پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848712716
دوره قرون وسطای متقدم
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مسئله كليات
1. در سال 455 وندالها (Vadals) رم را تصرف و تاراج كردند كه قبلاً ويزيگوتها (Visigoths) در دوران آلاريك (Alaric) در سال 408 وارد آن شده بودند. در سال 476 امپراطور اسميِ روم، كه در راونّا مستقر بود، به دست اودوئاكر (Odoacer)، كه در بين مزدوران آلماني در ايتاليا مقامي بلند يافته بود، به زير كشيده شد؛ و فرستادگاني به جانب زنون (zeno)، امپراطور بيزانس، گسيل شدند تا به او خبر دهند كه ديگر هيچ امپراطور]ي در روم[ غربي وجود ندارد. اودوئاكر با عنوان نجيب زاده، عملاً فرمانرواي ايتاليا بود، تا اين كه در سال 439 تئودوريس (Theodorice)، پادشاه اوستروگوتها (Ostrogoths) خود را فرمانرواي آن سرزمين خواند. در دوران حكمراني او بود كه بوئتيوس به اتهام نامهنگاري خيانتآميز با بيزانتيوم (Byzantium) اعدام شد. پادشاهي اوستروگوتها در ايتاليا همچنان برقرار بود تا اينكه بليساريوس (Bellsarius)، سرلشكر بلند مرتبهي امپراطور، يوستينيان (justinian)، رم را در سال 536 و راونّا را در سال 540 تصرف كرد. ولي در نيمهي دوم قرن لمباردها (Lombards) به ايتاليا تجاوز كردند. با اين حال، حكومت فرمانروايان لمبارد محدود به شمال ايتاليا بود، و در همان حال نمايندگان امپراطور بيزانس در روانا مستقر بودند. خود شهر رم تحت حاكميت موقت پاپ قرار داشت.
اينكه فلسفه طي سالهاي مصيببار سقوط امپراطوري روم و تجاوزات پي درپي از شكوفايي حظي نبُرد دور از انتظار نبود. اگرچه گوتها (Goths) به هيچ وجه سراپا وحشي نبودند، ولي آنچه از دانش و معرفت وجود داشت عمدتاً در صومعهها پيدا ميشد. بنديكتِ قديس از سال 480 تا 543 در اين دنيا به سر برد؛ و صومعههايي كه از آداب و قواعد او الهام گرفتند به صورت مجرايي درآمدند كه به توسط آن پاره اي از فرهنگ لاتيني كهن به مردمان «وحشي» انتقال يافت. (در عين حال كه دين تصديق حقشناسانهي بنيانهاي بنديكتي را ادا ميكنيم نبايد تأثير فرهنگي رهبانيت كهن سلتي را ناديده بگيريم، رهبانيتي كه از ايرلند تا اسكاتلند و شمال بريتانيا اشاعه داشت.) صومعهها تا هنگام شكلگيري شهرهاي قرون وسطي به صورت مراكز فرهنگ باقي ماندند؛ و هنگامي كه شارلماني (Charlemagne) باب احياي علم و ادب را رسماً گشود، بر همكاري راهبان و تشكيلات رهباني بسيار تكيه كرد.
رنسانس علم و ادب در روزگار شارلماني رخ نشان داد. در سال 406 كلوويس (Clovis)، پادشاه فرانكها، به آيين كاتوليك ايمان آورد؛ و در دوران حكمراني او و جانشينانش همهي حكومتهاي فرانكي در لواي سلسلهي مرووَنژيها (Merovingian) يكپارچه شدند. ولي بعد از درگذشت دگوبر (Dagobert) اول، در سال 638، پادشاهان مروونژي صرفاً حاكماني اسمي بودند، و قدرت واقعي در دست درباريان بود. بدين قرار شارل مارتل (Charles Martel)، كه در سال 732 اعراب را در پواتيه (poitiers) مغلوب كرد و تهاجم مسلمانان در غرب را متوقف ساخت (چنان كه قبلاً در شرق اين تهاجم به دست لئوي ايسوري (Leo the Isourinn) در سال 718 در پشت ديوارهاي بيزانتيوم متوقف شده بود)، اسماً پادشاه فرانكها نبود، بلكه تنها در عمل چنين بود. با اين حال، در سال 751، سلسلهي مروونژيها سرانجام منقرض شد، و اين در زماني بود كه پيپين كوتاه قد (Pippin the Short)، با تنفيذ و تأييد پاپ، علناً پادشاه فرانكها اعلام شد. او پادشاهي را براي دو پسرش، مارل و كارلومان (Carloman) به ميراث نهاد. پسر دوم او در سال 771 جان سپرد، و شارل كه مقدر بود به شارل كبير يا شارلماني معروف شود، يگانه پادشاه فراكها شد. شارلماني بعد از تهاجم به لمباردي، چندين پيروزي برساكسونها، ضميمه كردن با واريا ]به قلمروخويش[، سلطه بر بوهيما و فتح بخشهايي از اسپانيا، بزرگترين پادشاه مسيحي در غرب اروپا بود، و در روز كريسمس سال 800 پاپ در شهر رم تاج امپراطوري را بر سر او گذاشت. اين عمل نشانهي گسست رم و بيزانتيوم بود، و در عين حال بر وظايف مسيحي فرمانروا و خصلت دين سالارانهي دولت مسيحي نيز تأكيد مينهاد.
ولي شارلماني تنها فاتح نبود. او در عين حال مصلح نيز بود، مصلحي كه به كارهاي آموزشي علاقهمند بود و قصد بازسازي فرهنگي جامعه را داشت. شارلماني گروهي از علما را گرد خويش آورد كه در اين ميان معروفترين كس آلكوينِ يوركي (Alcuin of Yorki) بود – يكي از ثمرات آن فرهنگ شكوفاني كه در انگليسِ آنگلوساكسون باليده بود. اين عالم انگليسي مدرسهي وابسته به دربار امپراطوري (مدرسهي درباري) را سازمان بخشيد، و به دانشجويان كتاب مقدس، ادبيات باستان، منطق، دستور زبان و هيئت آموزش داد. سواي اين، خود را با تصنيف رسالات يا كتابهايي درسي و نيز با استنساخ صحيح دست نوشتهها، عليالخصوص دست نوشتههاي كتب مقدس، مشغول داشت. يكي از شاگردان او رابانوس ماوروسِ (Rhabanus Maurus) مشهور، ]ملقب به[ «آموزگار آلمان»، بود كه رئيس صومعهي فولدا (Fulda) و سپس اسقف اعظم ماينتس (Mainz) گرديد.
نميتوان گفت كه آلكوين و دوستانش ابتكار چنداني در كار كردند؛ ولي كار بزرگ ايشان اشاعهي معرفت و دانش موجود بود. اين كار هم در مدارس ديري، مثل مدارسي كه به ديرها يا صومعههاي گالِ قديس و فولدا وابسته بودند، و هم در مدارس اسقفي يا مدارس كليساهاي جامع انجام گرفت. اين مدارس در درجهي اول، ولي نه منحصراً، به خاطر كساني برپا بود كه بنا بود به سلك راهبان يا كشيشان درآيند. ولي قصد امپراطور از داير كردن مدرسهي درباري، كه برخي خوش دارند آن را نياي دور دانشگاه پاريس بدانند، به رغم اين واقعيت كه دربار شارلماني در آخن (Aachen) واقع بود، بدون شك اين بود كه اين مدرسه وسيلهاي باشد براي ايجاد چيزي كه ميتوان آن را دستگاه اداري خواند. زباني كه در آموزش به كار ميرفت زبان لاتين بود؛ زيرا استفاده از اين زبان به دليل تنوع اقوامي كه امپراطوري را تشكيل ميدادند براي مقاصد اداري و اجرايي ضرورت داشت، حتي اگر استفاده از آن طبعاً از رنگ و بوي كليسايي آموزش لازم نيامده بود. اين را هم بايد متذكر شد كه از جمله ثمرات اصلي كار آموزشيِ شارلماني يكي هم افزايش دست نوشتهها و غني شدن كتابخانهها بود.
به لحاظ سياسي، امپراطوري كارولنژيها (Carolingian empire) شكستي مجسم بود، بدين اعتبار كه اين امپراطوري با درگذشت امپراطور كبير يكپارچگي خود را از كف داد. ولي در سالهاي پس از منازعهي داخلي بود كه اولين فيلسوف برجستهي قرون وسطي، جان اسكوتوس اريوجنا، روزگار ميگذرانيد و سرگرم كار بود. جان اسكوتوس كه در ايرلند به دنيا آمده بود، رهسپار فرانسه شد و پيش از سال 850 به دربار شارلِ كچل (Charles the Bald) پيوست. اين پادشاه از سال 843 تا 875، كه در اين سال تاج امپراطوري بر سر نهاد، فرمانرواي بخش غربي قلمرو امپراطوري، يعني نيوستريا، (Neustria) بود. شارل كچل در سال 877 درگذشت، و به نظر ميرسد كه جان اسكوتوس نيز تقريباً در همين ايام چشم از دنيا فروبسته باشد.
جان اسكوتوس علاوه بر حملهاي كمابيش ناميمون به الهيات مبتني بر مذهب قضا، آثار ديونوسيوس مجعول را، كه در سال 1827 امپراطور وقتِ بيزانس به لوييِ پرهيزگار (Louis the Pious) (كه «عادل» (the Fair) نيز خوانده ميشد) تقسيم كرده بود، از يوناني به لاتين ترجمه كرد. در آن دوران، اطلاع از زبان يوناني كمابيش منحصر به صومعههاي ايرلندي بود؛ يا، اگر در جاي ديگر از غرب وجود داشت، به لطف تأثير راهبان ايرلندي بود. جان اسكوتوس در صومعهاي ايرلندي تحصيل كرده بود، هرچند احتمالاً روحاني نبود. ولي او نه به لطف ترجمهها و تفسيرهايش بلكه به لطف اثر خود به نام دربارهي تقسيم طبيعت (On the Division of Nature) درخورد توجه است – كتابي كه از پنج بخش تشكيل شده و در قالب مكالمه به نگارش درآمده است. حتي با در نظر گرفتن وقوف و اتكاي جان اسكوتوس بر مصنفات ديونوسيوس مجعول و آباي يوناني نظير قديس گرگوريِ نيسايي (St. Gregory of Nyssa)، باز هم كتاب او دستاوردي نظرگير بود، زيرا نظام كاملي در خود پرتوان و برجسته و، البته، محدود به شرايط حيات فكري آن روزگار و قلّت سازمايههاي فلسفيِ در دسترس ولي با اين حال ايستاده در مرتبهاي بسيار بالاتر از قابليتهاي كمابيش ميانمايهي معاصران خويش.
كلمهي «طبيعت» در عنوان كتاب جان اسكوتوس به معناي كل واقعيت، شامل خداوند و مخلوقات، است. نويسنده سعي دارد نشان دهد كه چگونه خداوند فيحد ذاته، «طبيعتي كه خالق است و مخلوق نيست»، مثل الهي سرمدي، ]يعني[ «طبيعتي را كه مخلوق است و خالق»، در كلمه الله (divine Word) خلق ميكند – مثلي كه سرمشقها و اسباب و علل مخلوقات هستند. خودِ مخلوقات متناهي، «طبيعتي كه مخلوق است و خالق نيست»، به صورت مظاهر خداوند يا تجلي خداوند تصوير ميشوند؛ و در آخر جان اسكوتوس از بازگشت مخلوقات به خداوند سخن ميگويد كه نتيجهي روند و پويش كيهاني است و در آن هنگام خداوند در تمامت خويش خواهد بود: «طبيعتي كه نه خالق است نه مخلوق».
كل اين نظام، تلفيقي گيرا از مضامين مسيحي و نوافلاطوني است بدون آنكه تمايز مشخصي ميان الهياتو فلسفه ]در آن[ نهاده شده باشد. در بنياد، ]حاصل[ تلاشي است پيگير براي بيان ايمان مسيحي و فلسفه يا تفسيري مسيحي در باب عالم برحسب مقولات و آرايي كه پديد آورندهي اين نظام از منابعي كه خود بشدت صبغهي نوافلاطوني داشتند برگرفته بود. با اين حال، اين بدان معنا نيست كه نظام ياد شده ملغمهاي بيش نيست؛ اركان گوناگون آن طوري به هم جوش خوردهاند كه نظامي را شكل دادهاند. در عين حال، شكي در اين نيست كه جان اسكوتوس در روند بيان تعاليم مسيحي در قالب آنچه به زغم خودش قالب فلسفيِ راستين بود اقوالي بيان داشت كه با الهيات راست كيشانه سرسازگاري نداشتند، گو اينكه غالباً آن اقوال را اقوالي با دلالتي متفاوت، كه خوانندهي تيزبين را در تفسير معناي مراد شدهي مجموعهي اول ياري ميدهد، به حال تعادل درآوردهاند. به نظر من، بعيد است كه منظور مؤلف واقعاً اين بوده باشد كه مشرب وحدت وجود تكاملي (evolutionary pantheism) را مطرح سازد، مشربي از آن قسم كه بخشي از گفتههاي او بدان اشارت دارند. معناي دقيق اين اثر محل مناقشه است؛ ولي بحث مبسوط دربارهي نظام جان اسكوتوس در طرحي مختصر از فلسفهي قرون وسطي مناسبتي ندارد، نه به اين دليل كه نظام ياد شده فاقد اهميت ذاتي است، بلكه از آن جهت كه اين اثر در روزگار خودش توجه بسيار كمي برانگيخت. درست است كه بعضي نويسندگان از آن بهره جستند، ولي تا سال 1225 بدنامي يا آوازهاي حاصل نكرد. آلبيگاييها (Albigensians) به آن متمسّك شده بودند و آمالريك بني(Amalric of Bene) از آن در تأييد وحدت وجود استفاده كرد، كه نتيجهاش اين شد كه كتاب جان اسكوتوس را پاپ هونوريوس دوم (Pope Honorius II) در همان سال محكوم كرد.
به نظر ميرسيد كه دستاوردهاي شارلماني از آيندهاي مقرون به پيشرفت فرهنگي و فكري خبر ميدهد؛ ولي هنوز از درگذشت او ديري نگذشته بود كه اصل سلطنت قبيلهاي از نو عرض اندام گرديد. سال 845 شاهد سوزاندن هامبورگ و غارت پاريس به دست اسكانديناوياييها وايكينگها بود، و در سال 847 بوردو به سرنوشتي مشابه دچار شد. امپراطوري فرانكها سرانجام به پنج قلمرو پادشاهي تجزيه شد كه مكرر در مكرر سرگرم منازعه با يكديگر بودند. در اين اثنا، اعراب به ايتاليا هجوم بردند؛ و تقريباً كل شهر رم را به تصرف خود درآوردند. اروپاي غربي سواي فرهنگ شكوفان اسلامي در اسپانيا، وارد دومين قرون ظلمت شده بود. كليسا قرباني بهرهكشي جامعهي فئودالي نوظهور شد. مقام رياست صومعه و مقام اسقفي به صورت پاداشهايي براي افراد عامي و غير روحاني يا اسقفهاي نالايق محل استفاده قرار گرفت. و در قرن دهم خود منصب پاپي در دايرهي اختيار و نفوذ نجبا و دستههاي محلي بود. در چنين اوضاع و احوالي، اصلاحات آموزشياي كه شارلماني آغاز كرده بود نميتوانست ثمري به بار بنشاند.
با اين حال، در سال 910 صومعهي بزرگ كلوني (Cluny) بنياد نهاده شد؛ و اصلاحات كلوني (كه دانستنِ قديس (St.Dumstan) آن را وارد انگليس كرد) تأثيري عظيم بر زندگي رهباني و حيات فرهنگي در اروپاي غربي برجا نهاد. در سال 936 اتوي كبير (Outo the Great) در رم تاج امپراطوري بر سر نهاد؛ و امپراطوري، به اعتباري، در قالب سلسلهاي آلماني احيا شد. ميگويم «به اعتباري»، زيرا امپراطوريهاي آلماني هرگز به فرخناي قلمروي كه امپراطوري شارلماني، امپراطور فرانكها، را تشكيل ميداد عملاً حاكم نبودند. با اين حال، تأسيس امپراطوري آلماني تأثير مهمي در كليسا گذاشت. براي مسيحيت غربي مايهي رسوايي بود كه در قرن دهم رم از حال و هواي اصلاحات كلوني نشاني در خود نداشت. ولي در سال 1046 هانري سوم اسقفي آلماني را به منصب پاپي منصوب كرد، و اين مداخله حكايت از آن داشت كه منصب پاپي سرانجام از اختيار نجباي محلي خارج شده است. در سال 1059 پاپ نيكولاس دوم كار انتخاب پاپ را به شوراي كاردينالها محول كرد؛ و بدين قرار كليسا استقلال خود را از قدرت اين جهاني، حتي از امپراطور، اعلام كرد. سالهاي هولناك تنزل منصب پاپي به پايان رسيده بود.
در اوضاع و احوال آرامتر زندگي كه پس از تجربهي تدريجي امپراطوري فرانكها با همهي مصيبتهاي ناشي از تهاجمات و نبردهاي ملازم آن حادث شد، يعني در جامعهي فئودالي نوظهور قرون وسطاي متقدم، فعاليت فلسفي ميتوانست از نو آغاز شود. چنانكه انتظار ميرفت، اين فعاليت به طرزي معمولي و محقر آغازيدن گرفت، و طبيعتاً سروكارش با مسائلي بود كه نوشتههاي موجود بدانها اشارت داشتند. يكي از مهمترين مسائلي كه خاطر متفكران ]قرون وسطاي[ متقدم را به خود مشغول ميداشت مسئلهي الفاظ كلي يا اسامي طبقهاي (class-names) بود؛ و حال در نظر دارم مسيري را كه بحث دربارهي اين مسئله پيمود به اجمال ترسيم كنم.
2. دو حكم نظير «نيما انسان است» و «سگها حيوانند» را در نظر بگيريد. در حكم اول «نيما» اسم خاص است، كه به فردي مشخص دلالت دارد، حال آنكه «انسان» اسمي طبقهاي است، كه دال بر يك نوع است. در حكم دوم كلمهي «سگها» دلالت بر طبقه يا نوع سگها دارد، حال آنكه «حيوان» دال بر طبقهاي گستردهتر، يعني يك جنس، است كه سگها يكي از طبقات فرعي آن را تشكيل ميدهند. ما همواره از اسامي طبقهاي استفاده ميكنيم. اگر من اين حكم كلي را جاري كنم كه آرسنيك سمي است، منظورم فقط اين نيست كه بگويم يك تكهي مشخص از آرسنيك خاصيت سمي دارد؛ ]بلكه[ حكمي كلي جاري ميكنم، و آن اينكه همه اعضاي طبقهي «آرسنيك» سمي هستند. و اما، من خوب ميدانم كه وقتي حكمي دربارهي «نيما» جاري ميكنم به چه چيزي اشارت دارم. اشارهي من به شخصي معين است خواه آن شخص واقعي باشد، خواه، همان طور كه در آثار داستاني شاهديم، شخصي باشد خيالي – مگر اينكه در حال بيان حكمي دستوري (grammatical) دربارهي كلمهي «نيما» باشم. ولي هنگامي كه اسمي طبقهاي نظير «انسان» را به كار ميبرم به چه چيزي اشارت دارم يا منظورم چيست؟ به مجموعهاي از افراد، يا يك ذات يا ماهيت؟ وقتي ميگويم «انسان فاني است» آيا اين را بيان مي كنم كه قاطبهي افراد انسان كه در اين عالم به سر بردهاند، تا جايي كه من ميدانم، فاني از آب درآمدهاند، يا اينكه بيان كنندهي اين معنا هستم كه خودِ ذات يا ماهيت انسان فاني است؟ در صورت دوم، اين ذات يا ماهيت دقيقاً چيست؟ و با افراد انسان در مقام افراد چه نسبتي دارد؟
گفتن ندارد كه من مسئله را به زباني ساده بيان ميكنم؛ ولي وقتي با فلاسفهي قرون وسطاي متقدم سروكار داريم بجا نيست كه طور ديگري عمل كنيم. آنها عليالخصوص دو قسم از اسامي طبقهاي را بررسي ميكردند: انواع و اجناس؛ و از خود ميپرسيدند كه آيا انواع و اجناس، مثلاً «انسان» و «حيوان» چيزي جز مشتي واژه نيستند، يا واژههايي هستند صرفاً بيانگر تصورات يا مفاهيم، يا اينكه دلالت بر ذوات مشخص و عامي دارند كه فيالواقع وجود دارند. يا ميتوان مسئله را بدين صورت بيان كرد: آيا انواع و اجناس صرفاً داراي وجودي لفظي هستند يا وجودي درون ذهني (interamental)، در مفاهيم، دارند ولي داراي وجودي برون ذهني (extramental) نيستند، يا اينكه وجودي برون ذهني دارند؟ مسئلهي كليات پيوسته در تاريخ فلسفه تكرار ميشود؛ ولي اين مسئله در قرون وسطاي متقدم شكلي ساده به خود گرفت، و آن طرحِ اين پرسش بود كه شأن وجودي انواع و اجناس چيست. دليل طرح مسئله به چنين شكلي عمدتاً اين بود كه بوئتيوس، در شرح خود بر ايساغوجي فورفوريوس، ميآوَرَد كه فورفوريوس اين مسئله را پيش كشيد كه آيا انواع و اجناس به معني واقعي كلمه ثبوت يا تقرير دارند (to subsist)، يا اينكه وجودشان صرفاً همچون وجود مفاهيم است، و اگر آنها به معني واقعي كلمه ثبوت يا تقرر دارند، آيا در اشياي محسوسند يا از اين اشيا مفارقند. بررسي خود بوئتيوس در باب موضوعي آن طور كه بايد و شايد فهم نشد. ولي مسئلهاي كه طرح گرديده بود باب اين مناقشه را در قرون وسطاي متقدم مفتوح كرد. بهتر است متذكر شويم كه مسئله ياد شده در اين صورتبندياش مسئلهاي هستي شناسانه است. ]البته[ با اين مسئله روان شناسانه ارتباط دارد كه تصورات كلي ما چگونه شكل ميگيرند؛ ولي دقيقاً عين آن نيست.
قديمترين پاسخي كه در قرون وسطي به اين مسئله اقامه شد رئاليسمي افراطي و به نوعي خامدستانه بود.(1) بوئتيوس در شرح نظر ارسطو گفته بود كه، مطابق اين نظر، تصور انسانيت يا طبيعت انساني از راه مقايسهي شباهت جوهري افراد انسان كه از حيث تعداد متمايزند و ملاحظهي اين شباهت به طور مجزا يا به طور تجريدي، شكل ميگيرد. تصورات كلي را انديشه پديد ميآورد؛ ولي اين بدان معنا نيست كه آنها بنيادي عيني در عالم خارج از ذهن ندارند، گو اينكه داراي وجودي برون ذهني به عنوان كليات نيستند. ولي رئاليستهاي افراطي ميپنداشتند كه نظام انديشه و نظام وجود برون ذهني دقيقاً تناظر و تطابق دارند. بدين قرار تصور ما از «انسان»، از انسانيت يا طبيعت انساني، متناظر با واقعيت برون ذهني واحدي است و از آن حكايت ميكند، واقعيتي كه، برخلاف نظر افلاطون، «مقارن» از افراد انسان نيست بلكه در آنهاست. نتيجه اينكه در همهي افراد انسان تنها يك جوهر يا ماهيت هست؛ و اودوي تورنهاي (Odo of Tournai) (در گذشتهي 1113) در اين نتيجهگيري درنگ نميكرد كه وقتي انسان جديد پا به عرصهي وجود ميگذارد آنچه حادث ميشود اين نيست كه جوهري جديد پديد ميآيد بلكه آن چيزي كه ايجاد ميشود تنها يك خاصيت (property) جديد جوهري است كه پيشاپيش وجود داشته است. اين رأي بر فرضي مبتني است داير بر اينكه متناظر با هر نام يا لفظي واقعيتي محقق (positive) هست، فرضي كه از قرار معلوم فردگيسيوس (Fredegisius)، جانشين آلكماين در مقام رئيس صومعهي سن مارتين (St. Martin) در تور (Tours)، بدان قائل بود. روميگيوسِ اوسري (Remigius of Auxerre) (در گذشتهي 908) جان اسكوتوس اريوجنا و، گويا، آنسلمِ قديس (در گذشته 1109) نيز به رئاليسم افراطي اعتقاد داشتند. به لحاظ منطقي، اين صورت از رئاليسم چه بسا به يگانه انگاري (monism) فلسفي منتهي شود. زيرا اگر مفاهيم جوهر و موجود مفاهيم واحدي باشند، يا اگر كلمات «جوهر» و «موجود» را بر سبيل اشتراك معنوي (univocally) استعمال كنيم، همهي بايد حالات (modifications) يك جوهر و همهي موجودات باي حالات يك موجود باشند. البته اين بدان معنا نيست كه رئاليستها افراطي قرون وسطي عملاً به اين نتيجه رسيدند، ولي گرايش به اين نتيجهگيري در نظام ]فلسفي[ جان اسكوتوس اریوجنا مشهود است.
همان طور كه مورخان متذكر شدهاند، رئاليستهاي افراطي در مقام منطقدان فلسفه ورزي ميكردند. آنان فرض را بر اين ميگذاشتند كه نظام منطقي و نظام واقع همتا و مطابقند. در حقيقت، اين را هم ميتوان اضافه كرد كه زبانْ ايشان را به ورطهي گمراهي كشانده بود؛ زيرا رئاليستهاي افراطي ميپنداشتند كه، درست همان طور كه شيء معيني متناظر با نام «نيما ابراهيمي» وجود دارد، شيء معيني، كلّيِ موجودي، هم متناظر با كلمهاي مثل «انسانيت» يا «انسان» در كار است. ولي خطاست كه خيلي ساده بگوييم زبانْ ايشان را از راه به در برده بود بدانسان كه گويي اين سخن تبييني كافي و مناسب از نظريهي غريب ايشان است. في المثل، رأي غريب اودوي تورنهاي مبني بر اينكه تنها يك جوهر در همهي انسانها وجود دارد تاحدي به سبب ملاحظات الهياتي بود. او كه گناه جبلّي (original sin) را، به تعبيري، آلودگي محصَّل نفوس ]انسانها[ ميدانست، خوش نداشت كه بگويد هر جوهر فرد انساني وجودش را بيواسطه از خدا دارد، زيرا در اين صورت خداوند باعث و باني خدشه يا آلودگي محصَّلي كه گناه جبلّي است ميگرديد. بجاي آن، ميگفت كه جوهر يا ماهيت واحد انساني، كه با گناه برخاسته از فعل اختياري آدم ابوالبشر مشوب و آلوده شده است، نسل به نسل به آدميان انتقال مييابد. خود آوگوستين قديس ]هم[ چندي به صورتي از «انتقال باوري» (traducianism) متمايل بود تا آموزهي گناه جبلي را تبيين كند.
مخالفان رئاليسم افراطي عقيده داشتند كه فقط افراد وجود دارند، و اين اصلِ راهنماي ايشان بود؛ و مقدر بود كه همين اصل غالب شود. پيش تر اريكِ اوسري (Eric of Auxerre) در قرن نهم گفته بود كه محال است واقعيت مجزايي را نشان داد كه دقيقاً مطابق يا متناظر با واژهاي مثل «سفيد» يا «سفيدي» باشد. اگر آدمي بخواهد شرح دهد كه اين واژه بر چه چيز دلالت دارد، چارهاي ندارد جز آنكه به شيئي سفيد، مانند انساني سفيد يا گلي سفيد، اشاره كند. ذهن به قصد صرفهجويي، في المثل، افرادِ انسان را «گرد ميآورد» و تصور معينِ انسان يا انسانيت را شكل ميدهد. همين طور، تصور جنس نيز با «گرد آوردن» انواع به دست ميآيد. چيزي كه در خارج از ذهن وجود دارد فقط افراد است. بيان قاطعتري از موضع ضد رئاليستي را روسلَن (Roscelin) (وفات: 1120) اقامه كرد كه صراحتاً كلي را واژهاي بيش ندانست (flatus vocis) آنسلمِ قديس بر روسلن حمله آورد، و اين عمدتاً به سبب كاربرد «نام انگاري» (nominalism) او در مورد آموزهي تثليث بود. ولي دشوار ميتوان پي برد كه نظريهي روسلن دربارهي كليات دقيقاً چه بود؟ زيرا ناگزيريم كه عمدتاً بر گواهي منتقدان متخاصم او تكيه كنيم. قدر مسلم اينكه او به رئاليسم افراطي حمله برد و صراحتاَ اعلام كرد كه تنها افراد در خارج از ذهن وجود دارند. ولي روشن نيست كه آيا قول او داير بر اينكه كليات واژگاني بيش نيستند صرفاً انكار مؤكد رئاليسم افراطي بود يا اينكه مرادش اين بود كه وجود هرگونه مفهوم كلي را منكر شود، البته با فرض اينكه او واقعاً به اين مسئله بذل توجه كرده باشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-