پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851225637
خاطره رهبر معظم انقلاب از روز اول مدرسه
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خاطره رهبر معظم انقلاب از روز اول مدرسه
آنچه می خوانید خاطره روز اول مدرسه رفتن مقام معظم رهبری است در گفت و شنود صميمانه امام خامنه ای با گروهى از جوانان و نوجوانان. به گزارش البرز نیوز ، در پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری پاسخ ایشان به سوالی درباره ی زمان تحصیل ایشان آمده است که خواندن آن خالی از لطف نیست. *رهبر عزيز! بسيار دوست مىداريم كه شما از دوران كودكى خودتان بگوييد و اينكه چند برادر و خواهر هستيد؛ از اوّلين روز مدرسه و اوّلين معلم و دوستان و همكلاسيها، از سرگرميها و از علاقه خود به درس و بازى براى ما تعريف كنيد. بسماللَّهالرّحمنالرّحيم قبل از آنكه به سؤالات اين دختر خانم عزيز جواب دهم، بايد بگويم خوش به حال شما جوانان و نوجوانان امروز! به شما اهميت داده مىشود؛ به شما پرداخته مىشود. اين آقايان محترم(1)، با اين مايههاى فكراى كه من حالا مورد تأمّل قرار دادم، براى شما - بخصوص - برنامهريزى و برنامهسازى مىكنند، تدارك انديشيدن براى شما ترتيب مىدهند، با شما حرف مىزنند، تماس برقرار مىكنند و هر نامهاى از نامههاى شما را جواب مىدهند. البته من سابقه آشنايى با شما عزيزان ندارم؛ اما از همين گزارش(2) چيزهاى زيادى را نسبت به استعداد و توان شما حس كردم. البته من گاهى برنامه «نيمرخ» را هم به ياد نوجوانى نگاه مىكنم - هم برنامه نيمرخ را، هم گاهى برنامه كودكان را تماشا مىكنم - بنابراين بايد گفت: خوش به حال نسل جوان و نوجوان امروز كه اينقدر برايشان امكانات فكر كردن و فهميدن و تماس گرفتن و اظهار كردن مافىالضّميرِ خودشان فراهم است. حالا اگر من در پاسخ سؤالات اين خانم - كه البته اين سؤالات، خيلى بود؛ اصلاً يادم نمىماند. بايد آنها را دانه دانه مطرح كنيد، تا انشاءاللَّه جواب بدهم - بخواهم حرف بزنم، خواهيد ديد كه اصلاً زمان ما اينگونه نبود؛ به ما اينقدر اهميت داده نمىشد، با ما اينطور صحبت نمىشد، از ما اينطور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمىشد - كه از شما خواسته مىشود - خوب؛ شما از اين جهت از ما جلو هستيد. انشاءاللَّه كه خداوند بر شما مبارك كند و اين دهه فجر هم بر شما مبارك باشد. موفّق باشيد. خوب؛ حالا ايشان(3) گفتند كه شما عزيزان من، از بچههايى هستيد كه با اين برنامه تماس داريد و بعضى از خانوادههاى معظّم شهدا از تهران و از شهرستانهاييد. خيلى خوب؛ حالا پاسخ به سؤالات را يكى يكى شروع مىكنيم: ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بوديم؛ يعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت كه هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت كرده بودند و پدرم با خانم ديگرى - كه مادر ما باشند - ازدواج كرده بودند. ما بچههاى اين خانم دوم، پنج نفر بوديم؛ چهار برادر و يك خواهر، و در اين پنج نفر، من دومى بودم. البته در اين بين، دو بچه هم از بين رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مىشوم؛ اما چون واسطهها كم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خيلى بزرگتر بودند. پدر و مادرم، پدر و مادر خيلى خوبى بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مىگويم، نه به معناى علمى و اينها، به معناى مأنوس بودن با ديوان حافظ - و با قرآن كاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت. ما وقتى بچه بوديم، همه مىنشستيم و مادرم قرآن مىخواند؛ خيلى هم قرآن را شيرين و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشديم و برايمان به مناسبت، آيههايى را كه در مورد زندگى پيامبران است، مىگفت. من خودم اوّلين بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهيم و بعضى پيامبران ديگر را از مادرم - به اين مناسبت - شنيدم. قرآن كه مىخواند، به آياتى كه نام پيامبران در آن است مىرسيد، بنا مىكرد به شرح دادن. بعضى از شعرهاى حافظ كه هنوز - بعد از سنين نزديكِ شصت سالگى - يادم است، از شعرهايى است كه آن وقت از مادرم شنيدم. از جمله، اين دو بيت يادم است: سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد به دست مرحمت يارم در امّيدواران زد *** دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند غرض؛ خانمى بود خيلى مهربان، خيلى فهميده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مىداشت و رعايت آنها را مىكرد. پدرم عالِم دينى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم كه خيلى گيرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساكت، آرام و كم حرف مىنمود؛ كه اين تأثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود - ما اصلاً تبريزى هستيم؛ يعنى پدرم اهل خامنه تبريز است - و مادرم فارس زبان. ما به اين ترتيب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبى بود. البته محيط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى، شرايط باز و راحتى نبود و طبعاً اينها در وضع كار ما اثر مىگذاشت. در مورد بازى كردن پرسيديد؟ بله؛ بازى هم مىكرديم. منتها در كوچه بازى مىكرديم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتيم و بازيهاى آن وقت بچهها فرق مىكرد. يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مىكرديم. من آن موقع در كوچه، با بچهها واليبال بازى مىكردم؛ خيلى هم واليبال را دوست مىداشتم. الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دستجمعى بكنيم - البته با بچههاى خودم - به واليبال رو مىآوريم كه ورزش خيلى خوبى است. بازيهاى غير ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود؛ يعنى اگر فرض كنيم كه بعضى از بازيها ممكن است براى بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفكّر آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست، واقعاً اين خصوصيت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود. چيزى كه حتماً مىدانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمّم بودم؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همينطور. از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان كه مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپيچيد. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپيچيد و به مدرسه مىرفتيم. البته اسباب زحمت بود كه جلوِ بچهها، يكى با قباى بلند و لباس نوع ديگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمايى و اينها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اينطور چيزها جبران مىكرديم و نمىگذاشتيم كه در اين زمينهها خيلى سخت بگذرد. بههرحال، بازى در كوچه بود. البته خاطراتى هم در اين زمينه دارم كه اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبت بگويم. بازى ما بيشتر در كوچه بود؛ در خانه كمتر به بازى مىرسيديم. * از روز اوّل مدرسه و اوّلين معلّم بگوييد: بايد بگويم اوّلين مركز درسى كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود - در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگتر از مرا - كه از من، سه سال و نيم بزرگتر بود - با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعنى مكتبى كه معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقيه شاگردان، دختر بودند. البته من خيلى كوچك بودم. تجربهاى كه از آن زمان مىتوانم به ياد بياورم اين است كه بچه را در سنين چهار، پنج سالگى اصلاً نبايد به مدرسه و مكتب و غير آن گذاشت؛ براى اينكه هيچ فايدهاى ندارد. من به نظرم مىرسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم. طبعاً ما را به مكتب فرستاده بودند تا قرآن ياد بگيريم؛ چون در مكتبها معمولاً قرآن درس مىدادند. آن زمان در مدرسهها قرآن معمول نبود و درس نمىدادند. بد نيست بدانيد كه من متولد سال 1318 هستم. اين دورانى كه مىگويم، مربوط به سالهاى 1323 و 1324 است - اوايل مكتب رفتن ما - بنابراين يك دوره آن است؛ كه اوّلين روز مكتب اوّل را يادم نيست. پس از مدتى - يكى دو ماه - كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسّنى بود. شايد شما در داستانهاى قديمى، «ملّا مكتبى» خوانده باشيد. درست همان ملّامكتبىِ تصوير شده در داستانها و در قصّههاى قديمى به ما درس مىداد. من كوچكترين شاگرد آن مكتب بودم - شايد آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خيلى كوچك بودم، هم سيّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامكتبى»، صبحها مرا كنار دست خودش مىنشاند و پول كمى، مثلاً اسكناس پنج قرانى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و دو تومانى بود. شما نديدهايد - يا دو تومانى از جيب خود بيرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اينها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مىكرد به اينكه به اين ترتيب - مثلاً - پولش بركت پيدا كند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند. روز اوّلى كه ما را به آن مكتب بردند، به ياد دارم كه از نظر من روز بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى كرد كه به نظرم خيلى وسيع مىآمد. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكىِ آن روز من، جاى خيلى وسيعى مىآمد و چون پنجرههايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت، تاريك و بد بود. مدتى هم آنجا بوديم. ليكن روز اوّلى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىكردند، ما هم بازى مىكرديم. اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ كودكى من - و عدّه بچههاى كلاس اوّل، زياد بودند. حالا كه فكر مىكنم، شايد سى نفر، چهل نفر، بچههاى كلاس اوّل بوديم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم. البته چشم من ضعيف بود، هيچكس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم؛ فقط مىفهميدم كه چيزهايى را درست نمىبينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است؛ پدر و مادرم هم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن زمان - وقتى كه من عينكى شدم - گمان مىكنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در دوره اوّل مدرسه اين نقصِ كار من بود. قيافه معلم را از دور نمىديدم، تخته سياه را كه روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىديدم و اين، مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مىآورد. حالا خوشبختانه بچهها در كودكى، فوراً شناسايى مىشوند و اگر چشمشان ضعيف است، برايشان عينك مىگيرند و رسيدگى مىكنند. آن زمان اصلاً اين چيزها در مدرسهاى معمول نبود. البته مدرسه ما يك مدرسه به اصطلاح غير دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دينى بود كه معلّمين و مديرانش از افراد بسيار متدّين انتخاب شده بودند و با برنامههاى اندكى دينىتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مىشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامه دينى درستى نداشتند و كسى توجّهى و اعتنايى به آن نمىكرد. در مورد معلّمين اوّل ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاى «تدّين» بود كه تا چند سال پيش هم زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم. مشهد كه مىرفتم به ديدن ما مىآمد. پيرمرد شده بود. يك معلّم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمىدانم كجاست. عدّهاى از معلّمين را يادم است؛ بله، تا كلاس ششم - دوره دبستان - خيلى از معلّمين را دورادور مىشناختم. متأسفانه الان هيچ كدام را نمىدانم كجا هستند. اصلاً زندهاند، نيستند و چه مىكنند؛ ليكن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم. * به چه درسهايى علاقه داشتيد؟ دورانهاى كلاس اوّل و دوم و سوم را كه اصلاً يادم نيست و الان هيچ نمىتوانم قضاوتى بكنم كه به چه درسهايى علاقه داشتم؛ ليكن در اواخر دوره دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم. خيلى به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دينى هم خيلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعليمات دينى - براى آن وقتها كتاب خيلى خوبى بود؛ من تكّههايى از آن كتاب را كه فصل، فصل بود، حفظ مىكردم. در همان دوره آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از راديو پخش مىكردند كه ما از راديو شنيده بوديم. من تقليد منبر او را - در بچگى - مىكردم و به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دينى را با صدا بلندى و خيلى شمرده، پشت سر هم مىخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مىآمد؛ مرا تشويق مىكردند. بله؛ اين درسهايى بود كه آن زمان دوست مىداشتم. * ضمن تشكّر از وقتى كه گذاشتيد؛ حضرتعالى در نوجوانى، چه حالات و روحيّاتى داشتيد و در چه سنّى به اين فكر افتاديد كه راه آينده خود را انتخاب كنيد و چه كسى به شما بيشترين كمك را در اين زمينه كرد؟ خيلى ممنون، سؤال خوبى كرديد. البته من اگر بخواهم به نوجوانان عزيز، در اين مورد كه شما مطرح كرديد، سفارش كنم، سفارش من اين خواهد بود كه نوجوانان بايد به فكر حال باشند؛ براى اينكه به فكر آينده باشند، وقت زياد است. در دوره جوانى - دوران سنين هجده، بيست سالگى - راجع به آينده هرچه مىخواهند فكر عملى بكنند؛ چون در سنين نوجوانى - يعنى سنين سيزده، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آينده فكر كنند، اين فكر، خيلى تعيين كننده نيست. چون بههرحال حتماً يك طريق و مسيرى را - هر آيندهاى داشته باشند - بايد بگذرانند؛ لذا بايد به فكر حالِ خودشان باشند. البته اگر به فكر آينده هم باشند، ما كسى را ملامت نمىكنيم. بههرحال، گاهى انسان به فكر آينده مىافتد؛ اما من از اينكه چه زمانى به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست. اينكه در آينده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب كنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم. اين چيزى بود كه پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ يعنى هيچ بىعلاقه به اين مسأله نبودم. اما اينكه لباس ما را از اوّل، اين لباس قرار دادند، به اين نيّت نبود؛ به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را كه رضاخان به زور مىگويد، بپوشيم. مىدانيد كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحميل كرد. ايرانيها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اينطور لباس بپوشيد؛ اين كلاه را سرتان بگذاريد! پدرم اين را دوست نمىداشت، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نيّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم. معلّمى داشتيم كه خودش طلبه بود و سالهاى پنجم يا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم كلاس ما بود. او پيشنهاد كرد كه به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد. مىديد كه من و يكى، دو نفر از بچهها علاقهمنديم و استعدادمان هم خوب بود؛ فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم. «جامعالمقّدمات» اوّلين كتابى است كه طلبهها مىخواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعهاى از جزوات، يعنى چند كتاب كوچك است. من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم؛ بعد هم كه بيرون آمدم، به شدّت و با جدّيت و علاقه دنبال كردم. من بعد از دبستان به دبيرستان نرفتم؛ يعنى دوره دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مىخواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا - بودم؛ يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه شوم. البته طلبگى و لباس طلبگى، بههيچوجه مانع از كارهاى كودكانه آن زمان نبود؛ يعنى هم عمامه سرمان مىگذاشتيم، هم وقتى مىخواستيم بازى كنيم، عمامه را در خانه مىگذاشتيم، به كوچه مىآمديم و با همان قبا مىدويديم و بازى مىكرديم - كارهايى كه بچهها مىكنند - وقتى مىخواستيم با پدرمان به مسجد برويم، باز عمامه را سرمان مىگذاشتيم و عبا را به دوش مىانداختيم و با همان وضع و حال و چهره كودكانه به مدرسه مىرفتيم و مىآمديم. * ما جوانان چه الگويى را براى خودمان در نظر بگيريم و خودمان را با آن مقايسه كنيم؟ من نمىتوانم كسى يا اشخاص معيّنى را اسم بياورم كه حتماً آنها الگوى شما باشند. بالاخره هر كسى ذوقى و سليقهاى دارد؛ منتها مىشود اينطور فرض كرد الگويى را كه انسان انتخاب مىكند، بايد الگويى باشد كه شخصيت و منش او كاملاً با آرمانهاى انسان، همخوان و هماهنگ باشد. فرض بفرماييد بعضيها يك هنرپيشه را الگوى خودشان قرار دهند. خوب؛ اين خيلى منطقى نيست. مثلاً يك هنرپيشه خارجى را الگوى خودشان قرار دهند. اين نمىتواند منطقى باشد. محيط او محيط ديگر و زندگى او زندگى ديگرى است. يك انسان مسلمان؛ يك نوجوان مسلمان و ايرانى كه برايش عزّت ايران، سربلندى و آينده ايران و آينده نسل خودش، آن هم در چهارچوب معارف و احكام اسلامى مطرح است، نمىتواند خارج از اين چهارچوبها الگو انتخاب كند. بنابراين الگو را بايستى در بزرگانى كه از لحاظ ديد و جهتگيرى و اهداف به هدفهاى ما مىخورند، انتخاب كرد. در بين مسلمانان صدر اسلام، اشخاصِ بسيار برجسته و خوبى هستند. در بين شخصيتهاى برجسته امروز و دورههاى گذشته نيز همينطور، واقعاً شخصيتهاى برجستهاى هستند. به زندگى ائمّه كه نگاه كنيد - مثلاً زندگى امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام - جوانيهاى آنها بسيار چيزهاى با ارزشى در خود دارد كه هر جوان و نوجوانى را جذب مىكند. هم نوع دخترانهاش هست، هم نوع پسرانهاش. همه آنها شخصيتهايى بودند كه مىتوانند واقعاً براى انسان جاذبه داشته باشند و براى نوجوانان و جوانان ما الگو محسوب شوند. * علّت اينكه جاذبه آن الگوهاى نامناسب، بيشتر است، چيست و چه كنيم كه جوانان ما به سمت اين الگوها كه شما فرموديد، حركت كنند؟ هر كس كه درست معرفى شود، اگر واقعاً برجسته باشد، جاذبه پيدا مىكند. اگر شما مىبينيد كه ممكن است بعضى از چهرههاى درخشان صدر اسلام براى بخشى از جوانان ما جاذبه نداشتهباشند - براى همه كه نمىشود گفت جاذبه ندارند؛ ممكن است بگوييم براى بخشى جاذبه دارند و براى بخشى جاذبه ندارند - به خاطر اين است كه آنها از آن شخصيتها شناسايى درستى ندارند. نسبت به آنها آشنايى ندارند. حالا ممكن است كسى بگويد: چطور ما نمىشناسيم، اما فلان خارجى مىشناسد؟ بله؛ اتّفاقاً همينطور است. چون زندگى ائمّه - زندگى امام حسن و امام حسين عليهالسّلام - براى ما زياد سطحى تكرار شده است - بدون اينكه عمقى داشته باشد - لذا خيلى چيزهاى ريزى در آنها هست كه راحت از زير نگاه ما رد مىشود و ما به آن دقّت نمىكنيم؛ اما همين يك نمونه، وقتى براى آدمى كه با اين نامها آشنايى نداشته، مطرح مىشود، خيلى جلوه و اهميت دارد. برادرمان(4) اشاره كردند كه ما مىخواهيم دريا را با پيمانه كوچك پيمانه كنيم. من مىخواهم بگويم كه اين معرفيها هم كار همين آقايان(5) و همين برنامههاست و اصلاً پيمانه كردن دريا با پيمانه كوچك نيست، بلكه راه درست همين است. گسترش وسعه كار راديو و تلويزيون، خيلى زياد است. اگر حقيقتاً برنامههاى خوبى در صدا و سيما ترتيب داده شود، اين برنامهها مىتواند جاذبه داشته باشد. زندگى ائمّه را با زبان نو معرفى كنيد. فقط هم نمىخواهم ائمّه را بگويم؛ البته ائمّه، واقعاً برترين و زيباترين هستند. بهترين شيوهها، زيباترين چهرهها و زيباترين روحها در آنهاست؛ اما غير ائمّه هم از صدر اسلام، كسان زيادى هستند. مخصوص صدر اسلام نيست؛ از گذشته و در تاريخ خودمان، چهرههاى خيلى زيادى داريم كه همه مىتوانند براى جوانان ما الگو باشند. اگر اينها با زبان خوب و با استفاده از ابتكار معرفى شوند، براى جوانان ما جا مىافتند. خوب؛ وقتى انسان اينها را ابتدا به جوان عرضه نكند، اگر جوان هم بخواهد مقدارى سطحىنگرى كند، چشمش به عكسى، يا به پوسترى مىافتد و در يك مجلّه، خبرى را مىخواند و فرض بفرماييد آدمى را كه از جهتى يك جنبه جاذبهاى هم در زندگى او هست - از جهت ورزش، يا از جهت كار هنرپيشگى و غيره - الگوى خودش قرار مىدهد؛ اما وقتى كه آن چهرهها و زيباييهاى حقيقى نشان داده شوند، جوانان ما به آنها رو مىآورند و از آنها استقبال مىكنند. * تديّن و تمدّن در ذهن جوانان دو مقوله جدا از هم است. شما در جوانى در اين مورد، چگونه فكر مىكرديد؟ نمىشود من به اين فكر كنم كه در دوره نوجوانى - سيزده، چهارده سالگى - در اين زمينهها چه فكر مىكردم. واقعاً يادم نيست كه بخواهم از آن زمان چيز دقيقى را ذكر كنم. من نكتهاى را اينجا به شما بگويم: اين سؤالات و اين تفكّراتى كه امروز براى شما مطرح است، در دوره ما براى افرادى مثل شما اصلاً مطرح نبود؛ يعنى ممكن بود كه يك نفر در اين سنين، از حالاى شما در كارهاى علمى پيشتر باشد. اين كاملاً قابل قبول است؛ كمااينكه من در همان سنين نوجوانى، بعد از گذشت دو سه سال كه طلبگى خوانده بودم، درسم خيلى پيشرفت كرده بود، راههاى طولانى را در زمان كوتاهى طى كرده بودم و سوادم خوب بود؛ اما بههيچوجه درك من از مسائل روز - از مسائل فرهنگى و عمومى - به قدر درك امروز جوانان همسنِّ آن وقتِ خودم نبود. اين بدان خاطر بود كه شرايط آن روز، اصلاً شرايطى نبود كه اجازه فكر كردن به كسى بدهد. عدّهاى گرفتار نان بودند، عدّهاى گرفتار زندگيهاى خودشان بودند، يك عدّه در تلاش معاش بودند؛ اصلاً فضا، فضايى نبود كه آدم بتواند نسبت به اين مسائل فكر كند. نمىشود بگوييم كه ما آن زمان براى وفق دادن تديّن و تمدّن، چه كار مىكرديم. شما عزيزان بدانيد اين حرفى كه «تمدّن و تديّن با هم تطبيق نمىكنند» جزو آن حرفهايى است كه خيلى كهنه و قديمى است و اصلاً حرف امروز نيست. زمانى اروپاييها با دينى كه داشتند - دين مسيحيتِ تحريف شده كليساى قرون وسطى - با نشانههاى تمدّن مواجه شدند؛ بديهى است كه آن تديّن، اصلاً با آن تمدّن تطبيق نمىكرد. آن تديّن، تديّنى بود كه اگر كسى «گاليله» مىشد، حتماً بايد سوزانده شود! اگر كسى يك كشف جديد مىكرد، حتماً بايستى نابود و تكفير مىشد! اصلاً بحث تديّن و تمدّن كه با هم تطبيق نمىكند، مربوط به آن دوره است، آن هم مربوط به اروپا؛ منتها همچنان كه اروپاييها همه چيز خودشان را - البته چيزهاى زياد و بد، نه چيزهاى خيلى خوب - عمداً به كشورهاى تحت سلطه استعمارى منتقل مىكردند، اين فكر را هم بتدريج با شيوههاى خيلى موذيانه، به داخل جامعه ما منتقل كردند. در داخل جامعه هم كسانى بودند كه دوست مىداشتند اين افكار را ترويج كنند؛ بقاياى افكار آنها را ترويج كردند، كه آن هم مربوط به دوره چهل، پنجاه سال قبل است و گاهى تا اين زمانها در گوشه و كنار مانده است و كسانى مطرح مىكنند، والّا اين حرف، حرفِ امروز نيست. تديّن و تمدّن، چرا بايد با هم منافاتى داشته باشند؟ تمدّن، يعنى زندگى توأم با نظم علمى، با تجربيات خوب زندگى، استفاده از پيشرفتهاى زندگى، و تديّن يعنى جهت درست در زندگى داشتن - جهت عدل، انصاف، صفا، صداقت و رو به طرف خدا - اينها با هم چه منافاتى دارند؟! انسان مىتواند با اين جهتگيرى، آنطور زندگى كند؛ كمااينكه خيلى از دانشمندان و متفكّرين ما متديّن بودند؛ خيلى از پيشروان همين تمدّن كنونى اروپا هم - البته عمدتاً در دورههاى بعدى - متديّن بودند. تمدّن اسلامى در زمان خودش جزو تمدّنهاى درخشان تاريخ بود كه امروز هم نشانههايش وجود دارد. امروز هم بحمداللَّه خيلى از ملتهاى مسلمان - بخصوص ملت ما - از مدنيّت روز بهرهمند مىشوند، از دانش روز استفاده و در تحصيل آن كوشش مىكنند. در هر جايى كه كوشش كنند، پيشرفتهاى بسيارى هم به دست مىآورند؛ متديّن هم هستند، منافاتى هم ندارد. * با وجود ابهام در هدف ما جوانان و بعضاً يأس در زندگى، به نظر شما چگونه برنامهريزى كنيم و چه هدف و معيارى را انتخاب نماييم؟ البته اينكه شما گفتيد ما اينطور هستيم، من نمىدانم منظورتان از ما كيست؟ حتماً نبايد منظورتان نسل جوان و نوجوان باشد؛ چون خيلى از جوانان اينگونه نيستند. بعضيها اينطورند، بعضيها هم نيستند. شما هم كه اين را مطرح مىكنيد، من اطمينان ندارم خودتان هم حتماً اينگونه باشيد. ممكن است شما واقعاً هيچگونه سردرگمى نداشته باشيد، ولى البته چرا؛ بعضيها اينطورند. بچههاى عزيز من! ببينيد؛ هدف زندگى بايد چيزى فراتر از خود زندگى باشد؛ چون وقتى شما چيزى را به عنوان هدف زندگى انتخاب مىكنيد، يعنى زندگى، وسيله و ابزارى براى آن است. غير از اين است؟ يعنى حيات انسان، مقدّمه و وسيلهاى است براى آن هدف، والّا اگر - مثلاً - اين هدف را پولدارشدن قرار دهيم، آيا واقعاً مىارزد كه انسان، حيات و لحظات و آنات ارزشمند زندگى خود را صرف كند، براى اينكه پول به دست آورد؟! از پول مىخواهد چه استفادهاى بكند؟ چهار صباح ديگر با پول زندگى كند! يعنى انسان در واقع بخش عمدهاى از زندگى و حيات را مايه بگذارد، تا بتواند بخش ديگرى را - كه آن را هم حتماً زندگى خواهد كرد - با كيفيّت بهترى به كار ببرد. اين معامله خيلى مغبونانهاى است! هدف زندگى بايد خيلى بالاتر از اين باشد. انسان وقتى كه به دنيا مىآيد و دورهاى را مىگذراند و از دنيا مىرود، نفس اين آمدن و رفتن، نشان دهنده اين است كه آفريننده و خالق انسان، از اين حركت و از اين جابهجايى هدفى دارد. ما بايد كارى كنيم كه هدفمان در زندگى، با هدفى كه خالق دارد، به هم نزديك شود و با هم تطبيق كند. اين درستترين كار است. انسان بايد زندگى را طورى انتخاب كند كه وقتى اين زندگى تمام شد، از آنچه كه به دست آورده، خشنود و خوشحال باشد. در لحظات آخر زندگى كه انسان از اين دنيا خارج مىشود، احساس نكند كه دستش خالى است. شما هر هدف مادّاى را كه فرض كنيد، اگر زندگى را صرف آن كرديد، وقتى از دنيا مىرويد، دستتان خالى است - هرچه مىخواهد باشد - چيزى نداريد. بايد هدفى فراتر از زندگى دنيا، فراتر از خود اين زندگى مادّى داشته باشيد، كه همان رضاى خدا، آباد كردن خانه آخرت و جلب خشنودى پروردگار است. شما بايد اين را هدف اصلى قرار دهيد، تا وقتى كه زندگى تمام شد، احساس كنيد كارتان را انجام دادهايد. مثل اين است كه فرض كنيد ما را ده روز، بيست روز به اردوگاهى مىبرند، براى يك دوره تمرين، آموزش، كار، يا ورزش. طبيعى است هرچه در اين اردوگاه قرار مىدهند، هدفى دارد - انسان وقتى در اردوگاهى وارد مىشود، بديهى است كه براى مقصود و منظورى وارد مىشود - وقتى اين ده روز تمام شد، آدم بايد احساس كند كه دستاوردى دارد و از اينجا بيرون مىرود. توجّه مىكنيد؟ اگر دستاورد، در خود آن ده روز خلاصه شده باشد، ما خسارت كردهايم؛ يعنى ما در آخرِ كار، هيچ چيز در اختيار نداريم. البته من اردوگاه را كه مثال مىزنم، در واقع مثال ناقصى است؛ چون شما بعد از اردوگاه، يك دوره و زندگى ديگرى در ذهنتان هست، اما وقتى كه از اين دنيا رفتيم، ديگر هيچ چيز نداريم؛ از اين سرمايه، هيچ چيز در اختيار ما نيست. بعد از مردن، آن چيزى در اختيار ماست كه آن را در اينجا براى خودمان فراهم كرده باشيم. هدف بايد اينطور انتخاب شود. آن وقت چگونه اين هدف انتخاب شود؟ اگر شما در زندگى براى خودتان برنامهاى بريزيد كه در آن خدمت به مردم باشد و اين هدف تأمين شود، وقتى زندگى را به پايان برديد، احساس مىكنيد كه كار بزرگى را انجام دادهايد و با دست پُر مىرويد. چرا؟ چون خودتان را در راه خدمت به مردم گذاشتيد. اگر هدف، خدمت به فرهنگ باشد، همينطور است. اگر خدمت به كشور، خدمت به بشريت و هر كارى باشد كه خداى متعال از آن خشنود است، وقتى زندگى شما تمام شد، آن لحظهاى كه مىرويد، دستتان پُر است. چرا؟ چون سرِ محاسبهاى مىرويد كه نظر محاسبه كننده در اين دوره زندگى شما تأمين شده است؛ يعنى آن كارى را كه او خواسته، شما انجام دادهايد؛ داريد مىرويد و محموله خود را به او هديه مىدهيد. علّت اينكه مقام شهادت، اينقدر بالا و والاست، همين است كه شهيد در واقع همه زندگى خودش را به او مىدهد؛ براى آن هدف و مقصودى كه خداى متعال، آفرينش انسان را براى آن انجام داده است؛ يعنى اقامه عدل، اقامه زندگى سعادتمندانه براى انسانها، نزديك شدن انسانها به خدا و اقامه احكام الهى در جامعه. هدفها اينهاست ديگر؛ حيات طيّبه! كسى كه در راه خدا شهيد مىشود، به اين معناست كه در اين راه، مجاهدت و تلاش كرده و سرانجام در اين راه، جان خودش را از دست داده است. البته چنانچه در اين راه، به مرگ طبيعى هم بميرد، آن هم خيلى ارزش دارد؛ ولى اگر در اين راه كشته شود - يعنى همان شهادت - طبعاً ارزش بسيار والاتر و بيشترى دارد. لذاست كه اين مقامش بالاست؛ به خاطر اينكه همه زندگى را يك جا تقديم اين راه كرده است. بايد برنامهريزى را اينطور بكنيد. شما نگاه كنيد، اگر مىخواهيد در جامعه خودتان، در كشور خودتان برنامهريزى كنيد، ببينيد كدام يك از كارهايى كه در جامعه وجود دارد، يا ممكن است در آينده باشد - يا هست، يا ممكن است باشد. ممكن است كارى الان نباشد، ولى بتوان آن را ايجاد كرد و به وجود آورد - و كدام يك از اين سرگرميها و اشتغالها مىتواند جامعه و انسانها را به اهداف والاى الهى و اسلامى نزديك كند. ببينيد آن كدام است، آن را انتخاب كنيد. اگر آن را انتخاب كرديد و البته كار كرديد، مىتواند همين هدف شما - يعنى اين برنامهريزى - براى خود شما هم زندگى راحتى را به وجود آورد. يعنى وقتى ما مىگوييم هدف خدايى انتخاب كنيم، معنايش اين نيست كه بايد در مدت عمرمان گرسنگى بكشيم و زندگىِ بد بگذرانيم؛ نخير، كاملاً مىتواند جهتگيرىِ خدايى باشد، در عين حال تأمين كننده نيازهاى زندگى انسان هم باشد. شما در جامعه، هر شغلى انتخاب كنيد كه به نفع مردم باشد، لابد درآمدى هم دارد، لابد زندگى مناسبى هم همراه آن هست؛ اما وقتى شما اين را انتخاب كرديد كه به جامعه خدمت كنيد، براى اينكه امر الهى و دستور دينى را عمل نماييد، خودتان را به آن هدف، نزديك كردهايد. * چه كتابهايى را در دوران نوجوانى مطالعه كرديد و نظرتان دربارهى مطالعه اسلامى چيست؟ من در دوران جوانى زياد مطالعه مىكردم. غير از كتابهاى درسى خودمان كه مطالعه مىكردم و مىخواندم، كتاب تاريخ، كتاب ادبيات، كتاب شعر و كتاب قصّه و رمان هم مىخواندم. به كتاب قصّه خيلى علاقه داشتم و خيلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم. شعر هم مىخواندم. من با بسيارى از ديوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم. به كتاب تاريخ علاقه داشتم و چون درس عربى مىخواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حديث هم علاقه داشتم. الان احاديثى يادم است كه آنها را در دوره نوجوانى خواندم و يادداشت كردم؛ دفتر كوچكى داشتم كه يادداشت مىكردم. احاديثى را كه ديروز، يا همين هفته نگاه كرده باشم، يادم نمىماند، مگر اينكه يادآورى وجود داشته باشد؛ اما آنهايى را كه در آن دوره خواندم، كاملاً يادم است. شما هم واقعاً بايد قدر بدانيد؛ هرچه امروز مطالعه مىكنيد، برايتان مىماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمىشود. دوره نوجوانى براى مطالعه و ياد گرفتن، دوره خيلى خوبى است؛ واقعاً يك دوره طلايى است و با هيچ دوران ديگرى قابل مقايسه نيست. من خيلى كتاب نگاه مىكردم؛ منزل ما هم كتاب زياد بود. پدرم كتابخانه خوبى داشت و خيلى از كتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ما هم كتاب داشتيم، كرايه هم مىكرديم. نزديك منزل ما كتابفروشى كوچكى بود كه كتاب، كرايه مىداد. من رمان و اينها كه مىخواندم، معمولاً از آنجا كرايه مىكردم. الان يادم افتاد كه به كتابخانه آستان قدس هم مراجعه مىكردم. آستان قدس هم در مشهد، كتابخانه خيلى خوبى دارد. در دوره اوايل طلبگى - در همان سنين پانزده، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مىكردم. گاهى روزها آنجا مىرفتم - نزديك آستان قدس است - و مشغول مطالعه مىشدم؛ صداى اذان با بلندگو پخش مىشد، به قدرى غرق مطالعه بودم كه صداى اذان را نمىشنيدم! خيلى نزديك بود و صدا خيلى شديد داخل قرائتخانه مىآمد و ظهر مىگذشت، بعد از مدتى مىفهميديم كه ظهر شده است! با كتاب اُنس داشتم. البته الان هم كه در سنين نزديك شصت سالگى هستم - همانطور كه گفتيد بعضى از شما جاى فرزند من هستيد و بعضى مثل نوه من مىمانيد - از خيلى از نوجوانان بيشتر مطالعه مىكنم؛ اين را هم بدانيد. * درخواستِ اينكه معظمٌله چند نمونه كتاب معرفى كنند. من نمىخواهم به بچهها خيلى كتاب و رمان معرفى كنم؛ حالا ممكن است اسم مؤلّفينش را بگويم. مثلاً يك نويسنده معروف فرانسوى هست به نام «ميشل زواكو» كه كتابهاى زيادى دارد. من اغلب رمانهاى او را در آن دوره خواندم. يا نويسنده معروف فرانسوى «ويكتور هوگو» من كتاب «بينوايان» او را اوّلين بار در همان دوره نوجوانى از كتابخانه آستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداريش را خواندم. يكى دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم. * نظر شما راجع به ادبّيات و هنر چه هست؟ ادبّيات، طبعاً مقوله خوب و مطلوبى است؛ منتها هنر - هنرى كه با ادبيات، نسبت نزديك دارد؛ مثل هنر شعر، يا بعضى هنرهاى ديگر - تأثيرش بيشتر است. نظر من نسبت به شعر، نظر بسيار مثبتى است. معتقدم شعر، هنر بسيار خوبى است. قريحه شعرى يك موهبت الهى است و شعر و همه هنرها، يك توان و قدرت و تعبير رسايى از تخيّلات ظريف انسان هستند. بعضى از تصوّرات و تخيّلاتِ انسانى هست كه جز با زبان هنر و با توصيف هنرى، با هيچ زبانى قابل توصيف و بيان نيست. اگر هنر نبود، خيلى از ما فىالضمّير انسان، ناگفته و توصيف نشده باقى مىماند. البته شعبههاى گوناگون هنر، هر كدام خصوصيتى دارد. يكى از بهترينهايش كه با ادبّيات ارتباط نزديك دارد، شعر است و شعر، هنر رسا و بليغى است. زبان شعر، بسيار گوياتر از هنرهاى ديگر است؛ يعنى زبان نقّاشى، موسيقى و بعضى هنرهاى ديگر، به اندازه زبان شعر، گويا و توانا نيست. البته شعر خوب، نه هر شعرى؛ شعرى كه حقيقتاً هنر تخيّل در آن حضور داشته باشد و لمس شود. ضمناً بعضى از هنرهاى ديگر كه توصيفشان به دقّت هنر شعر نيست، دايره شعورشان وسيع است؛ مثلاً وقتى شعر فارسى مىگوييد، فقط يك فارسىزبان از زيباييهاى شعر فارسى استفاده مىكند، همچنان كه از زيباييهاى يك شعر عربى، فقط يك عربزبان استفاده مىكند. حتّى كسى كه عربى را هم بلد است، زيباييهاى يك شعر عربى را مثل يك عربزبان نمىفهمد. ليكن نقّاشى اينطور نيست؛ شما يك نقاشى كه مىكشيد، ديگر زبان نمىشناسد، مرز زبان ندارد. موسيقى هم تا حدود زيادى همينطور است. بعضى هنرهاى ديگر نيز همينگونه است. پس شايد بشود اينطور گفت كه هرچه توصيف هنر، دقيقتر و ريزتر و زبانش رساتر و بليغتر است، حوزه و گستره شعورش نيز محدودتر است؛ اما هرچه كه زبانش به ابهام نزديكتر باشد، حوزهاش هم وسيعتر است. علىاىّحال هنر، مظهر زيبايى است. بيان زيباييها و توصيف تخيّلاتى است كه انسان از زيبايى در ذهن خودش دارد. * سرگرميهاى شما در سنين جوانى چه بود؟ ما متأسّفانه سرگرميهاى خيلى كمى داشتيم؛ اينطور سرگرميها آن وقت نبود. البته پارك بود، ولى كم و خيلى محدود. مثلاً در مشهد، فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيطهايش، محيطهاى خيلى بدى بود. ما هم عضو خانوادههايى بوديم كه پدرها و مادرها مقيّد بودند؛ اصلاً نمىتوانستيم برويم. براى امثال من در دوره جوانى، امكان اينكه بتوانند از اين مراكز عمومىِ تفريحى استفاده كنند، وجود نداشت؛ به خاطر اينكه اين مراكز، مراكز خوبى نبود، غالباً مراكز آلودهاى بود. دستگاههاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند كه مراكز عمومى را آلوده به شهوات و فساد كنند! اين كار، تعمّداً و طبعاً با برنامهريزى انجام مىشد. آن زمانها اين را حدس مىزديم؛ ولى بعدها كه قرائن و اطّلاعات بيشترى پيدا كرديم، معلوم شد كه واقعاً همينطور بوده است؛ يعنى با برنامهريزى، محيطهاى عمومى را فاسد مىكردند! لذا ما نمىتوانستيم برويم. بنابراين تفريحات آن وقت ما از اين قبيل نبود. تفريح من در محيط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبهها بود. به مدرسه خودمان - مدرسهاى داشتيم به نام مدرسه نوّاب - مىرفتيم؛ جوّ طلبهها براى ما جوّ شيرينى بود. طلبهها دور هم جمع مىشدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطّلاعات مىكردند و حرف مىزدند. محيط مدرسه براى خود طلبهها مثل يك باشگاه محسوب مىشد؛ در وقت بىكارى آنجا دور هم جمع مىشدند. علاوه بر اين در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خيلى خوبى بود. آنجا هم افراد متديّن، طلّاب، روحانيون و علما مىآمدند، مىنشستند و با هم بحث علمى مىكردند. بعضى هم صحبتهاى دوستانه مىكردند. تفريحات ما اينها بود. البته من آن زمان ورزش مىكردم؛ الان هم ورزش مىكنم. متأسّفانه مىبينم جوانان ما در ورزش سستى مىكنند كه اين خيلى خطاست. آن زمان ما كوه مىرفتيم و پيادهرويهاى طولانى مىكرديم. من با دوستان خودم، چند بار از كوههاى اطراف مشهد، همينطور كوه به كوه و روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كرديم و راه رفتيم. از اينگونه ورزشها داشتيم. البته اينها تفريحات سرگرم كنندهاى بود كه خارج از محيط شهر محسوب مىشد. حالا در تهران، اين دامنه زيباى البرز و ارتفاعات به اين قشنگى و خوب هست؛ من خودم هفتهاى چند بار به اين ارتفاعات مىروم. متأسفانه مىبينم نسبت به جمعيت تهران، تعداد كسانى كه آنجا مىآيند و از اين محيط بسيار خوب و پاك استفاده مىكنند، خيلى كم است! تأسف مىخورم كه چرا جوانان ما از اين محيط طبيعى و زيبا استفاده نمىكنند! اگر آن زمان در مشهدِ ما چنين كوههاى نزديكى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، كوههاى به اين خوبى و به اين نزديكى نداشتيم - ما بيشتر هم استفاده مىكرديم. * با تشكر از عنايت معظّمٌله براى اين ديدار، انتظار داريد نوجوانان در حال و آينده فرهنگ، اقتصاد و سياست اين مرز و بوم، چگونه گام بردارند؟ من البته انتظار دارم نوجوانان - همانطور كه قبلاً گفتم - به جاى اينكه خيلى به آينده نگاه كنند، به حال بنگرند؛ يعنى الان شما در يك دوران طلايى زندگى مىكنيد. اين دوران - بين سنين ده، يازده سالگى، تا بيستودو سه سالگى - حقيقتاً يك دوران طلايى است؛ دوران ياد گرفتن، آمادهسازى ذهن و فكر خود براى آينده است، بخصوص كه امكانات روز در كشور ما فراهم است. من مىترسم اگر بچهها امروز خيلى به فكر اين باشند كه «فردا چهكاره خواهيم شد»، در تخيّلاتِ زياد و غيرعملى بروند - تخيّلاتى كه خيلى به عمل نزديك نيست و بيشتر يك حالت موهومات و افسانهپردازى ذهنى را به انسان، القا مىكند - و از زمان حالشان بمانند. آن چيزى كه من توصيه مىكنم، اين است كه بچهها از استعداد و از وقت خودشان استفاده كنند؛ خوب درس بخوانند. ما بيشترين چيزى كه امروز لازم داريم، اين است كه بچهها به طور جدّى درس بخوانند. من مىبينم با اينكه برنامههاى مدارس ما برنامههاى خيلى غليظِ شديدِ پُر و پيمانى نيست، بعضى از جوانان ما غالباً گله مىكنند كه درس، ما را خسته كرده است، نمىتوانيم بخوانيم. طبق اطّلاعاتى كه من دارم، در بسيارى از كشورهاى ديگر -
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-