واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نام کتاب: قلب سنگی
نویسنده فرزانه رضائی دارستانی
این کتاب سرگذشت دختری است که به قلب سنگی معروف بوده
خیلی جذاب و قشنگه فقط صفحه اول کسل کنندست
سرآغاز
بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر و پسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند.
پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود. فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد.
مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند. قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهاد موفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بوده است. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید . مادر گفت: اینها همه بر اثر تلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپس ادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم.
دایی مسعود لبخندی زد و گفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی مععروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چه روزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ما هم با اطلاع شویم.مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف را نزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعد سکوت کرد.
فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما او را برای زندگی با خود انتخاب کردین . در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دو عاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادر صحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادر گذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت.
آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرو رفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطرات بیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن را مانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمی شوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید.
شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم که هدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعه است و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند. مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهاد گفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 200]