تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835413219
حقیقتی زیبا و خواندی در خصوص مسائل متافیزیک
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: در زمانی دور- شاید 120 سال پیش – مادر بزرگ یا بی بی جان برای شش روز پس از زایمانٍ یازدهمین فرزندش زیر کرسی که با آتش تنور گرم میشد ، نشسته بود ، با آرامش مشغول دوختن لباسهای بیشتری برای نوزادش بود :
روز های گذشته ، چند تن از زنان فامیل در کنارش بودند و به او کمک می کردند . اما اکنون که حالش بهتر شده بود ، آنان رفته بودند تا به خانواده های خود و کارهای عقب افتاده شان برسند.
برای حفاظت زائو از گزند « آل »(در گذشته تصور عمومی به ویژه در روستاها, بر این بود که "آل" موجودی است پلید و در پی فرصت تا به زنان زائو آسیب برساند. از این رو, زنان خویشاوند, زائو را تنها نمی گذاشتند و از او مراقبت می کردند تا این فرصت نصیب آل نشود! ) هم یک جلد قرآن مجید و دو سیخ آهنی که از بدنه دو پیاز درشت عبور کرده ، قرار داده بودند.
بی بی جان همچنان مشغول دوختن یا وصله یا پینه بود که متوجه شد سایه هایی مانند ابر بر روی نور گیر یا پنجره ای که در بالای سقف برای خروج دود و ورود نور از آن تعبیه شده بود، عبور می کنند. صدای چٍرق و چٍرق هم می آید . با خود فکر کرد مثل همیشه بچه های روستا بر بامها در حال بازی هستند و اهمیتی نداد . اما یکباره حس کرد مثل همیشه بچه های روستا بر بام های در حال بازی هستند – همانند تسبیح – در برابر او و بر بالای کرسی به نوسان در آمده است ! ناگهان ترس و وحشت عظیمی بر تمام وجود بی بی جان مستولی گردید ! او از روی غریزه و تجربه متوجۀ وجود جریان وحشت انگیزی شد که در نهایت می توانست به قیمت جان او و نوزادش تمام شود!
در حالی که ترس و اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود و بر تنش عرق سردی نشسته بود ، تصمیم گرفت پا به فرار بگذارد ، ولی بلافاصله متوجه شد در این صورت نوزادش طعمۀ آل خواهد شد !
علاوه بر این ، آنچنان سستی و رخوتی بر وجودش چیره شده بود که هرگز نمی توانست نوزادش را در آغوش بگیرد و بگریزد . از سوی دیگر ، وی در مسیر فرار مجبور بود از چند دالان و راه پلۀ تاریک عبور کند ، اما کنی که بارها از زبان زنان دیگر در بارۀ حضور جنیان و ارواح در آنها زیاد شنیده بود و سوگندهای مکرر گویندگان و صفایی که در سیمای آنها مشهود بود ، بی بی جان را قانع کرده بود که همۀ آنها بیهوده نمی گویند . همۀ این افکار در یک لحظه از ذهنش گذشت .
رشتۀ مهره های رنگی آرام آرام به حرکت در آمد ، حرکت پاندولی . چند بار خواست بالای سرش را نگاه کند و قیافۀ این موجود کریه و سنگدل را مشاهده کند که بدون دلیل ، قصد جان او و بچه اش را کرده است .وجود کتاب خدا و دو سیخ آهنی که هر یک از بدنۀ یک پیاز درشت عبور کرده بود، به او قوت قلب و روحیه می داد و مانند زنان دیگر روستا اعتقاد داشت اینها او را در برابر این موجود وحشتناک حفاظت می کنند ، ضمن آنکه نمی توانست جلوی ترس خود را هم بگیرد .
با خود فکر می کرد، نکند این آل لعنتی بتواند برای گذر از این سپرهای دفاعی و حفاظتی چاره ای و حیله ای بیاندیشد ؟!
بعدها ، بی بی جان برای اطرافیان تعریف می کند که در شرایط پروحشت و دلهره ، کنجکاوی شدیدی هم در دلٍ او برای دیدن چهرۀ این موجود مخوف و سنگدل بر انگیخته می شود!و حتی چند بار وسوسه می شود به بالا نگاه کند، ولی خیلی زود به خود می آید و از این تصمیم عجولانه و نابخردانه که پیش از آن چند زائوی جوان و کم تجربه را به کام مرگ فرستاده بود ، صرف نظر می کند . او متوجه بود که حتی چند لحظه نگاه در چشمان آل می تواند به افسوس شدنش بیانجامد و افسون و بی هوش شدن همان و دستیابی راحت آل به جگر او و نوزادش همان !
زائوی شجاع می خواست که زنده بماند و از جان نوزادش و خودش دفاع کند .
بنابراین تصمیم گرفت صبور باشد و این لحظه های سنگین و پر دلهره را سپری کند . او در ذهنش تجسم می کرد که این موجود لعنتی ، پیر زنی است با موهای زرد ،کثیف ، بلند ژولیده که بر روی کمرش ریخته و چشمانش مانند چشمان گربه دارای خط عمودی است و در کنار او سبدی کثیف و متعفن قرار دارد که پر از جگرهای زائو و نوزادها است ...
چهرۀ این موجود لعنتی و بیرحم آنقدر زشت و تنفر بر انگیز است که هر کس به ویزه هر زائویی با دیدنش به تهوع و استفراغ می افتد . زنان ده بارها قیافۀ آل را برای او ترسیم کرده بودند ،بنابراین نیازی نمی دید او نیز آن چهرۀ ترسناک ، نفرت انگیز و تهوع آور را ببیند و از همه بدتر خود و نوزادش را قربانی این وسوسه کند !
حرکتِ نوسانی و پاندولی رشتۀ مهره ها در جلوی صورت بی بی جان شدت و سرعت بیشتری پیدا کرد و حتی چند بار با پارچه ای که بر روی کرسی انداخته شده بود ، برخورد کرد .چقدر این مهره های رنگی زیبا و چشم نواز بودند !
در این لحظات بحرانی و پر وحشت ! ناگهان فکر جالب و عجیبی از زهن بی بی جان گذشت و به دنبال آن ، هیجان و اضطراب سنگینی بر تمام وجودش سایه افکند . پیش خودش فکر کرد به راحتی می تواند با قیچی این رشته را قطع کند تا تمام مهره ها بر روی کرسی بریزند !او امیدوار بود که این بند ،به رشتۀ زندگی ال بسته باشد و با پاره شدنش ، رشتۀ زندگی این موجود کثیف و لعنتی هم پاره و گسسته شود ! اما دچار تردید شد ، زیرا پاره شدن رشتل مهره ها این موجود لید را به داخل اتاق می کشاند تا مهره هایش را جمع کند و چه بسا دست به خشونت می زد ! اتفاقاتی که رخ می داد قابل پیش بینی نبود !
بی بی جان یکباره به یاد کتاب آسمانی و سیخ های آهنی افتاد ، با خودش فکر کرد پس از پاره کردن رشته ، مهره ها روی کرسی می ریزند و او می تواند قرآن و سیخ ها را به سرعت بر روی مهره ها قرار دهد و مانع دستیابی آل بدان ها شود . در این شک نداشت که از این موجود خبیث در مقابل کتاب خدا و سیخ ها کاری ساخته نیست . با وحشت و هراس زیاد ، به سرعت قیچی را برداشت و خیلی سریع نخ رشتۀ مهره ها را قطع کرد . مهره های رنگی بر روی سطح کرسی و کف اتاق پراکنده شدند . بی بی جان بلافاصله قرآن و سیخ ها را روی توده ای از مهره ها که بر سطح کرسی ریخته بودند ، گذاشت و با اضطراب و هیجان در حالی که نفس در سینه اش حبس شده و سر تا پایش عرق نشسته بود ، منتظر اتفاقات بعدی شد که اصلأ قابل پیش بینی نبودند .
از پشت بام صدای جیغ و داد به پا خاست! صدا به صدای یک دختر بزرگ یا زن جوان شباهت داشت ! لحن صدا و مضمون سخنانی که همراه با جیغ و داد شنیده می شدند ، بیشتر به التماس و تمنا می مانست و اصلأ تهدید آمیز و ترسناک نبودند .
بی بی جان حس کرد صاحب صدا دارد از پله های سنگ و گلی بام پایین می آید . ضربان قلبش شدت گرفت . بر ترس و دلهرۀ او بهت زدگی و سر در گمی هم افزوده شد . صدای پای آل به اتاق نشیمن نزدیک شد . چیزی نمانده بود که ار فرط ترس و حیرت ، چشمانش از حدقه بیرون بزند !
در حالی که به دیوار انتهای اتاق پناه برده بود ، صورت محو و اندام آل از لای در ظاهر شد . نهزدیک بود بی بی جان قالب تهی کند !داخل که شد بی بی جان شوکه شد و تکانی خورد ... به همه چیز می مانست الا به آنچه او در تصور داشت ... ال داشت به بیبی التماس می کرد مهره هایش را به او بر گرداند تا بتواند به خانه و کاشانه اش بر گردد ... بی بی با خودش فکر می کرد آنچه می بیند حقیقت دارد! چشمانش را فشرد و دوباره نگاه کرد ، اما دست می دید !
در این لحظات سنگین و مرموز بی بی ساکت بود ، ولی گویی این موجود اسرار آمیز از طریق تله پاتی یا فکر خوانی متوجه افکار بی بی جان شده بود ، زیرا دائما تکرار می کرد که هرگز فصد آزار و اذیت او و نوزادش را نداشته ، بلکه مانند او عاشق مادر شدن و بچه دار شدن است و از روی کنجکاوی منظره این اتاق که نمایان گر رابطۀ عاطفی و عمیق یک مادر و کودکش است ، توجه او را به خود جلب کرده . او به بی بی جان التماس می کرد حرفهایش را باور کند ، زیرا همانطور که می بیند وی هیچ شباهتی به ال ندارد .
بی بی جان که با شنیدن این حرفها ، از شدت ترس و اضطرابش کاسته شده و دل و جرأت پیدا کرده بود ، با دقت بیشتری به فرد ایستاده در آستانه در نگاه کرد هنوز باورش نمی شد .
شروع با مالیدن چشمها و پلکهایش کرد ، زیرا هنوز می توانست آنچه را که با چشمانش می دید ف با دلش باور کند ! او دختر یا زن جوانی را مشاهده می کرد که صورتی بسیار زیبا ، ملیح و معصوم داشت ! لبخند ملیحی که بر روی لبانش نقش بسته بود ، او را زیبا تر و دوست داشتنی تر و بی گان تر جلوه می داد . چشم ها و ابروهایی مشکی و موهایی طلایی داشت که خرمن موهایش تا روی کمرش ریخته بود ، تا حدودی هم نگران و عجول به نظر می رسید .
این دختر زیبا به بی بی جان قول داد که او و فرزندش را در مقابل هر گونه تهاجم و چشم زخم جنیان و پریان حفظ کند . از این هم فراتر رفت و به بی بی جان قول داد این حفاظت و حمایت را تا هفت نسل یا هفت پشتِ او هم ادامه دهد و استمرار بخشد .
بی بی جان با سخنان این دختر و قول این دختر یا زن جوان خوش چهره و خوش سخن ، خودش را بازیافت و قوت قلبی پیدا کرد و توانست بر ترس و اضطرابش چیره شود .
در این هنگام ، بی بی از پری یا جن جوان پرسید : در مقابل این لطف و محبت یا عنایتی که در حق من روا می داری ، از من چه انتظاری داری ؟! پری جوان جواب داد : فقط از تو می خواهم که تمام مهره های مرا به من بازگردانی ، زیرا آنها جزئی از هویت و وجود من به حساب می آیند و بدون آنها نمی توانم نزد خانواده و طایفه خودم برگردم و آنها بدون این مهره ها نمی توانند مرا بپذیرند و حتی شاید نتواند مرا بشناسند .
چهره ، رفتار و گفتار این پری جوان آنقدر صریح ، شفاف و صمیمی بود که در دل بی بی اثر گذاشت و تصمیم گرفت در مقابل تعهد و قول پری جوان ، تمام مهره هایش را پس دهد و وی را در راه خدا آزاد کند . بنا براین کتاب خدا و سیخ های آهنی را از روی مهره های سطح کرسی برداشت و از پری جوان و زیبا دعوت کرد که با او مشغول جمع آوری انبوه دانه های زیبا ، درخشان و رنگارنگی بشود که در کف اتاق و در لابلای رشته ها و شیارهای گلیم فرسوده و ریش ریش شده ، پراکنده و پنهان شده اند .
در این زمان که به نظر می رسید همه چیز به خوبی خوشی به پایان رسیده است ، ناگهان صروصدایی در صحن حیاط و بعد راهروهای خانه پیچید و چند دقیقه بعد ، شوهر و چند پسر بی بی جان وارد اتاق شدند و با مشاهدۀ زن جوان و بسیار زیبایی که با بی بی جان مشغول جمع آوری مهره های رنگارنگ و درخشانی از کف اتاق بود ، غرق در شگفتی و حیرت شدند ، آنان انتظار چنان میهمان ناشناخته و رعنایی را نداشتند .
بی بی جان ناچار شد با دروغ مصلحت آمیز و زیرکانه به غائله پایان دهد. او به شوهر و پرانش گفت : این زن جوان از خانواده و کسان خود جدا شده و در نا امیدی و تنهایی به روستای ما پناه آورده است ... حمیت و غیرت و روحیۀ میهمان نوازی که در جسم و جان ایرانیان است ، باعث شد که مردها قدم این میهمان ناخوانده را گرامی بدارند .
آن شب را آن دختر جوان در منزل بی بی جان ماند . شب او را در اتاق خود و در کنار خود خواباند . با او از زحمات زنان روستایی و زندگی سخت آن روزگار گفت .
به او توضیح داد که آنها باید در روزهای آینده پشم های چیده شده گوسفندان را با زحمت بسیار به نخ تبدیل کنند و این کار مشقت باری است .
صبح که از خواب برخاستند بی بی جان با کمال تعجب دید تمام پشمهای داخل انبار بزرگ کنار خانه شان به نخ تبدیل شده و کار چند ماهۀ او و زنان خانواده در یک شب صورت گرفته است .
همه در حیرت ماندند . پری جوان توضیح داد که وی متحمل زحمت شده و ظرف چند لحظه این تبدیل را صورت داده است .
بدین ترتیب بقیۀ اعضای خانواده حقیقت را دریافتند و دانستند که او کیست ! همگی از او خواستند نزد آنان بماند و او نیز پس از اصرار بسیار اعضای خانواده موافقت کرد و یکی ازدختران آن خانواده شد و نام « مائده » گرفت .
کم کم همه ساکنان روستا او را شناختند و هم خانوادۀ بی بی جان و هم اعضای روستا از موهبت وجود او برخوردار شدند . او اعضای خانوادۀ بی بی جان را خواهر و برادر خود می دانست و از هر گونه محبت به آنان فروگذار نمی کرد.
مائده هرگز پیرنشد و تغییری در چهره و اندام او ظاهر نگردید.
پس از 30 سال به خانواده اعلام کرد که وقت رفتنش فرا رسیده است و از این به بعد حضورش موجب ضرر و زیان آنها و ساکنان روستا خواهد بود . خانواده بی بی جان پس از دیدن حوادثی با رفتن او موافقت کردند .
بدین ترتیب ، در حالی که همه غمگین بودند و روستا غمزده بود ، مائده از همگی خداحافظی کرد و روستا را با همه خاطراتش ترک کرد . از آن روز ده ها سال می گذرد . در این مدت هیچ کس از او خبری ندارد . من که از نسل پنجم خانواده بی بی جان هستم ، احساس می کنم از مصونیتی که مائده به هفت نسل خانوادۀ ما عطا کرده است ، برخوردارم و حوادث زیادی را از سر گذرانده ام که حضور او را در آنها حس کرده ام . با بسیاری از دیگر اعضای خانواده ام – از نسل های مختلف – در این باره به صحبت نشسته ام آنان نیز با من هم نظرند ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 353]
-
گوناگون
پربازدیدترینها