واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: حکایت
مردی را گفتند : پسرت را به تو شباهتی نباشد . گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتاد .
حکایت
مردی کودکی را دید که می گریست و هرچند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد . گفت: خاموش شو ار نه مادرت را به کار گیرم. مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند.
حکایت
مسیحی زرتشتی را گفت: از چه زمان کامجوئی از .... آن را به ترک گفته اید ؟ گفت: از آنگاه که ادعای زاییدن .... کردند.
حکایت
عباده را گفتند : خواهرت از شوی خویش به میراث چه برد ؟ گفت: چهار ماه و ده روز !
حکایت
پیر زالی با شوی می گفت: شرم نداری که با دیگران زنا می کنی و حال آنکه ترا در خانه چون من زنی حلال و طیب باشد ؟ شوی گفت : حلال آری اما طیب،نه
حکایت
زن مزبد حامله بود . روزی به روی شوی نگریست و گفت : وای بر من اگر فرزندم به تو ماند .
مزبد گفت: وای بر تو! اگر به من نماند.
حکایت
مردی کسی را دید که با کنیز او گرد آمده است،کنیزک را گفت: چرا چنین کردی؟ گفت: ای آقای من ، او مرا به سر تو سوگند داد که با من گرد آید و تو خود از محبت من به خویش آگاهی.
حکایت
زنی نزد قاضی رفت و گفت: این شوی من حق مرا ضایع می سازد و حال آنکه من زنی جوانم .
مرد گفت: من از آنچه توانم کوتاهی نکنم .
زن گفت: من به کم از پنج کرت راضی نباشم .
مرد گفت: لاف نزنم که مرا بیش از سه کرت یارا نباشد .
قاضی گفت: مرا حالی عجب افتاده است ، هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه ی من چیزی برود ؛ باشد، آن دو کرت دیگر را من در گردن گیرم.
حکایت
کسی مردی را دید که بر خری کندرو نشسته ، گفتنش: کجا می روی؟
گفت: به نماز جمعه . گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت : اگر این خر شنبه ام به مسجد رساند نیکبخت باشم.
حکایت
شیخ بدرالدین صاحب ، مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت : اسمت چیست؟ آن مرد گفت:عبدالواحد(بنده یک تا) گفت: تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده ام.
حکایت
اسبی در مسابقه پیشی گرفت . مردی از شادی بانگ برداشت و به خود ستایی پرداخت.
کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست ؟ گفت : نه،لیکن لگامش از من است.
حکایت
مردی به زنی گفت: خواهم ترا بچشم تا دریابم تو شیرینتری یا زن من .
گفت: این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد.
حکایت
ابو نواس مستی بدید و از دیدن حالت او به حیرت شد و از حرکاتش بخندید. گفتندش: از چه خندی ؟ که تو خود همه روزه چنین باشی. گفت: من هرگز مست ندیده ام. گفتند:این چگونه باشد؟ گفت: من پیش از دیگر مردم مست شوم و پس از آن به هوش آیم از این رو حال مستان را پس از خود ندانم که چیست.
حکایت
مردی از کسی چیزی بخواست . او را دشنام داد .گفت : مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی ؟ گفت: خوش ندارم که تهی دست روانت سازم .
حکایت
زنی بیمار شد ، شوی را گفت: وای بر تو که اگر من بمیرم چه می کنی ؟ گفت: وای بر من اگرنمیری چه کنم؟
حکایت
مردی را که دعوی پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت می دهم که تو پیغمبری احمق هستی . گفت: آری،از آنکه بر قومی چون شما مبعوث شده ام؛(و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.)
حکایت
ده ساله دختر بادام پوست کنده ایست به دیده ی بینندگان و پانزده ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان ، و بیست ساله نرم پیکری است لطیف و فربه و لغزان، و سی ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را بباید کشتن با کاردی بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان.
حکایت
مردی جامه ای بدزدید و به بازار برد تا بفروشد . جامه را از او نیز بر بودند. پرسیدند که به چندش بفروختی؟ گفت به اصل سرمایه.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 172]