تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خدا داناست به هر رازى كه مردم در دل نهان داشته اند، و به نجواى آهسته رازگويان و به هر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846279977




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شطرنج عشق از آناهیتا شاهپوری


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: قسمت اول

دوم دبیرستان بودم.هوای نم گرفته وبارون خورده پاییزی حسابی حالم روگرفته بود.تاازمدرسه به خونه برسم بازم لج کردن به خودم روشروع کردم.کاپشنم رو درآوردم وگذاشتم حسابی بارون به تنم بخوره.وقتی رسیدم خونه شده بودم مثل موش آب کشیده.مامانی(مادربزرگم)تاچ� �مش به من افتادبنای جیغ ودادش روگذاشت:بازخل شدی دختر؟...بازچته؟چراباخودت اینجورکردی؟بدوبدوبروحموم یه دوش آب گرم بگیر یه لباس درست وحسابی هم بپوش تامن غذات روبکشم بیارم.صدای زنگ دربلندشد.ماندانا بودخواهرم.یه سال ازمن بزرگتره ولی خیلی عاقلترازمن نشون میده!نمیدونم شایدم واقعا من دیوونه هستم وخودم هیچ وقت باورنکردم!اونروزدوباره دلم تنگ شده بود...دوباره دلم مامان وبابا رومیخواست...پی بهونه بودم تاپاچه یکی روبگیرم...ولی خوب دیگه دستم روشده بود.همه میدونستن وقتی کارهای غیرمعقول ازم سرمیزنه...یعنی دوباره قاطی دارم...یعنی دنبال یه چیزی میگردم تا تلافی وعقده نبودن مامان وبابا رو روسراون چیزخالی کنم! برای همین ازوقتی دستم روشده بود دیگه کسی تواون شرایط سربه سرم نمیذاشت.روپوش مدرسه رودرآوردم پرت کردم روپله ها بعدشم همون جا کنارشومینه درازکشیدم روی یکی ازراحتی ها.قطره های بارون که به شیشه میخوردن ومی رقصیدن معلوم نبودچه جادویی کردن که خیلی زودخوابم برداصلا نفهمیدم چی شد که خوابم رفت.خوابم بردودوباره همون کابوس لعنتی اومد سراغم...اصلا هروقت نحسی میکردم حکایت همین میشد.خوابم میبرد وبعدشم همون کابوس...دیدن همون صحنه های آخرتصادف...جیغ مامان که بابا روصدامیکرد.فریادماندانا ودادهای آرش وکوروش وبعد صدای بابا...وبعد خوردشدن شیشه ومعلق خوردن ماشین توی تاریکی شب...دیدن نورچراغ ماشینها که چرخشی دورانی برام داشتن وبعدجیغ..........جیغ کشیدم ازجا پریدم.نمیدونم کی ولی عمه مهین وپسرش بهنام هم اومده بودن خونهءما.تمام صورتم ازاشک خیس شده بودوجیغ می کشیدم.نمیدونم باچه سرعتی ولی مامانی طبق معمول با یه لیوان شربت قند کنارم بود وعمه مهین بغلم کرده بود وسعی داشت آرومم کنه.بهنام اون موقع۲۲سالش بودوسال سوم پزشکی.نشسته بودروی یکی ازمبلها وبه من نگاه میکرد.بالاخره ساکت شدم وخیالم جمع شدکه دوباره تکرارهمون واقعه روتوخواب دیدم.واقعه ای که موقع حادث شدنش من فقط۶سالم بود.آرش۱۵سالش/کوروش۱۲سالش وماندانا۷ساله بود.وبعدهمون اتفاق بودکه دیگه مامان وبابا روندیدم.وقتی مطمئن شدم خواب دیدم وهمه چی تکرارهمون اتفاق بوده تازه دوباره زدم زیرگریه...ساکت نمیشدم.بهنام اومدجلومامانی وعمه مهین روکنارزد ونشست کنارم روی راحتی وگفت:بسه...بلندشوبریم بیرون یه ذره هوابخور...
چنددقیه بعد درحالیکه ازگریه به هق هق افتاده بودم همراه بهنام سوارماشینش شدم وازخونه رفتیم بیرون.........
توی ماشین نشستم وسرم روبه پشت صندلی تکیه دادم.هنوزقطرات اشک صورتم رونوازش میکرد.بهنام شیشه سمت من روپایین کشید تاهوای بارون خورده ومرطوب به صورتم بخوره.آروم وبی صدا اشک می ریختم.بعدازطی مسیری بهنام ماشین روجلوی یه رستوران پارک کردوبرگشت به سمت من وگفت:میدونم هنوزناهارنخوردی منم ناهارنخوردم پیاده شوباهم بریم ناهاربخوریم.بازدوباره عادت لجبازیم سربه طغیان برداشت گفتم:من ناهارنمیخورم.بهنام کمی نگاهم کردوگفت:تاتونخوری منم نمیخورم.گفتم:نمیخورم.نفس عمیقی کشید وگفت:لجبازی نکن بیا بریم من خیلی گرسنه هستم.جواب دادم:به جهنم...به منچه...توبروبخوربه من چیکارداری؟لبخندی زدوباانگشت پشت لبش روخاروندوگفت:به جهنم؟؟؟کی میخوای این عبارت زشت روکناربذاری؟پیاده شودختر...دوباره گفتم:نمیخوام.کمی نگاهم کردبعدگفت:باتونمیشه رفتاری به غیرازخودت داشت.سوئیچ روخارج کردازماشین پیاده شد وبه سمت من اومد درماشین روبازکرددستم روگرفت وباقاطعیت ازماشین پیاده کرد.گرمی دستش حکایت ازاراده واقتداری داشت که تااون روزکسی دررابطه بامن اعمال نکرده بود.ماشین روقفل کردودوباره دستم روگرفت وبه همراه خودش به داخل رستوران برد.درست مثل اینکه دست یه دختربچهءشش ساله روگرفته منم دنبالش میرفتم.داخل رستوران میزی روانتخاب کردونشستیم دیگه ازمن نپرسیدچی میخورم خودش برای هردوتامون غذاسفارش داد.عطرغذاوگرسنگی صبح تا اون موقع لجبازی روازیادم بردومشغول خوردن شدم.وقتی ازرستوران اومدیم بیرون حالم بهترشده بودبهنام هم ازاینکه تونسته بودکاری کنه که من دراون ساعت دست ازلجاجت بردارم صورتش ازشادی برق میزد.وقتی دوباره توماشین نشستیم قبل ازاینکه راه بیفتیم بهنام به سمت من برگشت وگفت:آنی؟...میخوام باهات حرف بزنم...میدونم هنوزبعد ازاین سالهانتونستی خاطره اون شب روازذهنت پاک کنی...شایدم هیچ وقت نتونی...ولی چیزی روکه توی فاصله این سالها خودت روبهش خودادی لجبازیه...اما لجبازی تنهامشکلت نیست...نگونه که مطمئنم اشتباه نمیکنم...توی این سالها توخودت روتوی چهاردیواری تنهایی حبس کردی وهمون تنهایی لجبازیتم شدت بخشیده...میدونم همیشه آرش روکنارخودت داشتی وخیلی هم دوستش داری...ولی این یکی دوسال اخیردرگیرکارش شده کورشم که درگیردرسشه بامانداناهم که زیاد گرم نیستی...پس تنهایی بیشترازهرچیزی داره اذیتت میکنه...بذاردرکناراونهاکه میدونم خیلی هم دوستشون داری به خصوص آرش رومیگم...بذارمنم درکناراونها باهات باشم...من وقتم آزادتره میتونم وقت بیشتری برات بذارم...هروقت که بخوای بیام ودرکنارت باشم...برام حرف بزنی وتنهانمونی...بذارتنهاییت روپرکنم...بذارباهات باشم توهم بامن بمونی تاازاین تنهایی نجات پیداکنی باشه؟...






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1692]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن