-
داستان كوتاه
مردی با اسب وسگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقهای
فرود آمد وآنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو
جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی
ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و بهشدت تشنه بودند.
در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد
و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازهبان كرد: «روز
به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر ق
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان