واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اگه معرفت داری منم ببر...
كار نادر خیلی هم عجیب نبود، ولی توجه مرا به خود جلب كرد. با خودكار چیزیگوشة كفن مصطفی نوشت. مصطفی را دفن كردند و برگشتیم محل. دراتوبوس، نادر را كشیدم پهلوی خودم و گفتم كه روی كفن مصطفی چیمینوشت. اول از جواب دادن سرباز زد، اما وقتی اصرار مرا دید، گفت:ـ گوشه كفن مصطفی نوشتم «اگه خیلی معرفت داری كاری كن تا هر چیزودتر منم بیام پهلوی تو و داداشم حمید.خیلی از شهادت مصطفی پكر بود. ناخواسته دستم را دور شانهاش انداختم ورویش را بوسیدم.عملیات خیبر تمام شده بود. بعضی شهدا جا مانده بودند. اخرین روزهایزمستان بود كه یك بار دیگر پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی بر سر در خانهمحمدی به اهتزار درآمد. عكس نادر در وسط پرچم به چشم میخورد نادرمحمدی همراه «علی مشاعی» و «حسین نصرتی» در جزیره مجنون بهشهادت رسیدند. یك سال و چند ماه از نوشته نادر روی مصطفی میگذاشتكه او هم رفت.پیكر نادر را كه میان پارچه سفید پوشاندند «كیوان» را دیدم كه با خودكارچیزی گوشة كفن نوشت. دم خانه شان كه رسیدیم ماجرا را پرسیدم. با غضگفت:ـ منم همون كاری رو انجام دادم كه نادر كردو رفت. روی كفنش نوشتم «اگهخیلی معرفت داری كاری كن منم بیام پیش تو و دادشمون حمید.قرار بود روز بعد همراه با كیوان به جبهه برویم. زهرا خانم آمد دم خانه مان و بابغض گفت:ـ یكی دو روز قبل از اینكه خبر حمید رو بیارن، خواب دیدم پنجرههای خونهمون غبار گرفته و من با پارچهای یكی از اونها رو پاك كردم. چیزی نگذشت كهخبر شهادت حمید رو دادن. چند روز قبل از اینكه خبر نادر رو بیارن، خوابدیدم دارم یكی دیگه از شیشهها رو پاك میكنم. دیشب هم خواب دیدم دارمسومین شیشه رو تمیز میكنم و غبار از روی اون پاك میكنم. تورو خدا نذاركیوان باهات بیاد جبهه. من دیگه طاقت ندارم...اشكهای زهرا خانم كه جاری شد، اشك من و مادرم را كه دم در ایستگاه بودیمدرآورد. آخرهای شب بود كه رفتم دم خانه شان. شوخی شوخی جلوی زهراخانم یك سیلی زدم به كیوان (البته با خنده، مثلاً شوخی ولی شاید جدی) وگفتم:ـ بی معرفت تو اصلاً فكر نمیكنی مادرت چی میكشه؟ فكر پدر و مادرت همباش...لبخندی زد و گفت: «تو كه راست میگی، چرا فكر مادر خودت نیستی. فقط منمادر دارم كه دلش برایم بسوزه؟گفتم: «آخه پدر آمرزیده تو دو تا داداشات شهید شدن. تو دیگه باید ور دستپدر و مادرت باشی.»گفت: «بی خود روضه نخون. من غلامشون هم هستم ولی بحث جبهه یه چیزدیگه است.»گفتم، «من كه با تو نمیام جبهه، حق هم نداری بری.»خندید و با تمسخر گفت: «نمییایی؟ خب فكر كردی رئیس جبههای؟ یعنیاگه تو نیایی من نمیتونم برم جبهه؟»جرّ و بحث بی فایده بود، راضی نمیشد. حواسش جای دیگر بود.روز بعد كه خواستیم خداحافظی كنیم و برویم جبهه، زهرا خانم گفت: «منكیوان رو به دست تو میسپرم» جا خوردم. با خوابی كه خودش دیده بود قضیهخیلی خطرناك میشد. با تعجب گفتم: «نه زهرا خانوم... بسپرش دست خدا،من كه كارهای نیستم.» و رفتیم.تیر ماه سال 65 بود كه نادر هم نشان داد بی معرفت نیست و به خواسته كیوانجواب داد. آن روز پیكر خونین كیوان بر دوش بچههای محل وارد خانه شانشد و زهرا خانم سبك آبادانیها عزاداری میكرد و نقل روی تابوت سومینپسرش كیوان میریخت.منبع: سایت ساجد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 187]