واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: عشق به زن تنِ او را خواستن و با او درآمیختن است تن به تنش ساییدن در او فرو رفتن
عقیل از خود پرسید اما آیا او زن است
بله چون عقیل او را به زنی میخواست میخواست آن دو پای لُختِ از پیرهن بیرونزده آن پستانها که برجستگیشان حالا دیده نمیشد چون او نشسته بود روی پنجههای پا پیرهنش بالا میرفت و پایین میآمد یا کشیده میشد با دستهای نازک انگشتهای بلند و باز به بالا و عقیل را واداشت نوک بیل خود بر زمین بگذارد پشت نخلی پنهان شود به تماشای بچههای نشسته پشت بوتههای گُل خار سه پسر و او تنها دختر بود
دختر کیسهی سبز دُعا را از روی شانهی پسرکی که کیسه به پیرهنش سنجاق بود کند و گفت حالا میبینید که هیچی توش نیست غیر از کاغذ سنجاق را باز کرده با نوک آن شروع کرد به شکافتن محل دوخت پارچهدعُا که به اندازهی کف دستش بود او روبهرو بود و پسرها پشت به عقیل چشمان درشت سیاهش انگار عقیل را دیده بودند اما به روی خود نمیآوردند چشمها وقتی برمیخواستند تا نگاهی به اطراف بیندازند نگاهی هم به عقیل میانداختند نه چشم به چشم بلکه فقط انتشار شیطنت نگاه بود که برای چند لحظه پَر میزد در اطراف با تمسخر باز برمیگشت به بچههای چمباتمهزدهی خیره به دستهای او دورتادور کیسهی سبز با نوک سنجاق شکافته شد کهنهکاغذها لای انگشتهایش از کیسه بیرون کشیده شدند کاغذهای زرد پُر از نوشتههای سیاه: ببین یه مُشت کاغذ خالی کی میتونه بخونه این نوشتهها را؟ صدای پسری گفت بده به این بخونه که میره مدرسه دختر بقیهی کاغذها را بیرون کشید پارچه را لای مشت دیگر مچاله کرد کاغذها را دراز کرد سوی پسری گفت تو میری مدرسه؟ پس بخون اگه چیزی یاد گرفتی پسر خود را عقب کشید گفت من نمیتونم اینها را بخونم بلدم خیلی از نوشتهها را بخونم اما این اصلاً معلوم نیست چی نوشته صدای پسر دیگر گفت عربیه مگه به شما یاد ندادن عربی بخونین؟ دیگری گفت نه هنوز یاد ندادن پسری گفت پس اگه بخوای قرآن بخونی چی چهطوری میخونی؟ دخترگفت ملا عزیز بلده قرآن بخونه جمعه میآد خونهی ما که قرآن بخونه پسری گفت تو از کجا میدونی ملا عزیز میآد خونهی شما؟ اون که خونهش اینجا نیست دوره دختر گفت من میدونم من همه چی را میدونم حتی اگه کسی ما را از لای شاخهها تماشا کنه پسرها هول کردند برخاستند به اطراف نگاه انداختند اما عقیل را ندیدند پسری گفت حالا من به مادرم چی بگم که کیسهدعُام این جور پاره شد؟ مادرم این را برام اینجا بسته بود کهمریض نشم حالا اگه مریض شدم تقصیر توِ
آیا پستانهای دختر آنقدر بودند که از پشت پیرهن پیدا باشند یا فقط عقیل بود که آنها را میدید؟ حالا پا شده ایستاده شانههای خود را به عقب کشید انگار بخواهد برجستگیها را نمایان کند بعد با خنده هر چه در دست داشت به زمین انداخت و از پشت بوته بیرون جهید سوی خانه دوید رفت گُم شد لابهلای شاخهها پسرها هنوز متحیر دور خود میگشتند صاحب دعا خم شده کاغذها را از روی زمین جمع میکرد با صدای گریهش که آرام شروع میشد اما پیش از آن که اوج بگیرد عقیل بیل بر شانه انداخته به راه خود رفت به سمت جایی نزدیک به شط که مقداری بوتههای پَرپین وحشی بیرون زده بود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]