تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):منافق به آنچه مؤمنان بواسطه آن خوشبخت مى شوند، ميلى ندارد، ولى خوشبخت سفارش به تق...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816821316




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سه پاييز


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: همه چیز از آن صبح پاییزی شروع شد.همان موقع که در تاریک روشن اتاق سراسیمه از خواب پریدم.دوباره آن کابوس همیشگی. همان بیابان خشک پر از چاقوهای خون آلود. مثل همه شبها چشمه های خون از جای جایش می جوشید. کف می کرد و خاک تفدیده اش سرخ می شد. وسط آن همه چاقو ایستاده بودم .
اما این بار با شبهای دیگر فرق داشت.چیزهاي عجیبی داشت که قبلا ندیده بودم. این بار بین چاقوها روی دو زانو نشستم . دريايي از خون پاهايم را پوشاند و كف آلود به زانوهايم خورد.دستهايم را دور گردنم حلقه كردم ،احساس خفه گي داشتم . نفسم در نمي آمد. فریاد مي زدم و از درد به خود مي پیچیدم.خون سرخ و غليظي از گردنم به بیرون فواره می زد . از خواب پریدم. از فرق سر تا پشتم خیس عرق بود و لباس به تنم چسبیده بود. گیج و منگ بودم . گردنم مي سوخت.توی رختخواب نشستم. عقربه های ساعت در هاله ای از تاریکی برق می زدند. ساعت دو صبح بود وسکوت سنگيني همه جا را گرفته بود.تنها صدايي كه مي آمد ، تیک تیک مدام عقربه ها ي ساعت بود.مدتها بود که در این ساعت بیدار نشده بودم.آخرین باركه بيدار شدم، پنج سال پیش در یک صبح پاییزی سرد بود.
پنج سال پیش قرار داشتیم. قرارمان دو و نیم توی یک کوچه فرعی بود.من بودم و جمال و محمود. تند و سریع از کوچه هاي تنگ و پيچ در پيچ گذشتم . به محل قرار رسیدم، محمود آمده بود و کنج کوچه در تاریکی به دیواری تکیه داده بود. با ديدنش اضطرابي وجودم را پركرد و ترسي مبهم نفسم را گرفت. هوا کمی سرد بود . سوز ملایمی می وزید. جمال هم با ماشینش آمد،چراغ خاموش و بی صدا.همه جا ساکت بود . فقط صدای گاه به گاه جیرجیرکی به گوش می رسید.، همه چراغها خاموش بودند . سايه روشن خفيفي كوچه را گرفته بود.
آمده بودیم تا از فکری که هفته ها مغزمان را خورده بود و خواب و خوراکمان را گرفته بود ، خلاص شویم.کوله پشتی هایمان از وسایلی که قبلا هماهنگ کرده بودیم،پر بود.دستکش و کلاه و چاقو و طناب هم داشتیم.فرصت زیادی نبود. روزها و ساعتها حرف زده بودیم ، بحث کرده بودیم ، داد زده بودیم وگاهی خندیده بودیم . چه شبهایی که در رختخواب غلتیده بوديم و از بی خوابی پهلو به پهلو شده بودیم.همان گوشه تاریک کوچه ، كنار تير چراغ برق، حرفهای آخر را زدیم وبا قدمهایی تند راه افتادیم. باید به چهارراه می رسیدیم.خیابان سوت و کور بود. البته گاهی ماشینی زوزه کشان می گذشت و ما در تاریکی گوشه پیاده رو شانه به شانه هم می رفتیم. بينمان سكوت بود و ديگر هيچ. ترديدي كشنده تمام ذهنم را پر كرده بود . با هر صدايي هراسان اطراف را نگاه مي كردم. وقتی رسیدیم.کنج چهارراه وارد اولين تو رفتگی شدیم، کرکرهها پایین بودند و در شیشه ای بعد از آن با قفلهایی عجیب بسته بود. هیچ وقت ویترین را اینقدر خالی ندیده بودیم.چند چراغ قرمز کوچک توی مغازه كه مربوط به سيستم ايمني بود، چشمک می زد.جمال تخصص قفل و ایمنی داشت . بد قلق ترین قفلها را باز و پیچیده ترین سیستمهای حفاظتی را خنثی می کرد. کوله اش را باز کرد و وسایلش را بیرون آورد. ساعاتي با اضطراب و ترس گذشت . در آن سرماي پاييزي خطي از عرق شقيقه ام را پوشانده بود و نگران جمال و خيابان را مي پاييدم.محمود با حرص گوشه سبيلش را مي جويد و پا به پا مي شد.جرات نداشتم در چشمهايش نگاه كنم. كسي در دلم مي گفت كه او همه چيز را مي داند.جمال مثل هميشه با حوصله و ساكت مشغول بود.بالاخره کرکره و در شیشه ای و گاوصندوق ها گشوده شدند. برق سحر انگیز ات چشمهایمان را کور کرد.حتی در آن تاریکی هم درخشش عجیبی داشتند.کوله ها را از انواع ات پر کردیم . چنان سنگین شدند که با زحمت با خود بردیم.از چهارراه که گذشتیم، دوباره به همان کوچه فرعی رسیدیم.سوار ماشین شدیم و چراغ خاموش از کوچه گذشتیم .از این سر شهر به آن سرش رفتیم. دوباره توی کوچه باریکی پیچیدم . جلوی در بزرگ زنگ زده ای ایستادیم.پیاده شدم و در را باز کردم.وارد حیاط خانه شدیم، هیچ کس نبود. مثل همیشه سوت و کور.دستکشها و کلاهها را کندیم . وارد اتاق شدیم و فریادی را که در گلویمان خفه کرده بودیم بیرون دادیم ، با هم رقصیدیم و کشتی گرفتیم.کوله ها را روی موکت اتاق خالی کردیم. مدتی توی ات غلت زدیم . تک تک نگاهشان کردیم و برق چشمهایمان را در تلالوی نورشان دیدیم.وقتی همه را به سه قسمت تقسیم کردیم، کوله ها دوباره پرشدند. خوابیدیم. کوله ها را زیر سر گذاشتیم و خوابیدیم.یک عمر خسته گی توی تنم بود ولی خواب به چشمم نمی آمد. به چشم جمال هم نمی آمد. هوا هنوز تاريك بود . عقربه هاي ساعت به كندي تكان مي خوردند.دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و اضطرابي وجودم را چنگ مي زد. ساعتی گذشت..من و جمال نگاهی به هم کردیم و هردو به محمود. براي هم سری تکان دادیم و بلند شدیم.
جمال چاقویی از جیب کنار کوله اش بیرون کشید و آهسته بالای سر محمود نشست.محمود در خواب بود و لبخندی گوشه لبش نشسته بود. به نظر می آمد در خوابی شیرین است . گاهی گوشه چشمش می پرید و لبخندش پر رنگتر می شد. چاقوی جمال بالا رفت و من لرزش محسوس دستهایش را نگاه می کردم. وقتی که چاقو راپایین می آورد چشمهای محمود باز شد .همان چشمهاي خاكستري درشت. پر از حیرت و ترس بود. چاقو بین زمین و هوا بود كه محمود، مچ دست جمال را چسبید.با چرخشی بلند شد ، گلاویز شدند . در هم پيچيدند.فريادشان بلند شد. چيزهايي گفتند كه من نفهميدم. لحظه ای بعد جمال به پشت روی زمین افتاد . این بار محمود روی سینه اش نشست و چاقو را بالا برد.
وقتی چشمهایم را بستم و با دستهای لرزان چاقو را پایین آوردم.صدای فریادی بلند شد . گرمی خون روی صورتم شتک زد.چاقویم تا دسته ، میان دو کتف محمود جا گرفت . سرخی غلیظی پیراهن سفیدش را قرمز کرد.خون كف دستهايم را سرخ كرده بود .تمام تنم مي لرزيد.محمود فریاد زد ، به خود پیچید و افتاد.لرزشي تمام تنش را گرفت و لحظه اي بعد آرام شد.
