واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: چطور يك قصه را بنويسيم (۱۵) فشرده سازى
[يزدان سلحشور/ بخش سوم ]
بهترين روش «فشرده سازى»، فشرده سازى همزمان است يعنى وضعيتى كه همه عناصر ضرورى قصه، در بده بستانى همزمان، فشرده شوند تا كمترين ميزان سطور رابه خود اختصاص دهند و انرژى قصه، صرف كنش مندى و واكنش گرى متن شود يعنى بالابردن انرژى عملگرايانه اش؛ چرا كه «شخصيت»، «موقعيت»، «مكان»، «زمان»، «اتمسفر»، «انگيزه روايت»، «بهانه روايت» يا حتى «پى رنگ» يا «پلات» به محض كليد خوردن و وارد قصه شدن، قادر به ارتقاى منحنى «هيجان» آن نيستند. درواقع شبيه به بدنى هستند كه همه چيزش كامل است اما اگر متعلق به انسانى مرده باشد، بزودى مى پوسد و متلاشى مى شود. اين كه چطور روح بايد در اين كالبد دميده شود مبحث ديگرى است كه بعداً از آن حرف مى زنيم و در اينجا فقط اشاره اى شد كه به آن رجعت كنيم البته اين كه اشاره اى به جمله اى يا اتفاقى يا شيئى بشود و بعداً در پايان قصه يا اواسطش به آن رجعت شود، خود از شگردهاى ساده اما بسيار كارآمد در قصه نويسى است كه در مبحث شگردها به سراغش خواهيم رفت. فعلاً دست به نقد بخش هايى كوتاه از زمان «كشتن مرغ مينا» نوشته هارپرلى را به عنوان نمونه هاى درخشان «فشرده سازى همزمان» در اينجا مى آورم و درباه اش توضيح مى دهم:
«همين كه پدرم جواز وكالت گرفت، به «مى كمب» مراجعت كرد تا شروع به كار كند. «مى كمب» در فاصله تقريباً بيست مايلى شرق آبادى فينچ مركز استان «مى كمب» بود. اثاثيه دفتر اتيكوس در عدليه از يك جالباسى، يك سلفدان، يك تخته شطرنج و يك كتاب دست نخورده قانون آلاباما تجاوز نمى كرد. نخستين مشتريانش، آخرين دو نفرى بودند كه در زندان استان «مى كمب» به دار آويخته شدند. اتيكوس اصرار كرد مساعدت مقامات رسمى را كه به آنها اجازه مى داد به عنوان مجرم درجه دو شناخته شوند تا زندگى شان را نجات بدهند بپذيرند، ولى آنها از خانواده هاورفورد بودند و در استان «مى كمب» اين نام مترادف با كله خر است. هاورفوردها بهترين آهنگر شهر را در منازعه اى بر سر يك ماديان كشتند. ادعايشان اين بود كه آهنگر ماديان را به قصد دزدى نزد خود نگاه داشته است و آنقدر بى پروا بودند كه عمل قتل را در حضور سه نفر شاهد مرتكب شدند. براى دفاع از خودشان در قبال جنايتى كه مرتكب شده بودند به عقيده آنها كافى بود تكرار كنند: «باور كنيد حقش بود!» مى خواستند به عنوان مجرم درجه اول بى تقصير اعلام شوند و در نتيجه تنها كارى كه اتيكوس مى توانست براى مشتريانش انجام دهد اين بود كه در مراسم خداحافظى ابدى آنها حضور يابد و شايد از همين جا بود كه تنفر عميق پدرم نسبت به وكالت در مدافعات جنايى شروع شد.»
در اين برش از رمان هارپرلى، آنچه همزمان اتفاق مى افتد معرفى مكان جغرافيايى و مكان فرهنگى «مى كمب» است كه صحنه اصلى وقايع رمان است.
ما با انگيزه هاى شخصيت اصلى يعنى اتيكوس، وكيل دعاوى اين مركز استان آشنا مى شويم. با انگيزه هاى بدوى مردم اين استان جنوبى امريكا آشنا مى شويم و همچنين با مكانيزم بدوى، خشن و بى منطقى زندگى در چنين مكانى. آن برادرانى كه مرتكب قتل شدند [و دلايلشان] به كل رمان تسرى مى يابد و در تك تك مردم شهر تكثير مى شود و با نمودهايى بيشتر، به رمان انرژى مى بخشد و پايه و مايه رمان را تشكيل مى شود. پس ما در اين برش، هم شاهد اتمسفر رمانيم و نسبت به آن شناخت پيدا مى كنيم، هم شاهد مكان و موقعيت و همچنين شخصيت. فشرده سازى در رمان هارپرلى آنقدر موفق است كه فقط كمتر از ۵ درصد از حجم اين رمان ۳۸۰ صفحه اى به تداركات براى عملكرد رمان اختصاص مى يابد و باقى آن صرف ايجاد كنش مندى و ضرباهنگ و تعليق و هيجان مى شود. اگر اين رمان در قرن نوزدهم نوشته مى شد احتمالاً چيزى نزديك به ۳۰ درصد حجم آن به تداركات اختصاص مى يافت. حالا سطرهايى را كه پيش از اين خوانديد دوباره بشماريد. واقعاً چند سطرند
ببينيد در اين سطرهاى معدود و محدود، نويسنده چه كارها كه نكرده!
«مى كمب اصلاً شهر كهنه اى بود، ولى اولين بار كه من آن را ديدم علاوه بر اين خسته و فرسوده به نظرم رسيد. موقع باران خيابان ها با گل سرخ رنگى آلوده مى شد. در پياده روها علف مى روييد و در ميدان شهر ساختمان ادارات دولتى شكم داده بود و انگار فرو مى ريخت /// مردم آهسته حركت مى كردند. اين طرف و آن طرف ميدان پرسه مى زدند. پاهايشان را روى زمين مى كشيدند. مغازه هاى اطراف ميدان را تماشا مى كردند و وقت شان را بيهوده به هدر مى دادند. يك روز بيشتر از بيست و چهار ساعت نبود، اما طولانى تر به نظر مى رسيد. هيچ شتابى در كار نبود، زيرا نه جايى بود كه آدم برود، نه چيزى كه بخرد و نه پولى كه به كار خريد آيد. در نواحى مجاور مى كمب نيز چيز جالبى براى ديدن وجود نداشت. معهذا كسانى بودند كه خوشبينى مبهمى ابراز مى كردند. همين اواخر درباره مى كمب گفته شده بود: هيچ چيز ندارد كه از آن بترسد جز خود ترس.
اتيكوس، جيم و من با آشپزمان، كه زنى بود به نام كالپورنيا، در خيابان اصلى شهر زندگى مى كرديم. روابط من و جيم با پدرمان حسنه بود. با ما بازى مى كرد. برايمان كتاب مى خواند. از ما كمى فاصله مى گرفت و رفتارى مؤدبانه داشت /// دوساله بودم كه مادرمان مرد و در نتيجه فقدان او برايم محسوس نبود. او از خانواده گراهام از شهر مونتگمرى بود. اتيكوس اولين بار كه به عضويت انجمن ايالتى انتخاب شد با او ملاقات كرد. در آن موقع او مرد ميانسالى بود و مادرم ۱۵ سال از او كوچكتر بود. جيم ثمره نخستين سال ازدواج آنهاست. چهار سال بعد من به دنيا آمدم و بعد از دو سال مادرم ناگهان بر اثر حمله قلبى درگذشت. مى گفتند اين بيمارى در خانواده آنها ارثى است. من او را از دست ندادم، اما فكر مى كنم جيم اين فقدان را حس مى كرد. او را خوب به خاطر مى آورد و گاهى در حين بازى ناگهان آهى طولانى مى كشيد و مى رفت پشت گاراژ تنها با خودش بازى كند. در اين مواقع مى دانستم كه نبايد مزاحم او بشوم.»
در سطرهايى كه خوانديد شهر را «ديديد» آدم هايش را «ديديد». اين خيلى بيشتر از آن است كه توصيفى درباره يك مكان نوشته شود و خواننده هم آن را بخواند و بگويد «آفرين! خوب نوشته!» نويسنده، گرچه شديداً به فشرده سازى پايبند است اما از طرف ديگر مى داند كه خواننده حرفه اى رمان، تشنه «ديدن» صحنه هاست انگار كه دارد فيلمى را مى بيند و اين همان عامل جاودانه شدن رمان هاى قرن نوزدهمى است كه اغلب از فشرده سازى همزمان و حتى از فشرده سازى غيرهمزمان بى بهره اند. نويسندگان قرن نوزدهم در «نشان دادن» صحنه ها و آدم ها و موقعيت ها، استاد بودند و هارپرلى نيز مى خواهد در عين فشرده سازى، به اين اصل وفادر بماند. نويسنده همچنين با ساده ترين جملات، روابط شخصيت هاى اصلى رمان يعنى وكيل دعاوى [پدر]، راوى [دختر] و جيم [پسر] را نشان مى دهد و همچنين با يك «عكس يادگارى كوچك» شخصيت درونگراى جيم را معرفى مى كند يعنى همان صحنه اى كه راوى مى گويد آهى مى كشد و مى رود پشت گاراژ با خودش بازى مى كند.
پنجشنبه 18 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 186]