واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ...و آن چشمهاي هزارويك شب جام جم آنلاين: عكاس چشم بسته عكس مياندازد شايد چون دل ديدن او را ندارد. آمنه چشم مصنوعي را به اصرار عكاس، از حدقه درميآورد، دوربين فلاش ميزند. آمنه نميبيند، نه مرا كه بغض كردهام و نه عكاس را با چشمهاي بستهاش. «همه ميگويند شبيه چشم واقعيه.» بغض راه گلويم را ميبندد. چشم، سبز ــ آبي و نمناك است، مثل چشمهاي درشت و سياه خودش نميشود. همان چشمهاي پر راز در پناه مژههاي بلند و پلكهاي سايهدار كه ميشد به هواي آنها غزل گفت. همان چشمهايي كه حالا جايشان خالي است و نميتوانند پوست سرخ و ورم كرده و رد اسيد را كه تركهاي زرد دردناك شده روي صورت و دستها، نشانش دهند، همان چشمهايي كه مرا ياد شهرزاد و هزار و يك شبش مياندازند. ميپرسم:«بزرگترين آرزويت چيست؟» كه ميفهمم بيچشم هم ميشود گريه كرد. اشك از شكاف باريكي كه پيشتر چشم مصنوعي، آن را پر كرده بود و حالا فقط سطحي سپيد و خيس در آن پيداست، سر ميخورد و نرسيده به تركهاي روي پوست، ميچكد. «خيلي دلم ميخواست دوباره ببينم.» چشم سبز ــ آبياش را ميگذارد توي جعبه. اتاق مصاحبه تاريك است اما براي آمنه چه فرقي ميكند؟ او نور را از سال 1383، در آخرين خاطرهاش حفظ كرده است، نور آفتاب نرم و مورب آبان را. سيزده، سياهي «يك، دو، سه » آمنه، در 25 سالگي هنوز به ياد كودكي، قدمهايش را در پارك رسالت ميشمرد، تازه از شركت محل كارش بيرون آمده بود. آفتاب آبان، پوست روشنش را نوازش ميكرد. ميگويد: «حسي به من گفت اين آخرين بار است كه آفتاب را ميبيني.» پشت سرش حضور كسي را احساس كرد كه سايه به سايه اش ميآمد. «چهار، پنج، شش» آمنه قدم تند كرد، سايه سياه هم. دختر برگشت. او را شناخت. همان خواستگاري بود كه پيشتر تلفني از او جواب رد شنيده بود، همكلاسي كه 5 سال از او كوچكتر بود و ماهها كينه دختر را در دل نگه داشته بود، همان كه آشناها ميگفتند بارها او را ديدهاند پشت در شركت از صبح تا غروب كشيك ميداده و به محض بيرون آمدن دختر پنهان ميشده است. «هفت، هشت، نه» آمنه يادش نيامد پسرك چند بار به محل كارش زنگ زده و تهديدش كرده بود، اما بخوبي يادش ميآمد كه يك بار از ترس تهديدهايش با پليس 110 تماس گرفت و آنها گفتند «تا وقتي اتفاقي نيفتاده، نميتوانيم اقدام كنيم»، پسرك همان بود كه آمنه بالاخره ناچار شد به دروغ به او بگويد ازدواج كرده تا شايد دست از سرش بردارد، همان كه دو سه هفته پيش (4 سال بعد از حادثه) محمدعلي قيصري، بازپرس پرونده دربارهاش گفت: «او از 10 صبح تا حوالي 5 عصر در پارك منتظر آمنه بوده است.» «ده، يازده،...» همه چيز در چند ثانيه رخ داد. خاطرات دور در ذهن آمنه جان گرفتند. دختر چشمش افتاد به پارچ قرمزي كه مرد در دست داشت. او محتوي پارچ را پاشيد به آمنه و فرار كرد. «دوازده، سيزده، سياهي،...» مردم به سوي دختر دويدند. جمع شدند. او از درد به زمين چنگ انداخت و در حلقه آدمها به خود پيچيد. جيغ كشيد: « سوختم »...! همه چيز جلوي چشمهايش سرخ و سياه شد. پوست صورتش گر گرفت و خيال كرد لابد آب جوش به صورتش پاشيده شده است، اما وقتي مايع، روي پوستش جزجز كرد، حدس زد اين سوختن بايد از اسيد باشد. آمنه در سياهي و درد فرياد ميزد و كمك ميخواست، اسيد شره كرده بود روي دستها «دست چپم از درد فلج شد.» سوختن تمامي نداشت، يكي داد زد:«دست به صورتت نزن، پوستت كنده ميشه» آمنه از درد به آسفالت ناخن كشيد و صداي مردي را شنيد كه با ترس ميگفت« دستت را بياور جلو، آب بريزم، صورتت را بشوري.» آمنه جيغ زد: «چشمهام، چشمهام....» درد چشمهاي آمنه را بسته نگه داشته بود. نتوانست آنها را بشويد.«مردي كه صورتم را شست و مرا به بيمارستان رساند راننده تاكسي بود كه از ترس دردسر جلوي در اورژانس تنهايم گذاشت.» آمنه با صورت سوخته و ورم كرده و چشمهاي بسته، كورمال كورمال در ورودي بيمارستان راه ميرفت، دستهايش را در هوا تكان ميداد، به در و ديوار ميخورد و جيغ ميكشيد. پزشكان همان شب از بازگشت بينايي چشم چپ نااميد شدند و گفتند بايد در 20 دقيقه اول بعد از حادثه شستشو داده ميشد، اما چشم راست... « بيست و شش، بيست و هفت، بيست و هشت، بيست و نه» سالهاي عمر آمنه، پوك و تلخ شدند، پزشكان گفتند« تا 5 سال آينده هر روز ممكن است يكي از اعضايت را از دست بدهي» آمنه از همه تقويمها متنفر شد و در دنيايي كه با چشم راست هنوز سايههايي محو و در هم از آن ميديد، پي چشمهاي درشتش دويد، پي ريه هايش كه خشك ميشد، پي دندان هايش كه پيشبيني ميشد دير يا زود لق شوند و بريزند، پي پوست نرم و روشن صورتش كه به هم ريخته بود، پي غرورش كه شكسته بود، پي.... ما فراموشش كرديم؟ ...اما آمنه، آن روزها، مثل حالا تنها و فراموش شده نبود تا براي جراحيهاي پي در پي پول كم بياورد، اهالي رسانه قصهاش را نوشتند و بعد ديگران پشت و پناهش شدند، هزينه سفرهايش را به اسپانيا براي جراحيهاي ترميمي پرداختند و به واسطه بخشش هايشان ، پزشكان اسپانيايي از پوست سق و پشت گوشش، برايش پلك ساختند، آمنه هنوز در دنياي محو ميدويد كه بالاخره يكي از روزهاي سال گذشته، همه چيز تاريك شد، چشم راستش عفونت كرد و پس از 16 بار جراحي سرانجام دنيايش در سياهي مطلق غرق شد، بينايياش از دست رفت و چشم سبز ــ آبي شيشهاي، جاي چشم سياهش را گرفت. بدون پرونده بازپرس قيصري بدون پرونده هم، قصه آمنه را از بر تعريف ميكند: «متهم ميگويد نميدانسته آن اسيد، چقدر قوي است و چه اثر مخربي دارد.» به آمنه كه ميگويم، عصباني ميشود: «ما، هر دو به عنوان دانشجوي رشته الكترونيك، تاثير آن اسيد را در آزمايشگاه دانشگاه روي مدارهاي چاپي ديده بوديم و از آن براي حل فلزات استفاده ميكرديم. »مادر آمنه در گوشم نجوا ميكند كه موقع رسيدگي به پرونده، بازپرس يواشكي گريه كرده است، درست مثل ما. آمنه بغض ميكند: «من قصاص ميخواهم.» بازپرس سالهاست لبخند زدن را فراموش كرده است، با صداي گرفته ميگويد: «اگر بينايياش را از دست نداده بود، صدور حكم قصاص ناممكن ميشد.» حرف بازپرس را، محمد عرفان، قاضي جنايي سابق و رئيس شعبه 22 ديوان عدالت اداري هم تائيد ميكند كه بر اساس قوانين، اگر اسيدپاشي منجر به مرگ شود، متهم به قصاص نفس محكوم ميشود و اگر منجر به مرگ نشود، به حبس طولاني از 3 تا 10 سال محكوم ميشود و اگر آسيبي به قرباني نرسد يا حتي مجرم شروع به پاشيدن اسيد نكند، به خاطر اقدام به جرم، 2 تا 5 سال به زندان فرستاده ميشود و... آمنه در تاريكي اتاق، از خشم به خود ميلرزد:«من قصاص ميخواهم» قاضي عرفان، شرط قصاص را بر اساس قانون از دست دادن يكي از اعضا ميداند و اين يعني اگر آمنه نابينا نشده بود، به قول قاضي «قصاص موضوعيت نداشت و نميشد به صرف از دست دادن زيبايي، كسي را قصاص كرد.» از قاضي ميپرسم تكليف زيبايي از دست رفته، چه ميشود؟ چرا در قانون زيبايي، همتاي يكي از اعضا نيست و قصاص بابت از دست رفتنش اجرا نميشود؟ از قاضي ميپرسم اگر دختر خودش قرباني اسيدپاشي شده بود، چه ميكرد؟ اگر نابينا نشده بود و مجبور بود هر روز صورتش را ببيند يا روزي يكي از عكسهاي قديمياش را كنار صورت متورم و گوشت سرخ شدهاش ميگرفت و در آينه به تفاوتش فكر ميكرد، آن وقت از نظر او، حكم چه بود؟عرفان ميگويد: «شايد حس پدرانهام رايي بجز قانون ميداد، اما به عنوان قاضي، باز هم طبق قانون رفتار ميكردم.» آمنه ميلرزد:« قصاص»! بازپرس قيصري ميگويد:«اگر نظارت خانوادهها بر فرزندانشان بيشتر شود، اگر جوانها ياد بگيرند گاهي با مشاور حرف بزنند، اگر پدرها، رفيق پسرهايشان باشند، اگر مادرها از دلسوزيهاي نابجا چشم بپوشند، شايد ديگر كسي به عنوان مجرم اسيدپاشي اينجا آورده نشود، شايد....» آمنه خشمش را نميتواند پنهان كند، او ديگر دختر بذله گوي 4 سال پيش نيست كه كسي در خوشبخت شدنش شك نميكرد،«گاهي دعا كردهام كه بميرم» آمنه حالا آيينهاي شكسته است كه هزار تكه شده و تكههايش را در پاييز 83، جايي در پارك رسالت گم كرده است، آمنه زيبايياش را گم كرده، جوانياش، آرزوهايش، چشمهايش، بختش، روياهايش براي ازدواج و حتي شايد يكي از بزرگترين الطاف خدا، بخشايش را.... وقت رفتن مادر با شرم و بيصدا شماره حساب آمنه را دستم ميدهد، هيچ كدام حرفي براي گفتن نداريم. آمنه جلوي در اداره بيآن كه بداند دهها چشم خيس، در تحريريه بدرقهاش كردهاند، ميايستد، ميگويد: «بنويس چرا وضع كردن قوانين مربوط به اسيدپاشي را به قربانيهايش واگذار نميكنند، كدام يك از قانوننويسها درد سوختن با اسيد را چشيدهاند؟» گرچه او اين روزها سرشار از خشم است، اما حسي دروني به من ميگويد «دختري كه آفتاب را از 4 سال پيش تا امروز در خاطرهاش نگه داشته، شايد هنوز بتواند مهربانانه ببخشايد، شايد...» وقت خداحافظي كه ميرسد، او دستهايش را از هم باز ميكند و ميپرسد:«ميتوانم صورتت را ببوسم؟» مادرش، دلنگران نگاهمان ميكند. آمنه صورتم را ميبوسد و من دعا ميكنم خيسي اشك را روي گونهام حس نكرده باشد. آرام در گوشم نجوا ميكند: «ميداني؟ از 4 سال پيش تا امروز دلم براي همه دختران زيباي دنيا شور ميزند؟»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 492]