تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):سزاوار است كه عاقل ، از مستى ثروت، قدرت ، دانش ، ستايش و مستى جوانى بپرهيزد، چرا ك...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815529887




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نگاهی به مجموعه داستان صورت ببر


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: شهرام عدیلیپور


نگاهی به مجموعه داستان صورت ببر



صورتببر سومین مجموعه داستان محمد کلباسی است که با فاصلهای طولانی پس ازآخریناثر او «مثل سایه؛ مثل آب» به تازهگی منتشر شده است. این مجموعه 9داستان دارد به اضافهی شعری به نام باران از بورخس داستان نویس آرژانتینیو نقد آنشعرو یک موخره که گفت و گویی است بین نویسنده و چند نفر از اعضای انجمنداستاننویسان اصفهان که سالها پیش در زمان انتشار «مثل سایه؛ مثل آب»انجام شده بود. دومین داستان این مجموعه «مکتوب میرزا یحیا» داستانیاست قدیمی که در مجموعهی پیشین هم آمده بود.من این جا به جز همین داستان به بقیه داستانها میپردازم چون این داستان را در زمان انتشار مثل سایه؛ مثل آببه طورکامل بررسی کرده بودم.
زبان کلباسیدر این مجموعهاکنون در اوج پختهگیو استحکام است.به خوبی پیداست که محمد کلباسی پشتوانهای محکم و درازآهنگ در ادبیات فارسی دارد. زبان او در حافظ و فردوسی و سعدی وبیهقی وبزرگان ادبیات فارسی ریشه دارد.هرکدام از داستانها زبان ویژه و حال و هوا و فضای خاص خود را دارد و ایننشانگر توانمندی کلباسی در خلق فضاها و شخصیتهای متفاوت است.و به تبع زبان؛ فضا و حال و هوای داستانها هم کاملن ایرانی و بومی است و کلباسیبه خوبی موفق شده است بین تکنیکهای داستاننویسی که عمدهی آنها از داستاننویسی غربی دریافتشده است و فضاهای بومی و ایرانی تعادل بر قرار کند. به دیگر سخن کلباسی به مانند بعضی از داستاننویسان امروز مرعوبتکنیکها و ساختارهایغربی نشده است و از این منظر او راه استادان پیشکسوت داستاننویسی مدرنفارسی همچون جمالزاده و هدایت و چوبک و علوی را ادامه می دهد.
اما بپردازیم به داستانها: زبان داستان نخستین این مجموعه «گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی» زبانی است به سبک کارمندان و اداره چیهای قدیمی دولت.زبانی فاخر و شسته/رُفتهاز جنس ادبیات دوران پس از مشروطه و دورهی پهلوی اول که گاه پهلو به شعر میزند.تمام داستان از زبان میرزااسدالله نگهبان باغ ملی که پیرمردی است در آستانهی باز نشستهگی روایت میشود.نویسنده دراین داستان رئالیستیکه پایانی متافیزیکی و غیر رئال دارداز همان ابتدا تمهیدات لازم را برای شکلگیری ساختمان داستان فراهم کرده است و خیلی حساب شدههمه چیز را تا لحظهی آخر به پیش می برد.
سرباز جوانی که در میانهی داستان به کمک اسد میآید و محمد نام دارد اززاویهای روایت و نگریسته میشود که گویی مانند فرشتهای از آسمان برایاستمداد اسد میآید و در نگاه استورهای اسد که با یک واسطه اکنون از زبانباغبان پیر روایت میشود و این دو نگاه (باغبان و اسد که هر دو هم ناماند) در هم میآمیزند؛سربازنقش و نشان پیامبران و اولیا خدا را داردکه از آسمان فرستاده شده و معجزه کرده است. در همان آغازگاه داستان نویسنده با تمهیدی پیشگویانه (foreshadowing) سخن را اینگونه بر زبان باغبان پیر که به بیماری آسم و تنگی نفس مبتلا است جاری میکند:اما حقیقتاش یک مشت آجیل از این جوانک لردگانی گرفتهام که حال مرابه کلی عوض کرده. تصور میکنم که فیالواقع معجزهای اتفاق افتاده باشد. ریه آرام گرفته و نفسام معقول سر جا آمده.ص 9)و این جمله ها که در ابتدا قرار است حوادث آینده را لو بدهند در پایانداستانبه این جملههای باغبان سنجاق میشوند: گفت بخورید این آجیل محمد است.چشمها و دندانهاش در تاریکی برق زد. رو به من گفت ارباب بخور برا مرضریهات خوب است) ص 25) به هر روی اسد لردگانی که از یک جدال سخت جان سالم به در برده و توسط محمد نجات یافتهاستبر باغبان تاثیر شگفتی دارد و لحن و زبان او را دگرگون کرده است).
یکی از ویژه گیهای مهم این داستان تعلیق خوبآن است. داستان مخاطب را به شدت با خود درگیر میکند و تا پایان یک لحظه رها نمیکند و این به مدد فضا سازی وشخصیت پردازی خوب و استفادهی درستاز زبان ممکن شده است.
هر چه به پایان داستان نزدیک میشویم از فضای رئالیستی دور میشویم وداستان ابعادی متافیزیکی به خود میگیرد. فضای مه آلود و ابهامی که درپایان داستان وجود دارد زمینهساز چنین اتفاقی است. در پایان معلوم نمیشود لیلا را که به او تجاوز شده بود خود اسد به عنوان یک عاشق به جهت غیرتسوزان روستایی اش کشته است یا او خود از ترس مرده است.وچرا او جسد لیلا را به باغ ملی برده و خودسرانه آن جا به خاک سپرده و خودشرا دچار دردسر کرده است. آیا همهی ماجرا برای این نیست که راوی بر«باغ ملی» تاکید ویژهای دارد؟ آیا باغ ملی اشارهای به وطن نیست ومحدودهی باغ ملی استعارهای از میهن نیست؟ میهنی که وضعیت بغرنج وبحرانی اهالی آن به جایی رسیده است که هیچ چاره و درمانی برای آن متصورنیست و باید دست به دامان آسمان و اولیا و انسان های پاکی شبیه اولیا شوندتا دستی از غیب برون آید و کاری بکند؟ همنامی باغبان پیر و جوان لردگانیاین تصور را تقویت میکند. هر دو آنها اسد نام دارند و اسد به معنای شیرنمادی است از ایران. این نام با مکان دستگیری اسد که باغ ملی باشد تناسبشگفتی دارد.«صورت ببر»سومین داستان این مجموعه است. این داستان بهترین داستان این مجموعه و به نظر من یکی از بهترین داستانهای کلباسی و حتا از بهترینهای ادبیات معاصر است. داستانی به شیوهی سیال ذهن کهزماندر آن شکسته میشود و با کمی پس و پیش کردن زمان روایت تکمیل میشود. دراین داستان از تمهیدات و تکنیک های سینمایی زیاد استفاده میشود و این بهداستان رنگ و جلوهای دیگرگونه میدهد چنان که این تکنیکها به همراه زبانساده وامروزیو استفاده از تکنیک شکستن زمان آن را به یک داستان مدرن تبدیل کرده است.با این همه در بعضی موارد در استفاده از این تکنیکهاو طرح استعارهزیادهروی شده و به داستان آسیب رسانده است که در خلال بررسی داستان به این موارد اشاره خواهم کرد.به نظرم این داستان نیاز به کمی ویرایش و حذف برخی قسمت ها دارد.
در همان ابتدا اشاره به مرغ عشقها که استعارهای هستند از راوی و معشوقهاش پروانه سطرهای بسیاری از داستان را پیش از روایت شدن در ذهن مخاطب شکلمیدهد و چشماندازی بسی وسیعتر از زبان را پیش چشم او میگشاید. (ص 57).مورد دیگری که زمینهساز چنین وضعیتی است و درست شبیه میزانسن درسینما استآنجاست که در آغاز آشنایی راوی و پروانه سیامک بین مادرش و راوی قرار میگیرد: «طوری ایستاد که درست بین من و مادرش باشد... گفت سیامک ببین؛ من با این آقای مترجم داشتم حرف میزدم که تو برخاستی. سرش را به اینطرفو آن طرف کج میکرد شاید مرا ببیند. اما سیامک درست حائل بود میان ما». (ص 59). این تمهید میزانسنگونه تصویری است بسیار فشرده و موجز که تمامجانمایهی داستان را پیش از روایت و حتا بسی جلوتر از روایت و در ورای آنتا به آخر پیش چشم مخاطب شکل میدهد. سیامک یکی از ستونهای اصلی داستاناست که در کنار مادرش و راوی مثلث اصلی را شکل میدهند و نویسنده در اینتصویر فشرده نقش اساسی او را در جدایی راوی از معشوقه اش با بیانی استعاریبه خوبی نشان میدهد.
یکی دیگر از تصویرهای استعاری میزانسنگونه تصویر آسیاب است کهبه زیبایی و بازبانی شاعرانه حکایت از درون شیداییو پر جوش و خروش دو دلداده دارد. یا میشود گفت بیشتر از درون پروانهحکایت دارد و خیلی به جا و خوب از کار در آمده است: «میگفت ما؛ بعدخیره در چشم من سایهی لبخندش میآمد. این طور ضمیر را عوض میکرد؛ میگفت: من؛ از سرشت دیگهایام اسماعیل... چشمها میپرید؛ لبها میلرزید. دست بر درخت گردو؛ خمیده. آب به چال میدوید و کف کرده در قیفآسیاب کله میکرد و میجوشید. صدایی که میآمد هوهوی باد نبود. انگارپرهی آسیاب با گشتی آب را دور خود میچرخاند و ذرات آب گردی انگار؛ بالامیآمد. در چال آب که فرو میریخت کف بود و در گردش آب صدای شکستن؛ تکهتکه شدن؛ کوبیده شدن؛ بدل شدناش به ابری از بخار». (ص 64 و ص 65)
تصویردیگریکه استعارهای است از عشق و عشق بازی و لب و بوسه خیلی به جا و زیبا در آمدهاست:«آلوهایی سرخ که با فرو کردن دندان در گوشت شان شهدی به رنگ خون یا شراب سرخ میچکید. شهدی که من فقط چشیدهام ». ( ص 65).
نكتهی دیگری كه باید اشاره کنم این است که در این داستان دربه کارگیری این نوع استعارهها کمی زیادهروی و افراط شده است. این باعثمیشود کمی فضای داستان تنگ و خفه بشود به خصوص یکی دو تصویر یا اشاره کهبه نظرم نامناسب و بیجا به کار برده شده است. یکی تصویر پرندهای کهخودش را به شیشهی پنجرهی بسته میکوبد (ص66). این تصویر چیزی بهداستان نمیافزاید واضافهبه نظر میرسد چون بر خلاف استعارهی مرغ عشقها و تصویر حایل شدن سیامکبین مادرش و راوی که به آن اشاره کردم و به فشردهگی حجم زیادی از داستانرا بدون منتپذیری از زبان روایت میکرد هیچ به داستان نمیافزاید. بهعلاوه این تصویر تکراری هم هست. استعارهی دیگر اشاره به داستان قربانیشدن اسماعیل توسط ابراهیم است که نویسنده میکوشد با اشاره به آن بهداستان ابعادی استورهای بدهد و کاملن ناموفق از کار در آمده است. اولآن که این داستان خیلی کلیشهای و تکراری و نخنما شده است و در ادبیاتفارسی فراوان از آن استفاده شده است. از آن گذشته فارغ ازکلیشهای بودنش اصلن این استورهدر متن و بافتارصورت ببر جا نمیافتدو ربطی به ماجرای عاشقانهی بین پروانه و راوی ندارد. ماجرا مربوط میشود به دعوای بین راوی و معشوقهاش کهدر این جا زن سماور جوشان را با خشم کف اتاق پرتاب میکند و پوست دستشبه فلز داغ سماور میچسبد و میسوزد. اما هیچ معلوم نیست این ماجرا چهربطی به داستان قربانی شدن اسماعیلو فلسفهی آندارد و چرا زن به یاد کلمهی «طعن» به معنای فرو کردن کارد میافتد و از آنجا داستان طعن کردن ابراهیم اسماعیل را در تاریخبلعمی تداعی میکند!
یکی دیگر از استعارههای نامناسب که بی ارتباط با داستان ناگهان وسط روایتپرتاب میشود و ذهن مخاطب را آشفته میکند تصویر آب کفآلود رودخانههایکوهستانی جنوب و گرداب و اشاره به مرگ است. (ص 67). اشاره به مرگ یکیاز مرغ عشقها در پایان داستان هم اضافه است. این تصویر هم خیلی آشکاراست و نیازی به بازگو کردنش نیست. این تصویر چیزی به زیر لایههایروایت اضافه نمیکند.
با این همه از این چند مورد که بگذریم همان طور که اشاره کردم «صورت ببر»با کمی اصلاح و ویرایش و حذف زواید و رعایت ایجاز یکی از بهترینهای داستاننویسی معاصر فارسی است. فضاسازی داستان بسیار خوب و سنجیده است و کشش و تعلیق کم نظیراست. به مدد فضاسازی خوب و به کارگیری درست زبان و روایت و شکستن زمان؛داستان خیلی جاندار از کار در آمده و مخاطب را با خود در گیر میکند.رکود؛ سکوت؛ ماندهگی و گندیدهگی جانمایهی این داستان است که حس مرگو جدایی را به خوبی القا میکند.

داستان بعدی «این وصلت فرخنده است». این داستان هم از نظر فرم شباهتهایی به «گزارش میرزا اسدالله...» دارد. از این جهت که داستان به شکلیرئالیستی آغازمیشود اما پایان آن از فضاهای رئالیستی فاصله میگیرد و در کابوس فرو میرود. داستان ماجرای نسل جوان تحصیل کرده و روشناندیشی است کهدچار بحرانی سر در گم شده است. نسلی کهاز سنتهاو رسوممتعارففاصله گرفته است اما هنوز نتوانسته آلترناتیوی بجوید و چیز جدیدی جایگزینآن کند. دختری اهل اندیشه و کتاب که نمیخواهد تن به یک ازدواج سنتی بدهدو سرانجام برای فرار از وضعیتی که به آن گرفتار آمده ناچار تن به یکانتحار خودخواسته میدهد و به غربت غرب پناه میبرد. فصل پایانی داستانکه فضایی غریب و کابوسوار و هذیانی دارد به خوبی حال و هوای بحرانیدختر و از سویی بدبینی نویسنده را نسبت به جهان هیولایی غرب نشان میدهد.دختر خود را با سقراط مقایسه میکند و همانگونه که سقراط جام شوکران رانوشید و قربانی دانایی خود و جهل محیطاش شد او هم قربانی وضعیت موجود میشوداما هیچ معلوم نیست چه نسبتی است بین سقراط فرزانهی بزرگ و بینظیر ودختری با دانشی متوسط که از یک محیط کاملن سنتی و منحط میآید. نگاه بدبینانهی نویسنده نسبت به غرب درجملههایی این چنینی به خوبی پیداست: «ابر آسمان را کیپ گرفته. اصلنمعلوم نیست چه وقت روز است و خورشید کجاست. می گویند غروبهاش هم مثل صبحهاش گرفته است. دلگیر است». (ص 93). از نظر راوی گویی غرب سرزمینشب و سرزمین غروب خورشید است. این فرازها اندیشههای کسانی شبیه هایدگر ونیچه را به ذهن متبادر میکند.زبانداستان تا پیش از فصل پایانی که فضایی کابوسوار و هذیانی دارد طنزی تلخ وگزنده دارد که محیط سنتی منحط را به ریشخند میگیرد.
داستان بعدی «خون طاووس» نام دارد. داستانی کوتاه و زیبا و شیرین کهبا زبانی ساده و روان بر یک ذهنیتاستورهای دلالت میکند. نمدی که بر آن نقش طاووسصورت بستهاست میتواند نمادی از هویت ملی باشد که اکنون در حال تجزیه شدن و تکه تکه شدن است.
«مزد ترس» داستان زیبایی است با زبانی شیوا و روان که خاطرات شیرین دوران کودکی را بازگو میکند. زاویه دید راوی در این داستان سوم شخص است که اینتمهید بسیار بهجا و خوببهکار گرفته شده است چون با فضای قدیمی داستان که مربوط به گذشتههای دوراست همخوانی دارد. راوی داستان یک کودک است که همین به داستان لطافتخاصی میدهد. نگاه معصومانه و دنیای پاک کودک و شور و هیجان و عشقاش بهسینما از یکسو و جسارت و بی باکیو کنجکاویاش از دیگر سوبه داستان لطف و صفای ویژهای میبخشد. این داستان ماجرای تکاپو و جست وجوهای کودکی با استعداد و زیرکاست که در یک محیط یكدست سنتی با سنتهایدیرین و ریشهدار و سنگین زندگی میکند و میخواهد جهان را بشناسد و سر از خاک سنت برآورد و به افقهای دور پرواز کند. ماجرای عشقهای کودکانه و جسارت و بیباکی و غلبه بر ترس. یکی از ویژهگیهای برجستهی این داستان ترسیم قسمتیاز محلهها و بخشهای اصفهان قدیم است که امروز اثری از آن باقی نیست. محوراصلی این داستان حرکت است. جنبش و تحرک موتور اصلی داستان است و به آن کششیخاصمیدهد. تضادها و تناقضاتبین دنیای راوی که رو به سمتتعالی و توسعهو پویاییدارد از یک سو و دنیای بسته و راکد و صامت و ساکن سنتی که محیط زندگی وخانوادگی او را شکل میدهد به داستان شکلی دلپذیز میبخشد و همین عنصرباعث ایجاد تحرک و شکلگیری چارچوب اصلی داستان میشود. از سوی دیگر همینکودک بادپا که دائم در حال دویدن و تحرک است و همینطور کامیونهای فیلمسینمایی مورد اشاره در داستانکه در حرکت هستند جلوههای دیگری از حرکت را به نمایش میگذارند. و گوییاین کودک تا ابد در حال دویدن و حرکت است و تا رسیدن به مقصد دمی آرام وقرار ندارد. توازی بین راوی داستان و فیلم سینمایی «مزد ترس» یکی دیگراز جانمایههای داستان است. راوی پس از دیدن فیلم؛خود را با قهرمان فیلم مقایسه میکند و با او همذاتپنداری میکند. درفیلم قهرمان با غلبه بر ترس از مرگ به جاودانهگی میپیوندد و قهرمان میشود و این جا کودک با غلبه بر ترس از پدر که با حضورش سایهای سنگین وهولناک بر سر خانواده انداخته از یک سو و غلبه بر سنتهای کهن و مطلق کهسایه بر سر اجتماع افکنده میخواهد به رهایی برسد و قهرمان شود و لذت اینکشف و این رهایی به او جسارتی باور نکردنی میبخشد. «مزد ترس» یکی ازبهترین داستانهای این مجموعه است. داستانی کم عیبو بیپیرایه؛ بدوناضافهگویی اما ژرف و لایه به لایه.
داستان بعدی «باران» است که با الهام از یک شعر خورخه لوییس بورخسداستاننویس آرژانتینی به نگارش در آمده است. این داستان روایتی تخیلی ازیک برش زندگی بورخس است. در داستان چیز خاصی وجود ندارد و اتفاقی نمیافتد جز این که زبان داستان بسیار شاعرانه و زیباست و توصیف نویسنده از محیط زندگی بورخسو ریزش باران با دقت و مهارت بی نظیریصورت گرفته است. در واقع میشود گفت این همان شعر باران از بورخس است کهاینک به جامهی داستان در آمده است و صورتی دیگر به خود گرفته است. جاناین داستان همان فضای شاعرانه و لطیف است.
و اما داستان «دل از من برد و روی از من نهان کرد» داستانی است بسیارقوی و جاندار. داستانی که مخاطب را به شدت تحتتاثیر قرار میدهد و اورا منقلب و متاثر میکند به ویژه که با حادثهی دلخراش زلزلهی بم پیوندیتنگاتنگ و ژرف دارد. راوی این داستان هم کودک است که باز به آن جلوه وجلای دیگری میبخشد. در این داستان هم زمان شکسته میشود و به مدد اینتمهید و در هم شدن تخیل و واقعیت که گاه تمیز و تشخیص آن دشوار استفضاهایی غریب ساخته میشود. در این داستان زمان لایهلایه است. خاطراتگذشتههای دور راوی با خاطرات گذشتههاینزدیکتر و اتفاقات زمان حال با حادثهی زلزلهی بم و مرگ ایرج بسطامی وفضاهایی سنتی مثل قهوهخانه؛ سقاخانه؛ آبانبار؛ سردابه؛ خانقاه وکوچههای خاکی و قدیمی در هم میآمیزد و حسی نوستالژیک و غریب به وجود میآورد. گویی همه چیز در خواب و رویا میگذرد. بعضی تصویرها ابعادی کابوسوار و هولناک به خود میگیرد.
اما به نظر من عیب بزرگ این داستان خوب هم این است که در آن ایجاز رعایتنشده و زیادهگویی شده است. صحنههایی هست که بسیار واضع و گویاست و نیازبه توضیح بیشتر ندارد و یک اشاره میتواند کل ماجرا را توضیح دهد و به آنزیبایی بیشتری ببخشد اما متاسفانه توضیحات افزون بر صحنهی راوی کار راخراب میکند. برای نمونه وقتی که راوی اشاره به زلزلهی بم میکند و اینکه مرشد اهل بم بوده است و زن و بچهاش را در زلزله از دست داده است دیگرهمین کافی است و نیازی به توضیح در مورد زلزله و مرگ و ویرانی ندارد. دریک صحنهی بسیار خوب و قوی که مثل فیلم سینماییاز جلو چشمان مخاطب میگذردراوی اشاره میکند که مرشد سرش را در رادیوی قدیمی فرو کرد و بعد چشمانشاز اشک پر شد. بعد تلمبهای برداشت و خاکهای توی رادیو را تلمبه زد.خاک تمام دکان را گرفت. خاک لوله میشد و بیرون میآمدو همه چیز در سیلاب گرد و خاک غرقه میشد.تمام سر و ریش مرشد خاکآلود شده بود. این تصویرهای جاندار خودش زلزلهی هولناک بم رابه شکلی استعاری و به زیبایی و گویایی تمامترسیم و تصویرمیکند.دیگر نیازی نیست که راوی کمی جلوتر بگوید:«میدیدیم زمین میلرزد. ساختمانهای بلند میترکد و هر تکه به سویی پرت میشود. فریادها را میشنیدیم. میدیدیم قیامت کبراست و...» ( ص 145 ). این توضیحات اضافهبه داستان آسیب رسانده است و به مخاطب اجازه نداده تخیل و تفکرش را به کاربیندازد و سپیدیهای متن را خودش پر کند و دنبالهی روایت را خودش تکمیلکند. یا حتا اشارهی مستقیم به ایرج بسطامی هم اضافه است. همان اشاره بهخوانندهی مشهور بمبدون آوردن نامشکافی است تا خواننده در کنار ماجرای زلزله یاد زنده یاد ایرج بسطامی بیفتد.اما راوی چند جا مفصل به او اشاره میکند و حتا تکهای ازشعر ترانههایاش را هم میآورد و باز در پایانداستان اشاره میکند: «به یاد ایرج بسطامی خوانندهی فقید و قربانیان زلزلهی هولناک بم».
وآخرین داستان این مجموعه: «سیل صالح آباد». یک داستان کوتاه زیبا وموجز با زبانی ساده و طنزآمیز که گاهبهگاه میشکند و به زبان عامهنزدیک میشود. نویسنده گاه از واژگان و اصطلاحات قدیمی زبان عامهاستفاده میکند که این به داستان لطف و صفای خاصی میدهد و به غنیتر شدنزبان و احیای واژههای فراموش شده یا در معرض فراموشی کمک میکند. واژهها و اصطلاحاتی مثل: فعلگی؛ فلنگبستن؛ بَرج؛ گومبلی؛ جرمبه؛رگاز؛ یکگُلهجا و... ساخت؛ زبان و روایت این داستان با همه داستانهایاین مجموعه متفاوت است. این داستان را میتوان فقط به عنوان داستان بیهیچ انتظاری برای دریافت پیام و کشف زیر لایهها خواند و لذت برد. شکلروایت؛ تعلیق؛ پیشبرد داستان؛ طرح و توطئه و پایانبندی آن همه کامل وخوب است. برجستهترین نکتهی این داستان زبان طنزآمیز آن است که به آنشوخی و لطافت ویژهای بخشیده است و البته در کنار آن عدم قطعیت است. عدمقطعیت یکی از عناصر مهم این داستان است. البته داستان حاوی نکتههایظریفی در انتقاد به مذهب و طرح برخی معضلات اجتماعی هست. اشاره به ایننکات بسیار ظریف و با دقت و در نهایت ایجاز صورت گرفته است وهمینامر داستان را عمق وغنایخاصی میبخشد. ایجاز و عدم قطعیت بار هنری داستان را بیشتر کرده و باعثخلاقیت مخاطب و باز گذاشتن دست او برای کشف و بازخوانی بیشتر می شود.چیزی که در داستان «دل از من بردو روی از من نهان کرد» کم تر وجود داشت.








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن