واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: گفت وگو با فرزند يك زنداني
در غروب يك روز پاييزي در كوچه اي گام برمي دارم كه خانه اي در سرماي روزگار به دست مرداني از جنس محبت با آتش عشق به هم نوعان گرما مي دهد. بر سر در اين خانه نوشته »الغدير« پناهگاه كودكان بي سرپرست كه اينك خانه اميدشان آن جاست. آرام از لاي در سرك مي كشم كودكان در محوطه حياط مشغول بازي هستند با به صدا درآمدن زنگ در لحظه اي كودكان به سوي من نظرشان جلب مي شود. در همين اثنا جواني از داخل ساختمان بيرون مي آيد خود را معرفي مي كنم و به او مي گويم: خبرنگارم و تصميم دارم علت دوري اين كودكان را از خانوادههايشان بنويسم.شايد مردي كه در جاده سلامت زندگي به بيراهه رفته و خود و خانواده اش در سرگرداني به سر مي برند، راه خوشبختي را بيابد.
جواني كه خودش را روان شناس اين كودكان معرفي مي كند دوست دارد در كنارش لحظه اي بنشينم و مشكلات و دردهاي اين كودكان معصوم را بنگارم. در همان هنگام 2 كودك كه دستان يكديگر را گرفته بودند سوژه نوشته ام مي شوند. صداي شان مي كنم بدون مكث در كنارم قرار مي گيرند. نام شان را مي پرسم، معصومانه و با خنده زيبا و آرام برادر كوچك كه 6 سال بيشتر از بهار زندگي اش نگذشته است با شيرين زباني خاصي مي گويد نامم رضا و برادر بزرگ ترم ابوالفضل است.
وقتي از آنان مي پرسم براي چه شما را به اين مركز آورده اند رضا سكوت مي كند و ابوالفضل كه از خجالت سرش را پايين انداخته مي گويد وقتي پدر و مادرم هر 2 معتاد شدند براي تهيه مواد ناچار مي شدند خلاف كنند. مادرم در شهري خارج از استان به جرم حمل كريستال در دام قانون گرفتار شد و پدرم به جرم سرقت در زندان بجنورد است كسي سرپرست ما نبود و ما مجبور شديم همراه با 2 برادرم به اين جا بياييم. از مشاور مي خواهم مرا با رضا و ابوالفضل تنها بگذارد تا شايد بتوانم به زواياي گوناگون زندگي آن ها بپردازم. ابوالفضل كه احساساتي تر از رضاست از او مي پرسم كلاس چندم هستي؟
مي گويد سوم ابتدايي. چه مدت است در اين مركز هستي؟ 5 ماهي است به همراه 2 برادرم به اين مركز معرفي شده ايم. وضعيت زندگي در اين مركز چگونه است؟ ابوالفضل مي گويد خوب است اين جا از نظر خوراك، پوشاك و پول توجيبي چيزي كم نداريم. از وضعيت درس او مي پرسم؟ مي گويد شاگرد متوسط كلاس هستم.
از او مي پرسم روز اول مهر به مدرسه رفتي چه خاطره اي داري؟ او جوابم را با كمي مكث مي دهد روز اول دلم گرفته بود وقتي پدران و مادران را مي ديدم كه دست بچه هاي شان را گرفته اند و به مدرسه مي آيند دلم شكست با خودم مي گفتم اي كاش پدر و مادر من هم امروز در كنارم بودند وقتي در صف مدرسه ايستادم و هم كلاسي هايم از پدر و مادرشان خداحافظي مي كردند و براي آن ها دست تكان مي دادند من فقط به آن ها نگاه مي كردم و حسرت مي خوردم. وقتي همه به كلاس رفتيم معلم از يك يك همكلاسي هايم پرسيد پدرتان چكاره است من در جواب معلم سكوت كردم و گفتم پدرم »هيچ« ... و بغضم را در گلويم خفه كردم. از مادرم پرسيد ديگر تحمل نداشتم بي آنكه خود بخواهم دانه هاي اشك روي گونه هايم غلتيد و سكوت جواب آموزگارم شد. خجالت كشيدم بگويم پدر و مادرم زنداني هستند دوست ندارم كسي بفهمد من فرزند پدر و مادري خلافكار هستم. ابوالفضل سرش را پايين انداخت و هق هق كنان فقط مي گفت نمي خواهم...
بي اختيار قطرات اشك در گوشه چشمانم حلقه زد و چون قطره هاي باران روي گونه هايم لرزيد و برگ سفيد گزارشم را خيس كرد با دستمال كاغذي كه در جيبم بود اشك هاي ابوالفضل را پاك كردم و به او دلداري دادم. ابوالفضل يك كودك از هزاران كودكي است كه به واسطه داشتن پدر و مادري ناآگاه و متلاشي شدن خانواده به اين وادي كشانده شده است.
من باور دارم او بي گناه و معصوم است آيا اجتماع او را باور مي كند آيا احساس ابوالفضل و برادرانش را مي توان در زندگي اجتماعي امروزه درك كرد. از او مي پرسم آيا به ديدن پدرت به زندان مي روي؟ در جوابم مي گويد آري هر هفته به همراه مددكار به ملاقات پدرم مي رويم. هنگام ملاقات به پدرت چه مي گويي؟ مي گويم دلم برايت تنگ شده و آرام اشك مي ريزد.
دوست داري وقتي بزرگ شدي چه كاره شوي؟ دوست دارم كارمند زندان باشم و همه زنداني ها را آزاد كنم در جوابش مي گويم اگر دزدها و قاتل ها آزاد شوند خوب است، سريع حرفش را مي خورد و مي گويد نه نه دوست دارم معلم شوم تا همه را از خواب غفلت بيدار كنم. در آن سوي ميز رضا فقط بازيگوشي مي كند و چشمانش را به چهره برادر بزرگش دوخته است از او مي پرسم دوست داري چكاره شوي؟ در جوابم مي گويد مي خواهم پليس شوم و دزدها را دستگير كنم.ابوالفضل كه صورتش را اشك خيس كرده نفس عميقي مي كشد از او سئوال مي كنم دوست داري چگونه زندگي كني در جوابم مي گويد: دوست دارم وقتي پدر و مادرم از زندان آزاد شدند دوباره همه خانواده در كنار هم باشيم وقتي به زندان مي روم و به ديوارهاي بلند آن نگاه مي كنم دلم مي گيرد و دل تنگ مي شوم.
او ادامه مي دهد: پدرم آدم خوبي هست او به خاطر فقر ونداري دست به سرقت زد. من هرگاه به مسجد مي روم براي آزادي پدر ومادرم دعا مي كنم. وقتي ديگران به من نگاه مي كنند من خجالت مي كشم و خيال مي كنم كه به من ترحم مي كنند.وقتي از طريق مردم خير به جايي دعوت مي شويم خيلي خوشحال مي شويم ولي باز هم دلم مي گيرد.از مشاور و روان شناس مركز مي خواهم تا او نيز در خصوص وضعيت اين مركز خيريه برايم بگويد: او كه علاقه زيادي به اين كودكان بي پناه دارد بيان مي كند اين مركز با كمك خيرين به وجود آمده است و در اين مكان كودكان بي سرپرست و بدسرپرست و يتيمان نگه داري مي شوند كه با كمترين امكانات روزگار را سپري مي كنند و با تلاش مددكاران و پرسنل مركز براي اين كودكان كلاس هاي مشاوره و كارهاي اصلاح رفتاري انجام مي گيرد.
چهارشنبه 1 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 113]