تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):تو را سفارش مى‏كنم به مداراى با مردم و احترام به علما و گذشت از لغزش برادران (دينى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816435333




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان كوتاه


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
داستان كوتاه

مردی با اسب وسگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقهای
فرود آمد وآنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو
جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی
ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و بهشدت تشنه بودند.
در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد
و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازهبان كرد: «روز
به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگاست؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشترسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره كرد و گفت: «میتوانید واردشوید و هر چه قدر دلتان میخواهد
بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

» ادامه مطلب را بخوانید..

مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آببنوشد. از نگهبان
تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالارفتند، به مزرعهای
رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود كه به یكجاده خاكی با درختانی در دو
طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز كشیدهبود و صورتش را با كلاهی
پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز بهخیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم، من، اسبم و سگم.
مرد بهجایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهید
بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرونشاندند.

مسافر از مردتشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقطمیخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهباندروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیرانماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط
باعث سردرگمی زیادی میشود!
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میكنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین
دوستانشان را ترك كنند، همانجامیمانند...








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 146]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن