واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: به بهانه سالگرد شهادت سرلشكر شهيد حسن آبشناسان فرمانده لشكر ۲۳ ارتش جمهورى اسلامى ايران سلام فرمانده
پس از آن، در اولين دوره رنجر، دوره هاى عالى ستاد فرماندهى، دوره هاى چتربازى و تكاورى در داخل و خارج كشور، شركت نمود و تمامى اين مراحل را با موفقيت پشت سر گذاشت. او با وجود محيط نامناسب جامعه، پله هاى رشد و تكامل را، در پناه ارزشهاى اسلامى سپرى نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگى ارتقا يافت و فرماندهى يگان جنگهاى نامنظم در قرارگاه سيدالشهداى ارتش را بر عهده گرفت. شهيد آبشناسان با تشكيل سپاه، نيروهاى جديد را در آموزشگاه سعد آباد تحت تعليم خود قرار داد و در سال ،۱۳۶۳ مطابق حكم رسمى قرارگاه رمضان، فراهم نمودن زمينه هاى آموزش جنگهاى نامنظم سپاه به وى واگذار گشت. با پذيرفتن اين مسئوليت، تاكتيك هاى جنگهاى چريكى را به برادران سپاهى، بسيجى و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسيارى در اين زمينه ها تربيت نمود كه همه آنها، در ميدان مبارزه به زيبايى افتخار آفريدند. در آغاز جنگ تحميلى، خاك جبهه جنوب، با صلابت گامهاى او، آشنا شد كه همانند بسيجى اى ساده، در بزم عمليات پيرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفريد و با رشادتهاى خود، يادش را در تاريخ خونين دفاع مقدس و قلبهاى ملت ايران، به تصوير كشيد. وى كه از همرزمان و ياران نزديك شهيد محمد بروجردى بود، در حالى كه فرماندهى لشكر ۲۳ نوهد، فرماندهى قرارگاه حمزه و لشكر ۳۳ نيروهاى مخصوص را بر عهده داشت، در سال ،۱۳۶۴ همزمان با عمليات قادر، در منطقه لولاند بر اثراصابت تركش، شربت شيرين شهادت را نوشيد و آسمان جبهه را به شميم پايدارى در مكتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت. سرلشكر آبشناسان از زبان همسر و همرزمان همسرشهيد: زندگى مشترك ما، رنگ سادگى و معنويت داشت. مراسم اوليه، بدون تكلف و با رعايت مسايل اسلامى برگزار گشت و مدت كوتاهى پس از پايان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نيز، در پايان امتحانات به او پيوستم و زندگى خود را در ۲ اتاق كوچك اجاره اى، آغاز كرديم. يكى از اتاقها، به وسايل شخصى اختصاص يافت و اتاق ديگر با يك فرش و چند صندلى ساده، تزيين شد. قسمتى از اتاق نيز، به عنوان آشپزخانه اى با يك چراغ خوراك پزى و مقدارى ادويه جات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضيقه شديد مالى، سپرى مى كرديم و مشكلات زيادى داشتيم تا جايى كه گاهى اوقات، براى تامين هزينه هاى زندگى، مبلغى را قرض مى كرديم. در زمان حكومت طاغوت، پيشنهاد شركت در عمليات ظفار در مقابل دستمزد ۱۰۰ هزار تومانى به وى داده شد، اما شهيد آبشناسان، از حضور در عمليات خوددارى نمود. مى گفت: اين عمل، ظلم به يك ملت مسلمان است و رضاى خدا در اين كار، وجود ندارد. هر نفسى كه مى كشيم، بايد براى رضاى خدا باشد. همه اينها در صورتى بود كه انجام كار مربوطه و دريافت مبلغ مورد نظر، مى توانست تاثير زيادى در بهبود وضعيت اقتصادى خانواده داشته باشد. شهيد آبشناسان عاشق شهادت بود و اطمينان داشت كه مسافر جاده نور است. يك سال قبل از شهادتش در عالم خواب ديده بود، بين زمين و آسمان در حركت است كه ناگهان متوجه مانعى در مسير مى شود. مانع با زمزمه ذكر ياعلى از بين رفته و او بالاتر مى رود. درست يك سال بعد حاج حسن آسمانى شده بود. در مرخصى آخرش كه تقريبا ۳ روز به طول انجاميد، كسالت داشت و پس از استراحت كوتاهى، براى اعزام آماده شد. نمى توانستم طاقت بياورم و با نگرانى پرسيدم: شما تازه آمديد و اى كاش بيشتر مى مانديد و او با نگاهى لبريز از محبت و مهربانى پاسخ داد: بايد بروم و براى سفر كربلا آماده شوم. و براى هميشه رفت. بعد از شهادت وى، همرزمانش تعريف مى كردند كه آن روزها، حاجى مثل هميشه نبود و نمازهاى او، معنويت ديگرى داشت. در عمليات قادر به عنوان فرمانده لشكر ، به همراه چند نفر ديگر، تا نزديكى عراقى ها پيش رفت و مواضعشان را شناسايى نمود. كارى كه با هيچكدام از قوانين ارتش، سازگارى نداشت. چند روزى بيشتر نگذشته بود كه خبر شهادت فرمانده لشكر ۲۳ تكاور، حسن آبشناسان با شادى و نشاط بسيار، از راديو عراق پخش شد. آستان ملكوتى امام هشتم، او را شيفته خود كرده بود و به همين علت، براى انجام هر كارى، توسل به آقا پيدا مى كرد و مى گفت: بايد بروم و از مولايم اجازه بگيرم.از پذيرفتن فرماندهى لشكر نوهد، خوددارى ورزيد و اعلام كرد: تا اجازه نگيرم، چيزى نمى گويم. زمانى كه به مشهد مشرف مى شديم، حاجى حال و هواى عجيبى داشت. ساعتهاى طولانى را در حرم به مناجات و عبادت مى گذراند و مثل اينكه، آلام درونى خويش را با توجهات خاصه ثامن الائمه التيام مى بخشيد. در سفرى كه آخرين زيارت دنيايى او بود، در عالم رويا ديدم شهيد مطهرى، پرونده اى را به محضر امام راحل آوردند و با اشاره به حسن، چنين گفتند: اين پرونده متعلق به ايشان است. امام نگاهى به پرونده انداخته و با تبسم پاسخ دادند: پرونده اين بنده خدا در دنيا بسته شده و ادامه كارهاى ايشان براى آن دنيا مى ماند. ماجراى خوابم را براى حاج حسن، تعريف كردم. او كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد، گفت: جواب من، همين است و شايد، با قبول اين مسئوليت به آرزوى خود برسم. انشاء الله. عيد غدير خم بود، قرار بود حسن با عده اى ديگر از امراى ارتش به ديدار حضرت امام بروند، اين اولين بارى بود كه حسن مى توانست، حضرت امام را از نزديك ببيند و از اين جهت بسيار خوشحال بود و اظهار مسرت فراوانى مى كرد. لباسهاى خود را پوشيده و آماده حركت بود كه طى تماس تلفنى به او خبر دادند كارت ملاقات تمام شده. من احساس كردم كار شكنى در كار است، چطور ممكن بود كه براى يك فرمانده لشكر، كارت ملاقات نباشد، فكر كردم حسن بسيار افسرده خواهد شد و نگران شدم، اما او با آرامش تمام لباس هاى خود را در آورد و گفت: خدا ما را از ملاقات امام زمان محروم نكند. هر وقت خودش بخواهد، امام را هم زيارت خواهيم كرد.دقايقى بعد تماسى ديگر حسن را مجددا براى ملاقات دعوت كردند و سرهنگ هم با رويى گشاده به استقبال كرد، همان شب جريان ملاقات را از تلويزيون پخش كردند همه خانواده و اقوام در ميان افراد به دنبال چهره حسن بودند كه وى با خنده گفت: دنبال من نگرديد، من آن عقب ها طورى نشسته ام كه دوربين مرا نبيند، سرم هم پايين است. روزهاى آخر، سرهنگ حالت ملكوتى عجيبى پيدا كرده بود، زمانى كه نماز را به او اقتدا مى كرديم، احساس مى كردم نور عجيبى از وجودش ساطع مى شود. گريه ها و ناله هاى شبانه اش بيشتر شده بود و ديگر لحظه اى روى پا بند نمى شد. براى عمليات قادر، شخصا به همراه چند پيشمرگ مسلمان، اقدام به شناسايى كرد و تا بالاى سر عراقيها و به فاصله چند مترى آنها جلو رفت و دقيقا مواضعشان را از نظر گذراند، كارى كه با هيچ كدام از قوانين ارتش سازگارى نداشت. فرمانده لشكر، بيخ گوش دشمن. حين عمليات، من در ديدگاهى ايستاده بودم كه شديدا زير آتش دشمن بود، ناگهان ديدم كه سرهنگ، دولا دولا خودش را وارد ديدگاه كرد، ترسيدم و گفتم: جناب سرهنگ شما اينجا چكار مى كنيد، عراقيها روى وجب به وجب اينجا ديد مستقيم دارند.خنديد، با دوربين محور را ديدى زد و گفت: دو سه روز نبودم، عراقيها حسابى پر رو شدند و اين آخرين ديدار ما بود، خبر شهادت فرمانده لشكر ۲۳ تكاور، چند روز بعد از راديو عراق همراه با شادى و شعف بسيار پخش شد. بعد از اتمام عمليات به ديدار خانواده شهيد رفتم، همسرش چيزى گفت كه هر وقت يادم مى آيد اشكم سرازير مى شود: بار آخر حسن ۳-2 روزى آمد خانه، مريض بود و تب داشت، استراحت مختصرى كرد و بار و بنديلش را بست و راهى شد، پرسيدم: تازه آمدى آبشناسان، آخه كجا مى روى خيلى راحت و خونسرد بر گشت و گفت: مى روم به سفر كربلا.
يکشنبه 5 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 195]