تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 13 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد و از خداو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1849167833




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفتگو با آزاده جانباز جعفر مهمان نواز ؛ با همين چشمها به آسمان رسيديم


واضح آرشیو وب فارسی:قدس: گفتگو با آزاده جانباز جعفر مهمان نواز ؛ با همين چشمها به آسمان رسيديم
* طيبه مزيناني

نوزده ساله است كه به جبهه مي رود. در عمليات بيت المقدس به عنوان فرمانده گروهان ويژه شركت مي كند. آتش عقبه آر پي جي،

چشمهايش را مي سوزاند. بي هيچ ناله اي مي نشيند و گروهان بي آنكه بفهمد چه بر سر فرمانده اش آمده پيشروي مي كند. روز بعد اسير نيروهاي بعثي مي شود...
در اسناد نوشته بودند نابيناست، از هر دو چشم. خودش هم همين را گفت. اما وقتي به پيشوازم آمد طوري نگاهم كرد كه شك كردم از هر دو چشم نابيناست. نوري كه از چشمهايش مي تابد خيلي گيراتر و تأثيرگذارتر از نگاه هاي بينايان بود. انگار مرا مي ديد. زماني كه همسرش دستش را گرفت و هدايتش كرد، تازه واقعيت را پذيرفتم.
وقتي هم صحبتهايمان تمام شد و خداحافظي كردم هنوز با خودم كلنجار مي رفتم كه واقعاً نابيناست يا...
حرفهايش را روي كاغذ مي آورم مي فهمم حق داشتم شك كنم. گاهي وقتها نوري كه از دريچه چشمها مي تابد از دل پاك آدمها نشأت گرفته است. نوري كه شايد ما زميني ها با آن بيگانه ايم.
***
* آقاي مهمان نواز !چه شد كه به جبهه رفتيد؟
** انقلاب كه شد با شهيد فرومندي (فرمانده سپاه سبزوار و بعدها قائم مقام لشكر 5 نصر) آشنا شدم. با ارشاد و راهنمايي ايشان به عضويت سپاه در آمدم و مدتي به عنوان مربي عقيدتي و نظامي جهت بنيانگذاري و استحكام پايگاه هاي بسيج و همچنين جذب نيروهاي مردمي براي اعزام به جبهه، به روستاها مي رفتم. احساس كردم اين كه درست نيست كسي ديگران را براي جبهه رفتن و دفاع از دين تشويق كند، اما خودش حتي خاك جبهه را هم نديده باشد. هر بار براي اعزام آماده مي شدم شهيد فرومندي و پدرم كه همرزمان صميمي يكديگر بودند مانع مي شدند. عاقبت بعد از عمليات فتح المبين از عدم حضور آنها استفاده كردم و با گروهي كه خودم براي اعزام آمده كرده بودم راهي شدم. خوشبختانه وقتي آنها مطلع شدند كه كار از كار گذشته بود!
* از فعاليتهايتان در جبهه بگوييد.
** آن زمان فقط نوزده سال داشتم. ابتدا به عنوان فرمانده دسته مشغول شدم. مدتي بعد گروهان ويژه اي تشكيل شد كه همه افرادش آر پي جي زن بودند. با صلاحديد مسؤولان، فرمانده همان گروهان شدم.
* چطور به اسارت در آمديد؟
** اولين شب عمليات بيت المقدس، درگيري بسيار شديدي بين نيروهاي ما و عراقي ها در گرفت. پشت سر يكي از بچه ها ايستاده بودم، او متوجه حضور من نشد و آر پي جي اش را شليك كرد. در يك لحظه آتش گرفتم. آتش عقبه آر پي جي تمام موها، صورت و دستهايم را سوزاند. از شدت درد روي زمين نشستم. صدايم در نيامد، زيرا امكان داشت گروهان با اطلاع از اين قضيه دچار بحران شود و از هم بپاشد. هوا تاريك بود، به همين دليل كسي متوجه وضعيت من نشد و خوشبختانه گروهان به پيشروي ادامه داد. چشمهايم هيچ جا را نمي ديد. سر و صداها دور و دورتر شد. چهار دست و پا شروع كردم به پيدا كردن راه بازگشت به سمت نيروهاي خودي. بايد كانالي را كه مال خودمان بود پيدا مي كردم. ساعتها با همان وضعيت پيشروي كردم. گاهي وقتها به گودالي برخورد مي كردم خودم را توي آن مي انداختم، اما خوب كه بررسي مي كردم به اشتباهم پي مي بردم و خودم را به سختي بيرون مي كشيدم. ناگهان سرم به يك قطعه بزرگ فلزي خورد. همان جا كوله پشتي و پلاكم را گذاشتم و سينه خيز به راهم ادامه دادم. چيزي نگذشت كه از خستگي بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم گرماي خورشيد صورت سوخته ام را حسابي پخته و متورم كرده بود. پلكهايم كاملاً به هم چسبيده بود با انگشتهايم بازشان كردم تا شايد بفهمم آفتاب كدام طرف است و راه را پيدا كنم. احساس كردم نور آفتاب را ديده ام. با خودم حلاجي كردم كه خورشيد اين طرف است، پس راه از اين سمت است. دوباره شروع به حركت كردم. روي خارها سينه خيز و چهار دست و پا مي رفتم وقتي ايستادم خارها تا شانه هايم مي رسيد. از آنجا گذشتم به خاكريز رسيدم. گمان كردم خاكريز خودمان است. هر چه داد زدم كسي جوابم را نداد. يك گلوله از كنار سرم گذشت خود را روي زمين انداختم. گويا فكر كردند گلوله به من اصابت كرد چون از آنها خبري نشد. دوباره شروع كردم به پيشروي. دستهايم با سيم خاردار برخورد كرد. شروع كردم به كندن آنها. با عبور از سيمهاي خاردار حتي يك لحظه هم تصور نكردم شايد در ميدان مين پيشروي مي كنم! چند گلوله كنارم به زمين خورد. خودم را انداختم زمين. چند لحظه صبر كردم، خبري نشد. دوباره بلند شدم و حركت كردم. دوباره گلوله اي كنارم خورد. باز هم خودم را روي زمين انداختم. احساس كردم كسي كنارم ايستاده است. پرسيد: ايراني هستي؟
فارسي حرف مي زد. گفتم: بله! گفت: جايي رو نمي بيني؟ گفتم: نه گفت: بلند شو. تو اسير عراقيها شدي. فهميدم يكي از منافقين ايراني است. او مرا به نيروهاي بعثي تحويل داد.
* با توجه به وضع جسماني تان رفتار نيروهاي بعثي با شما در بازجويي ها چگونه بود؟ آيا از شكنجه شدن معاف بوديد؟
** براي آنها افراد نابينا و قطع عضو با افراد سالم هيچ فرقي نمي كردند. به قول معروف همه را به يك چشم مي ديدند !حتي در نحوه انتقال مجروحان هيچ تفاوتي قائل نبودند. يادم است من دستهايم بشدت سوخته بود آنها بي توجه به اين مسأله دستهايم را از پشت با سيم بستند و با انبر دست، خوب محكم كردند. شايد به خاطر فرو رفتن سيم در ميان زخمهاي دستم خيلي بيشتر از ديگران درد كشيدم.
* هنگام اسارت، دشمن متوجه شد كه شما پاسدار هستيد؟
** موضوع عجيب و جالبي كه براي من اتفاق افتاد اين بود كه شب قبل از عمليات تنها فردي كه لباسهاي سپاهي اش را در آورد و لباس جنگي پوشيد و حتي ريشش را تراشيد من بودم و در عمليات با همان فرم شركت كردم. وقتي به اسارت در آمدم ظاهرم به هيچ وجه گوياي پاسدار بودنم نبود و من خودم را يك سرباز جا زدم.
* بعد از اسارت به كجا منتقل شديد؟
** با توجه به وضعيت وخيمي كه داشتم به بيمارستان البصره منتقل شدم و بعد از 20 روز، چند ماهي را در بيمارستان بغداد گذراندم و سپس به اردوگاه الانبار منتقل شدم.
* آيا در بيمارستان براي مداواي شما كاري هم صورت گرفت؟
** به خاطر درد شديدي كه داشتم يكي از چشمهايم را خالي كردند و ديگري را به حال خود رها كردند. تنها مداواي آنها براي بيماران چشمي تخليه چشم و براي مجروحاني كه تركش يا گلوله هاي توي دست و پاهايشان خيلي آزار دهنده بود، قطع همان عضو بود! با توجه به اينكه سوختگي ام با TNT و از نوع خشك بود درمان خاصي لازم نداشت. در ابتدا بشدت ملتهب و متورم بود، اما كم كم مثل زغال خشك و سياه شد و تكه تكه ريخت و بعد هم پوست جديد شروع كرد به ترميم صورت و بدنم. به همين دليل اكنون هيچ اثري از آن سوختگي شديد وجود ندارد.
در آن مدت تنها دو پرستار به اسم جاسم و ايوب وجود داشتند كه در نبود نيروهاي عراقي به ما دلداري مي دادند و محبت مي كردند. حتي خيلي وقتها كنار پنجره براي ما نگهباني مي دادند تا دعا بخوانيم و با حضور عراقيها شروع به داد و بيداد مي كردند.
* با ورود به اردوگاه الانبار اسراي ديگر با شما چه برخوردي داشتند؟
** در حقيقت اولين برخورد من با نيروهاي بعثي بود !هنگام ورود به «الانبار» من هيچ اطلاعي از ضوابط اردوگاه نداشتم. وقتي وضو گرفتم با شنيدن صداي اذان، كنار در آسايشگاه ايستادم و شروع كردم با صداي بلند اذان گفتن.
حتي جعفر! جعفر! گفتن بچه ها هم مانع ادامه اذان گفتنم نشد. احساس كردم خيلي ها دورم را گرفته اند. اذان كه تمام شد صداي كلفتي پرسيد: انت مؤذن؟! افسر عراقي بود. فهميدم خرابكاري كرده ام. گفتم: بله!
پرسيد: چرا اذان گفتي؟ گفتم: خوب وقت نماز خواندن بايد اذان گفت! آنها هم پذيرايي مفصلي از من كردند تا ديگر فكر اذان گفتن به سرم نزند!
* آيا رفتار اسرا به خاطر وضعيت خاصي كه داشتيد با شما تفاوت مي كرد؟
** به طور كلي ايثار و فداكاري و عشقي كه بچه ها داشتند فراتر از تصوري است كه مي توان داشت. من بتازگي نابينا شده بودم و هنوز توانايي نداشتم خيلي از كارهاي شخصي ام را به تنهايي انجام دهم و بچه ها بين خودشان كارهايم را تقسيم كرده بودند. كار به جايي رسيده بود كه اگر نوبت شستن لباسهايم را به كسي مي دادم ديگري مي آمد و با دلخوري گلايه مي كرد!
* از آموزشها و خلاقيتهاي دوران اسارت بگوييد؟
** كلاً نياز، انسان را به خلاقيت وا مي دارد. در آن دوران متوجه شدم در مواقع خاصي مي توانم شعر بگويم، نوحه سرايي كنم و با كمك بچه ها نمايشنامه بنويسم. اين نمايشها شب ساعت 10 پس از بسته شدن درهاي آسايشگاه، با نگهباني بچه ها اجرا مي شد. شش تئاتر به نامهاي «طفلان مسلم»، «سازمان ملل»، «عيد ديدني»، «يك با يك برابر نيست»، «تيغه تيز صندلي» كه داراي مضامين مختلف سياسي، مذهبي و طنز بود و نمايشهاي پانتوميم بسياري اجرا و كارگرداني كردم كه لو رفتن يكي از نمايشها من را به سلول انفرادي كشاند كه به دليل محروم شدن از غذا چيزي نمانده بود به مرگم منجر شود. از طرفي به دليل نابينا بودنم، بچه ها برايم قرآن مي خواندند و من تكرار مي كردم و با همين روش 3-4 جزء حفظ كردم و خيلي از دعاها و مناجات ها را با كمك ديگران آموختم.
* آيا اردوگاه الانبار با ديگر اردوگاه ها تفاوت خاصي داشت؟
** تنها تفاوتي كه داشت حضور 4 تن از خواهران ايراني كه به اسارت در آمده بودند. اين افراد به معناي واقعي شيرزناني بودند كه با اعتصاب غذاي 25 روزه خود، سركردگان عراقي را ناچار كرده بودند آنها را از زندان مخوف الرشيد به اردوگاه الانبار و نزد ديگر اسراي ايراني منتقل كنند و زمينه معرفي آنها به صليب سرخ فراهم شود.
* چگونه خبر آزادي تان را شنيديد؟
** آن زمان به خاطر اجراي يكي از نقشها در نمايش «سازمان ملل» در سلول انفرادي بودم. همان طور كه گفتم چيزي نمانده بود كه جان خود را از دست بدهم اما يك روز عدهاي با لباس شخصي وارد شدند و اسم من را در فهرستي خواندند. تصور مي كردم من را براي بازجويي و شكنجه مي برند، به همين دليل از ديگر اسرا خداحافظي نكردم. وقتي به بغداد رسيديم گفتند قرار است آزاد شويم. بيش از هزار نفر از اردوگاه هاي مختلف بوديم كه شامل جانبازان و 4 خواهر اسير بود. كسي حرفهايشان را باور نكرد. گمان مي كرديم قرار است سر به نيست شويم! وقتي سوار هواپيما شديم احتمال داديم به اردن منتقل شويم، اما هواپيما در خاك تركيه فرود آمد. توي چادرها نشسته بوديم كه عده اي فارسي زبان وارد شدند و اعلام كردند هواپيماي ايراني منتظر است ما را به ايران منتقل كند و ما با بيش از 4000 اسير عراقي مبادله شده ايم. مسلماً اين موضوع شوك آور و در عين حال بسيار خشنود كننده بود. وقتي به خاك ايران رسيديم همه خودشان را روي زمين انداختند، خاك را مي بوسيدند و به چشمهايشان مي كشيدند.
* آيا خانواده تان از اسارت شما و بعد، از آزادي تان آگاه بودند؟
** گويا پس از مفقود شدنم، پدرم ماه ها نقاط مختلف كشور را براي يافتنم زير پا گذاشته بود و در نهايت در منطقه عملياتي كربلاي 4، كوله پشتي و پلاكم را كنار همان قطعه فلزي كه پمپ آب بوده است پيدا مي كند و احتمال مي دهد من توي آبي كه كنار پمپ بوده افتاده ام و شهيد شده ام. وقتي در اسارت به صليب سرخ معرفي شدم و اجازه پيدا كردم به خانواه ام نامه بنويسم، در نامه ام نوشتم همزمان با اسارت نابينا شده ام، تا آنها آمادگي اين جريان را داشته باشند. در ابتدا در بيمارستان سرخه حصار تهران قرنطينه شدم. دو روز بعد توي سالن ايستاده بودم كه در آسانسور باز شد. صداي زنانه اي از مسؤول بخش پرسيد: بچه ام كجاست؟! صداي مادرم بود. من كنارش ايستاده بودم، اما نتوانسته بود مرا بشناسد.
گفت: فرزندم اسير بوده. گفتن آوردنش اين جا! اسمش جعفره! جعفر مهمان نواز!
پرستار شماره اتاقم را داد. همين كه مادرم راه افتاد، صدايش زدم: مادر!!
و بعد هم با صداي افتادن او بر زمين و هجوم پرستارها براي بلندكردن و به هوش آوردنش متوجه شدم ديدن من با آن هيبت او را شوكه كرده است!
* بعد از آزادي چه كرديد؟ باز هم به جبهه رفتيد؟
** بله. باز هم مشغول فعاليت در سپاه شدم و چند بار در مناطق مختلف از جمله ايلام، اهواز و جزيره مجنون به عنوان نيروي تبليغاتي اعزام شدم.
* در اين سالها فعاليتهاي اجرايي هم بر عهده داشتيد؟
** بله. در سال 1366 به عنوان مربي عقيدتي سپاه فعاليت مي كردم كه از طريق كنكور سراسري در رشته الهيات پذيرفته و مشغول به تحصيل شدم. سال 1367 به مدت دو سال معاونت اجتماعي فرهنگي بنياد جانبازان را بر عهده داشتم كه به سبب ادامه تحصيل آن را رها كردم. پس از مديريتهاي مختلف اكنون به عنوان مدير عامل شركتهاي احرار كشور مشغول به خدمت هستم.
* آيا دوست داريد بار ديگر به همان اردوگاه بر گرديد؟
** بله !خيلي زياد! تصور مي كنم همه آزادگان دوست دارند يك بار ديگر آنجا را ببينند. زيرا ما معنويتي را در آنجا تجربه كرديم كه در هيچ كجا وجود نداشت. ما در اوج ظلمت و سياهي،نور و روشنايي را ديديم و روحانيت خاصي را تجربه كرديم.
* آيا هرگز تصور مي كرديد از ناحيه چشم جانباز شويد؟
** خير! به شهادت فكر مي كردم، اما به جانبازي آن هم از ناحيه چشم، نه!
* جانباز چند درصديد؟
** 70 درصد.
* در حال حاضر چه موضوعي وجود دارد كه علاقه مند هستيد ديگران بدانند.
** سال 1363 كه من براي درمان به كشور آلمان اعزام شدم با موضوعي برخورد كردم كه برايم جالب بود. آلماني ها روي اسكناس هايشان با خط بريل، ارزش آن را نوشته بودند تا نابينايان بدون كمك ديگران بتوانند آنها را خرج كنند. سال 1367 كه بار ديگر اعزام شدم آنها در پايه هاي چراغهاي راهنمايي و رانندگي هم سوراخي تعبيه كرده بودند كه فرد نابينا انگشت خود را توي آن مي گذاشت و حسگرها به او مي فهماندند چراغ قرمز است يا سبز. بسياري از علايم رانندگي را با روشهاي مخصوصي براي نابينايان تهيه كرده بودند كه نياز افراد نابينا را برطرف مي كرد. حتي سگهاي راهنماي نابينايان از ارائه بليت در وسايل نقليه و اماكن مختلف معاف بودند.
متأسفانه بعد از گذشت 20 سال از آن زمان نابينايان در كشور ما از كوچكترين امكانات محروم هستند. انگار نه انگار كه چيزي نزديك به 500 هزار نفر نابينا در كشور وجود دارند.
وقتي به يك نابينا، عصاي سفيد مي دهند مدتي براي استفاده از آن آموزش مي بيند، اما به مردم اين آموزش داده نمي شود بنابراين استفاده از عصاي سفيد صرفاً به مردم مي فهماند فرد عصا به دست، جايي را نمي بيند. به عنوان مثال هيچ راننده اي حق ندارد زماني كه يك نابينا با عصاي سفيدش از خيابان مي گذرد از جلوي او عبور كند و يا حتي بوق بزند، اما متأسفانه اين مسأله در هيچ جاي كتاب آموزش راهنمايي و رانندگي عنوان نشده است. در حالي كه يك نابينا مي آموزد كه هنگام عبور از خيابان به چه شكلي عصايش را در دست بگيرد كه رانندگان مراقب باشند با او برخورد نكنند و نابينا حق ندارد هرگز به عقب برگردد و به تصادف با خودروهايي كه از پشت سر او عبور مي كنند، منجر شود. حتي مردم نمي دانند وقتي يك نابينا عصاي سفيدش را كمي بالاتر از زمين به صورت متمايل نگه مي دارد تاكسي مي خواهد و يا هنگامي كه عصايش را مي شكند از ديگران كمك مي خواهد! اميدوارم دولتمردان براي خدمت به اين قشر بيش از اين همت كنند.
 پنجشنبه 2 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 85]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن