واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: جاودانه ها
****جبران خليل جبران****
درباره جاودانگی وتناسخمن بودم، ◙
من هستم.
و تا آخر زمان خواهم بود.
زيرا وجود مرا پايانی نيست.
من راه خود را از ميان فضاهای بيکران گشوده، در دنيای خیال پرکشیده
در آن بالا به حلقه ی نور نزديک شده ام.
با وجود اين، بنگريد چگونه اسير ماده ام.
من برای هميشه بر اين سواحل قدم خواهم زد، ◙
در ميان ماسه و کف.
مد بلند دريا ردپای مرا خواهد زدود،
و باد کف دريا را خواهد سترد.
اما دريا و ساحل برای هميشه
باقی خواهند ماند.
در همان حال سرود جاودانگی سرداد:
بگذار زمين هر آنچه که داده است باز بس بگيرد.
زيرا من، انسان، پايانی ندارم.
يک بار دستم را از مه پر کردم. ◙
سپس دستم را باز کردم، بيا و بيين، مه به کِرمی بدل شده بود.
دستم را بستم و دوباره گشودم، بنگر، پرنده ای در ميان دستم بود.
باز دستم را بستم و گشودم، در ميان گودی دستم انسانی ايستاده بود، سيمايی
غمگين داشت و به بالا می نگريست.
باز هم دستم را بستم، وقتی آن را گشودم چيزی جز مه نديدم،
اما ترانه ای شنيدم در نهايت زيبايی.
فراموش مکنيد که من به سوی شما باز می گردم. ◙
اندک زمانی ديگر، اشتياق من غباری و کفی ديگر برايم گرد می آورد برای
ساختن بدنی ديگر.
اندک زمانی ديگر، دمی چند بر بستر باد می آسايم، سپس زنی ديگر مرا به
دنيا می آورد.
هزاران هزار سال پيش از آن که دريا و بادی که در جنگل می پيچيد، ◙
زبانمان را گويا کند، مخلوقاتی بوديم بی قرار، مشتاق و سرگردان.
در طبيعت مرگی وجود ندارد، ◙
و گوری نيز در آن تعبيه نکرده اند؛
اگر طبيعت بهار ناپديد شود، چه باک
که موهبت شادمانی ترک مان نخواهد کرد.
ترس از مرگ پنداری است، که در سينه ی فرزانگان قرار می يابد؛کسی که يک بهار زندگی کند
مانند کسی است که روزگارانی بيشمار زندگی کرده باشد.
نی را بياور و نغمه ساز کن!
زيرا نغمه، راز جاودانگی است
و شکايت نی از پس شادی و غم،
باقی می ماند.
و او با خودش گفت:
"آيا روز جدايی همان روز ديدار است؟
آيا وقتی گفته می شود غروب من، در حقيقت همان پگاه من بوده است؟"
بشريت رودخانه ای از روشنايی است که از ازل جاری شده است و به ابد ◙
می ريزد.
اگر در تاريک روشن رؤيا بار ديگر با هم ديدار کنيم، باز با يکديگر سخن ◙
می گوييم و شما برای من آوازی ژرف تر می خوانيد.
و اگر دستانمان در رؤيايی ديگر به هم برسند، در آسمان برجی ديگر بر می
افرازيم.
ای مه، خواهرم، خواهرم ای مه! ◙
اينک با تو يگانه ام، ديگر يک "من" نيستم.
ديوارها فرو ريخته اند، و زنجيرها گسسته اند؛
به سويت بر می خيزم، همچون مه،
و تا روز دوم زندگی، با هم روی دريا شناور خواهيم بود،
تا روزی که سپيده دمان، تو را چون شبنمی بر باغی بنشاند،
و مرا چون کودکی در آغوش مادری.
من قدرت بابل و شکوه مصر و عظمت يونان را ديده ام، چشمان من هيچ ◙
گاه از ديدن خردی و حقارت کارهای آنان باز نايستاده.
با ساحران "عين دور" و کاهنان "آشور" و پيامبران "فلسطين" نشسته ام، و
دمی از خواندن سرود حقيقت باز نمانده ام.
من آن فرزانگی را که بر هند نازل شد آموخته ام، در شعری که از قلب عرب
جاری بود استاد شده ام و به موسيقی ملل غرب گوش سپرده ام.
با اين وجود اين، هنوز کورم و نمی بينم، گوشم سنگين است و نمی شنوم.
من قساوت جهان گشايان حريص را تاب آورده و طعم ستم مستبدان و اسارت
زورمندان را احساس کرده ام.
اما هنوز آنقدر توان دارم که با سرنوشت ناسازگار بستيزم.
من همه ی اين ها را ديده و شنيده ام، اما هنوز کودکی بيش نيستم. در حقيقت،
کردار جوانی را نيز خواهم ديد و خواهم شنيد، پير خواهم شد، کامل خواهم شد و
به خدا رجعت خواهم کرد.مرگ بر روی زمين، برای فرزند خاک پايان راه است، ◙
اما کسی که آسمانی است،
مرگ برايش آغاز کاميابی است؛
بی ترديد کاميابی از آن اوست.
اگر کسی در خيال خود سپيده دمان را در آغوش بگيرد،
جاودانه می شود.
کسی که شب درازش را به خواب می رود،
به يقين در دريای خوابی ژرف محو می شود.
کسی که در بيداری اش زمين را تنگ در آغوش می گيرد،
تا به آخر بر روی زمين خواهد خزيد.
و کسی که سبکبار و آسوده با مرگ مواجه شود،
از مرگی که به دريا می ماند، با اطمينان عبور خواهد کرد؛ گران جانان فرو
می روند.I was,
And I am.
So shall I be to the end of the time,
For I am without end.
I have cleft the vast space of infinite, and taken flight in the
world of fantasy, and drawn night to the circle of light on high.
Yet behold me a captive of matter.◙ I am for ever walking upon these shores,
Betwixt the sand and the foam.
The high tide will erase my footprints,
And the wind will blow away the foam.
But the sea and the shore will remain
For ever.
◙ Like a pillar of light man stood amidst the ruins of
Babylon, Nineveh, Palmyra and Pompeii, and as he stood he
sang the song of immortality:
Let the Earth take
That which is hers,
For I, Man, have not ending.◙ Once I filled my hand with mist.
Then I opened it, and lo, the mist was a worm.
And I closed and opened my hand again, and behold there
was a bird.
And again I closed and opened my hand, and in its hollow
stood a man with a sad face, turned upward.
And again I closed my hand, and when I opened it there was
naught but mist.
But I heard a song of exceeding sweetness.
◙ Forget not that I shall come back to you.
A little while, and my longing shall gather dust and foam for
another body.
A little while, a moment of rest upon the wind, and another
woman shall bear me.
◙ We were fluttering, wandering, longing creatures a
thousand years before the sea and the wind in the forest gave us
words.
There is not a death in nature,
Nor a grave is set apart;
Should the month of April vanish
"Gifts of joy" do not depart.
Fear of death is a delusion
Harbored in the breast of sages;
He who lives a single Springtime
Is like one who lives for ages.
Give to me the reed and sing thou!
For song is immortality,
And the plaint of reed remaineth
After the joy and misery.◙ And he said to himself:
Shall the day of parting be the day of gathering?
And shall it be said that my eve was in truth my dawn?
◙ Humanity is a river of light running from ex-eternity to
eternity.
◙ If in the twilight of memory we should meet once more,
we shall speak again together and you shall sing to me a deeper
song.
And if our hands should meet in another dream we shall
build another tower in the sky.
◙ O mist, my sister, my sister mist,
I am one with you now.
No longer am I a self.
The walls have fallen,
And the chains have broken;
I rise to you, a mist,
And together we shall float upon the sea until life"s
Second day,
When dawn shall lay you, dewdrops in a garden,
And me a babe upon the breast of a woman.
◙ I have seen Babylon"s strength and Egypt"s glory and the
greatness of Greece. My eyes cease not upon the smallness and
poverty of their works.
I have sat with the witch of "Endor" and the priests of
"Assyria" and the prophets of "Palestine", and I cease not to
chant the truth.
I have learned the wisdom that descended on India, and
gained mastery over poetry that welled from the Arabian"s heart,
and hearkened to the music of people from the West.
Yet am I blind and see not; my ears are stopped and I do not
hear.
I have borne the harshness of unsatiable conquerors, and felt
the oppression of tyrants and the bondage of the powerful.
Yet am I strong to do battle with the days.
All this have I heard and seen, and I am yet a child. In truth
shall I hear and see the deeds of youth, and grow old and attain
perfection and return to God.◙ And death on earth, to son of earth
Is final, but to him who is
Ethereal, it is but the start
Of triumph certain to be his.
If one embraces dawn in dreams,
He is immortal! Should he sleep
His long night through, he surely fades
Into a sea of slumber deep.
For he who closely hugs the ground
When wide awake will crawl "til end.
And death, like sea, who braves it light
Will cross it. Weighted will descend.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]