد. يك نيازي فعل مرا اقتضا كرد. فعل من ناشي از نيازي بود غلط يا صحيح كه ميخواستم برآورم، پس عملي كه انجام دادم موجب به ايجاب جهتي بود. جهت اين است كه عادت دارم و خوشم ميآيد ولي بالاختيار. حالا اگر كسي نگه داشت و نگذاشت اين فعل از من سر زند، اين ميشود فاعل بالجبر، اگر عملي جلوي اختيار انسان را بگيرد اين ميشود جبر. اينجا فاعلي در كار ميآيد، حالا خود اختيار را بعضيها ميگويند دترمينه، يعني موجب.
شما ميگوييد دترمينيسم، ماركس دترمينيسم را به معني جبر استعمال نميكند. اين خاورميانه الفاظش را از ياد برده و از گذشته رو برگردانده، زبان يادش رفته است. بله تاريخ موجب به ايجاب علل است، اما يك عللي است كه انسان را به جبر به سرمايهداري ميبرد كه اين عبارت است از جبر، يعني آنچه جلوي اختيار بشر را ميگيرد ستم و جور است و جبر. اما اين ستم و ظلم از سرمايهداري است و به عقيدهي آنها از طبقات داراست. حالا پرسش ميشود چطور شد كه اين ظلم و ستم آمد. پاسخ اين است كه جهت داشته است و دترمينه بود، نگاه ميكنيم و مرتفع ميكنيم، جبر از بين ميرود. پس براي ماركسيسم جبر معني ديگري دارد و دترمينيسم هم معني ديگري دارد كه اغلب با هم مخلوط ميشوند.
دترمينيسم و جبر و اختيار
در كلام شيعيان متأخر از جمله خواجه نصير رساله خوبي در باب جبر و اختيار نوشته و دترمينيسم را طرح ميكند و اختيار را از آن ميگيرد. اشاعره قايل به دترمينيسم نبودند افعال خدا را هم بعضي موجب به ايجاب گرفتند و بعد گرفتار شدهاند. گفتم كه من كارم دترمينه است و هدف دارم و به اصطلاح غرض دارم، ميخواهم سيگار بكشم، براي اينكه خوشم ميآيد، براي اينكه غرضم همين است. خدا عالم را خلق كرده، قصد دارد يا ندارد، غرض دارد يا ندارد؟ بعد ميگويند غرض كه در كار آمد و علت غايي، اين نشانه نقص است. چون انسان ناقص است افعال او معلل به اغراض است و چون اين اغراض برآورده شد انسان در حركت است، همواره كمال پيدا ميكند. خدا كه بنا به تعريف كامل است نميتواند غرض داشته باشد. اين را اشكال ميكنند و ميگويند افعال خدا دترمينه نيست. موجب به ايجاب جهات نيست، عدهاي گفتهاند غرضش براي كمال خويش نيست، جهتش كمال بخشيدن به غير خودش است.
من نكردم خلق تا سودي برم
بلكه كردم خلق تا جودي كنم
ميگويند اين غرضي كه در خدا ميگوييم بازگشتش به خودش نيست، كمال خدا اقتضا كرده است كه فيض بدهد به ديگران، پس مقصد خدا افاضه است و خيرش به ديگران رسيدن، حتي اين معني را بعضيها منكر ميشوند، براي اينكه اگر خدا كامل است افعالش داراي چهار علت نخواهد بود، اعم از علت مادي و صوري و فاعلي و غايي. پس اگر اينها نبود تقسيم چهار علت در مورد خدا اشتباه است، كمال لازمهي فقدان علت و مبدأ علل است، نه اينكه خود علت داشته باشد. در سلسله موجودات است كه به جهات ربط پيدا ميشود و موجودات علت و معلول پيدا ميكنند.
ضرورت عقلي و عادت الله
راسيوناليستها، يعني آنهايي كه قايل به اصالت ضرورتاند و اصالت عقل، براي اشيا قايل به ضرورت عقلياند. اما دو جور عقل داريم. يكي ميگويد دو دو تا به ضرورت عقل چهار تاست. آتش به ضرورت عقل ميسوزاند. بعضيها ميگويند اين نسبت علت و معلول كه برقرار ميشود اگر علت تامه نباشد اما برايش ضرورت عقلي قايل باشند درست نيست. اين ضرورت، ضرورت عادي است و اگر به اين رابطه ضرورت عقلي گفته ميشود از آنجاست كه از جهت كثرت تكرار، ضرورت عادي صورت عقلي و ذاتي پيدا كرده است. به اعتقاد اينها قوانين عملي كه به آنها نسبت ضرورت ميدهند، يا احكام و نواميسي كه معمولاً در ارسطو احكام به ضرورت عقلي بازميگردند همگي عادياند. اشاعره ميگويند، اصلاً ضرورتي كه فلاسفه و متكلمان اعتزالي مذهب و فلسفه زده و حتي متأخرين شيعه و اشعريان قائلند عبارت از عادت است كه بر اشيا جاري است. عادت اينجا به معني تكرار است، تكرار نسبت به ما كه ميگوييم فلان قانون ازلي و ابدي است.
اصلاً اين مفهوم دو دو تا شش يا هشت تا از ماست. مرتبه الله بالاتر از اينهاست.
يكي از بحثهاي جدي كه اشاعره و غزالي بر ضد فلاسفه ميكنند «عادت الله» است. غزالي ضرورت عقلي را ضرورت عادي مينامد. غزالي در تهافت الفلاسفه و ديگر آثارش اين ضرورت و استدلالات فلاسفه را كه بر پايهي دترمينيسم است و ضرورت عقلي به آن گفته ميشود در اسلام و غرب مطرح شده، مورد انكار قرار ميگيرد.
عادت البشر
هيوم در دورهي جديد در غرب عادت الله را به عادت البشر ميآورد. او در تبيين علل همه چيز را به عادت و تداعي معاني و اقسام آن بازميگرداند، در اينكه ميگوييم قوانين ازلي و ابدي و ثابت است، عادت برايشان جاري شده است؛ عادت البشر. هيوم اين اصطلاح را از قرون وسطي ميگيرد، اما به جاي عادت الله، عادت البشر را بر اشيا جاري ميداند. هيوم ميگويد نسبت ميان علت و معلول يا تقارن و توالي امور كه به نظر ضرورت ميرسد تصوري خطاست، پس او مانند اشاعره دترمينيسم را منكر ميشود. هيوم راسيوناليست است، اما به اعتقاد او عقل انسان كه در ادراك نسبت به اشيا به ضرورت ميرسد در خطاست.
اوليات و ضرورت عقلي
عقل نزد برخي فلاسفه عبارت از اوليات است. اوليات احكامي است كه عقل به استناد آنها به صرف توجه به موضوع و محمول به ضرورت ميرسد. از جمله اين اوليات «اصل هوهويه» است. يعني هر چيزي خودش است و اگر تصور كنيم چيزي نتواند خودش باشد، دچار تناقض خواهيم شد، نقيض، ديگر به ضرورت عقلي دليل نميخواهند و همه قبول ميكنند. بازگشت اصل تناقض به اصل هوهويت است، اين را ميگويند احكام اوليه. دستهاي راسيوناليستاند، يعني قايل به ضرورت عقل، اينها اهل جزماند. دسته ديگر عقل را قبول ميكنند ولي ميگويند اين ضرورت ضرورتي عادي است. اينها را ميگويند امپريست، اينها نيز راسيوناليستاند، اين را «ضرورت تجربي» ميگويند. فرنگيها اين دو را ضرورت عقل و ضرورت تجربه مينامند. در فيزيك توجه و وضع قوانين ميكنند و اين به ضرورت تجربه است نه به ضرورت عقل. حتي اين مسأله را بر خدا جاري ميكنند، بحثهاي منطقي امروز باريكيهاي بسيار دارد و اگر دقت كنيم همان مباحث است كه تكرار ميشود و به صورتي ديگر در غرب مطرح ميشود و اينكه آيا احكام ضرورت عقلي دارد يا نه؟
ماركسيسم، نظري تركيبي و اختلاطي دارد و دنبالهي فكرش به فلسفه و راسيوناليسم بازميگردد و به عبارت اخري به متافيزيك، بدون اينكه ضرورت را طرد كرده باشد، اصل ضرورت را قبول ميكند. ديالكتيك ضروري است و اين هم يك معني است كه ضرورت چيست؟ و جبر چيست؟ ضرورت بازگشتش به دترمينيسم است و اصل موجبيت و اصالت عقل، منتهي در قرون وسطي علم باري را اصالت ميدادند و در دورهي جديد به عقل انسان اصالت ميدهند. حالا اين ماده به ضرورت عقل من تابع ديالكتيك است، اما خود ماده چيست؟ ضرورت دارد يا نه، عقل من ميگويد به ضرورت عقل ماده تابع حركت جوهري ديالكتيك و تز و آنتي تز و سنتز است و اين عبارت از طرح اجمالي مسأله بود، اگر تفصيل مطلب را ميخواهيد برويد از روح ماركس و لايب نيتس پرسش كنيد. پس بدانيد كه در خيلي موارد ما تقليد ميكنيم، اين يكي از موارد غربزدگي ماست كه مسايل سادهاي را مطرح ميكنيم و سپس ميگوييم ماركس اين را ميگويد و ضد ماركس آن را.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 485]