همه جا را تميز كرديم . ملافه ای دورش پیچیدیم و در صندوق عقب ماشین گذاشتیم. بیل و کلنگی از گوشه حیاط برداشتیم . به بیابان خشکی بیرون شهر رفتیم.گودالی کندیم . وقتی رویش خاک ریختیم،کوله ها را برداشتیم و رفتیم. من و جمال به شهر ديگري رفتيم . روزها و شبها گذشت و راز آن صبح پاييزي بين ما ماند و غبار سالها به خود گرفت. از همان شب بود که اين کابوس لعنتی، آن بیابان خشک پر از چاقوهای فرو رفته در آن و چشمه های جوشان خون مهمان هر شبم شد.
اما کابوس آن صبح پاییزی عجیب بود.چیزهای بیشتری دیدم. چیز عجیبی که بیخ گلویم را چسبیده بود. خون سرخي که از آن می پاشید و چشمه هاي خون كه دريايي شده بودند و به زانوهايم موج مي زدند. توی رختخواب نشستم.تمام تنم داغ و تبدار بود.مادر بزرگم همیشه می گفت هر وقت خواب بد دیدی شیر آب را مدتی باز بگذار.
گیج و منگ بودم و تا به روشویی برسم چیزهایی را لگد کردم و گذشتم. وقتی شیر را باز کردم ، یک قطره هم نچکید. خشک خشک بود.بارها بستم و باز کردم . قطره ای نیامد. وقتی دوباره توی رختخواب خوابیدم، انگار خاری در چشمهایم فرو رفته بود . سوزشی بند بند وجودم را در خود می فشرد.تا وقتی که هوا کمی روشن تر شد از این پهلو به آن پهلو چرخیدم . این بار که به روشویی رفتم و شیر آب را باز کردم، آب می آمد.شک داشتم که دفعه قبل واقعا آن را باز کرده ام یا خواب دیده بودم.نفس کشیدن برایم سخت بود . ديوارهاي خانه مثل گوري جسم و روحم را در خود مي شكست و له مي كرد.نمي توانستم در خانه بمانم. لباس پوشیدم تا به بیرون بروم و هوایی بخورم.
توی حیاط که آمدم ،گرگ و ميش بود . هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. چشمم به گربه سیاهی افتاد که روی دیوار کز کرده بود.وقتی مرا دید بلند شد . نگاهم کرد.چشمهایش براق بود . چنان عمیق نگاهم کرد که انگار مرا سالها می شناخت. مادر بزرگم این را هم گفته بود که نگاه کردن به گربه سیاه شگون ندارد. کاش نگاهش نمی کردم و چشمهایم را می بستم و می گذشتم.کاش به خانه برگشته بودم و در همان رختخواب لعنتی کز کرده بودم و پتو را به سرم کشیده بودم.اما نگاهش کردم . پخی کردم و قدمی به سمتش برداشتم. از جایش تکان نخورد ، پشتش را بالا گرفت . خرناسه کشید و همچنان در چشمهایم خیره ماند.اطراف را نگاه کردم تا سنگی یا چیزی پیدا کنم و به سمتش پرت کنم که پیدا نکردم.از حیاط بیرون زدم . از کوچه گذشتم. گربه را دیدم که از دیوار پایین پرید . زودتر از من از کوچه گذشت و دور شد و دیگر ندیدمش.
به خیابان که رسیدم. سوت و کور بود. سوز سردی می آمد و پوست صورتم را به نیش می کشید. سرم را توی یقه کاپشنم فرو برده بودم . دست در جیب با قدمهای تند می رفتم. به چهارراه که رسیدم از عرض خیابان گذشتم.به نیمه های خیابان رسیده بودم که صدای ممتد بوقی و بعد از آن ترمز کشداری درجا میخکوبم کرد.ناگهان بنز سفیدی ویراژکشان و دیوانه وار به سمتم آمد. تا خواستم به خود بجنبم ،دردي تمام تنم را گرفت . دنیا به چشمم تیره وتار شد. لحظاتی در تاریکی محض گذشت .هيچ چيز نبود جز سياهي و سكوت.بعد از آن خلسه بي انتها،كم كم جلوی چشمهایم روشن شد . در ميان هاله اي مبهم و غبارآلود چهره مرد جوانی را ديدم که با چشماني نگران نگاهم می کرد . لبهایش را به دندان می گزید. همه چيز در پرده اي از غبار مي لرزيد . لحظات به کندی می گذشت که برخاست و به سمتی دوید که دیگر ندیدمش . بعد از آن صدای روشن شدن و زوزه ماشینی برخاست و چنان دور شد که دیگر چیزی نشنیدم. دوباره همه جا آرام شد ، آسمان نزدیکتر شده بود و من هیچ چیزی را حس نمی کردم.نفهميدم چه مدت گذشته بود كه دوباره در همان هاله لرزان چند جفت چشم نگران را دیدم . بالای سرم هاج و واج نگاهم می کردند. صداهای درهم برهمی در گوشم می پیچید. گوشه ای ازآسمان از بین آدمهای دیده می شد . من بدون پلك زدن ، خیره به آن نگاه می کردم.بین چهره های حیران ، صورت مردی را دیدم که آشنا بود.نگاهش با بقیه فرق داشت . مستقیم به چشمهایم زل زده بود. انگار قبلا دیده بودمش. خوب که دقت کردم ، محمود بود. با همان چشمهای خاکستری . لبخند موذیانه ای گوشه لبش بود و نوك سبیلش را می جوید. از نگاهش ترسیدم .
مثل کسی که لباس تنگی را از تن بیرون آورده احساس سبکی می کردم. یک حس تعلیق و شناوری لذت بخش. از زمین کنده شدم . آرام آرام بالا رفتم . صدای درهم و مبهم مردم را می شنیدم که می گفتند: - تموم کرده... نامرد زده و فرار کرده...کمک کنید بزاریمش توی ماشین. بالا آمدم . از بین جعیت گذشتم.صدای همهمه هنوز توی گوشم بود و به تدریج کم می شد. نمی دانستم چه می گویند نمی خواستم بدانم که چه می گویند. من فقط در آن نشئه عجیب شناور بودم . بالا و بالاتر می رفتم.
***
حالا مدتها از آن ماجرا گذشته. نمی دانم چقدر... اینجا حساب ماه و سال را ندارم.صبح زود صدایم زدند. باز هم یک صبح پاییزی. برای اولین بار صدایم می زدند.بالاخره آن انتظار سخت و كشنده به پايان رسيده بود.حالا روی دیوار حیاط نشسته ام. سوز سردی می آید ، من زیاد سردم نیست. پشت گوشم را می مالم و دور لبهایم را با زبان خیس می کنم.انتظار چقدر سخت است. یک ساعتی می شود که اینجا نشسته ام. روی دیوار سیمانی زبر است . دست و پایم درد گرفته است.بالاخره یک چراغ دیگر هم روشن شد و مدتی بعد ، در ورودی ساختمان باز شد و مرد میانسالی پا به حیاط گذاشت. روی دیوار بلند شدم . نگاهش کردم.همان چشمها و لبها. همان مرد جوانی که در آن صبح پاییزی بالای سرم ایستاد و به سرعت با ماشینش فرار کرد و رفت.پیرتر شده بود. موهای اطراف سر و گوشهایش به سفیدی می زد . گاهی سرفه می کرد. چشمهایش پف داشت و مضطرب بود. مثل کسی بود که خواب بدی دیده باشد.نگاهش که به من افتاد، گردن کشیدم . توی چشمهایش خیره شدم.دلم می خواست از همان بالا بپرم . بیخ گلویش را به دندان بگیرم و خونش را بریزم.لحظاتی نگاهمان در هم قفل شده بود . چند قدم جلو گذاشت و پخ پخ کرد. از جایم تکان نخوردم . همچنان نگاهش کردم.چند خرناسه کشیدم و کمرم را بالا دادم. نگاهش را از من گرفت و وارد کوچه شد. از روی دیوار جستی زدم و جلوتر از او دویدم. باید زودتر از او به خیابان می رسیدم.


نویسنده: فرهنگ شهبازي - 7/7/88
وبلاگ نويسنده : http://delsokhan.persianblog.ir






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن