واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: با چه شعفی آمده بودم بدزدمت. چرا دزدی؟ خب آخر اختیار انتخاب کودک که دست مادر نیست عزیز دل من! اختیارت دست مردی بود که بد بود اما بدی نبود . نشان به آن نشان که وقتی عاشق رفیقام شد، مثل بیشتر مردهای دیار ما زیرآبی نرفت. نشان به آن نشان که بی رحمی نکرد وخودش سیر تا پیاز قصه را گفت و نگذاشت یکهو از در برسم و ناگهان بوسه داغی ببینم و بعد داغی تا ابد به دلم بنشیند. آنقدر ساده و صادق بود که قصه عشقش را حتی یکدفعه هم نگفت. آرام آرام گفت. توی اتوبوس زهوار درفته بین راهی نشسته بودیم و او اولین نشانه ها را گفت و بعد کم کم قصه پرغصه ماسر گرفت. به دل بد راه ندادم و گفتم من هم دوستهای مرد، بسیار دارم. هیچ عیبی ندارد. او هی می خواست بگوید که این حس او اما طور دیگری است و من هی میخواستم باورداشته باشم که نه طور دیگری نیست و او خیالاتی میشود.
می دانی چرا؟بزرگ که بشوی میفهمی نازنینام. میفهمی که دروغ است اگر زن و مردی بگویند هیچ کس دیگری در زندگی مشترک وسوسهشان نمیکند. برای همین توی صندلی پوسیده اتوبوس تا خرخره فرو رفتم و توی دلم به صداقتاش بیش از خیانتی که دیگران همیشه از آن نگرانند میبالیدم . برایم او غنی از صداقت بود که با صراحت از وسوسهای سخن میگوید که من جرات بازگو کردناش را هرگز نداشتم و فقط میدانستم زانوی من هم گاهی پی وسوسهای خم میشود اما می دانستم هرچقدر خم شود، باز تمام وسوسههای شیرین عالم هم نمیارزد که یک زندگی سه نفره را برهم زنم و بروم. وسوسه ممکن است زانوی خیلی ها را بشکند اما چارچوب زندگی را نه. ولی او با دلش رو راست بود و با من نیز. زانویش که شکست، چارچوب خانه را هم شکست. سه تکه شدیم. من یک سو بودم، سوی دیگر او با همسر جدیدش و در روبرو تو با مادربزرگت ماندی تا سهم هردوی ما باشی.
همه چیز سخت بود. اما مگر خام بودم که بگذارم کسی بفهمد سخت است. پس همه چیز خوب بود. تو را هم هروقت که دلم خواست میدیدم اما فقط چند سال. بعد از آن یک اتفاق لعنتی باعث شد که همه چیز عوض شد.
من یک جا چیزی نوشتم که به دل پدرت و همسر جدیدش خوش ننشست و شاکی شدند که چرا مظلوم نمایی کردم واصلا چرا یک قصه مشترک را نوشتم. ولی آخر نازنینام من که جز نوشتن چیزی آرامم نمیکرد . تازه من که آنجا هیچ نشان و نامی از آنان نداده بودم. درست مثل الان و در همین خانه با این تفاوت که اینجا نام و نشانی از خود هم به جا نمی گذارم.البته آن جای اولی کمی علنی تر بود و انگار نباید قصه ساده یک اتفاق پنهانی را جار میزدم. ولی من نوشتم و نتیجه آن شد که سه تیکه ما را دو تکه کردند. یعنی تو از آن پس دیگر ضلع سوم مثلث ما نبودی. تو را با خودشان بردند. آخر هم نفهمیدم چرا. شدی همخانه پدر و همسر جدیدش و دیگر قرار من و تو شده بود به اختیار کس دیگری که آن کس حتی پدر تو هم نبود. همان دوست سابق من بود که تو دیگر باید مادر صدایش می کردی.
یادت هست خودم با چه اصراری یادت دادم که مادر صدایش کنی؟ آخر خل شده بودم وقتی خل شدنات را میدیدم. تمام خانه را میدویدی و از ذوق کف پاهایم را میبوسیدی و میگفتی پس تو ناراحت نیستی که بابا با کس دیگری هست و من هم او را مادر صدا کنم؟ گفتم نه. ولی از همان روز حسادت کردم. این اداهای روشنفکری به من نمیآمد. اما تا دلت بخواهد من ادا در آوردم و شکایت به دادگاه هم نبردم تا این ادا تکمیل تر شود. حتما یادت هست که میگفتی بگذار خودم بزرگتر شوم میآیم پیش تو و میشوم مال خود خودت. من هم که دلم خوش بود به این وعده تو و اصلا دلم نگرفت که نیامدی بخوابی روی آن تخت کوچک نازی که برای تو درست کرده بودم. سه سال آن تخت فقط مهمان ماهانه داشت و کم کم همان ماهی یکبار هم تو را خسته می کرد. حوصله خانه سرد و تنهای مرا نداشتی و زود دلت برای خانه گرم و شلوغ پدر تنگ میشد و زود می رفتی.
همین بار آخری که با خودم قرار شد گذاشتم بدزدمتُ با پدرت بعد از سالها حرف زدم و انگار هنوز هم آدم بدی نیست. هنوز عاشق همسرش است و نگذاشت نق بزنم که چرا من برای دیدن دردانهام باید از زن دیگری اجازه میگرفتم و تازه از من هم شاکی شد که چرا قدر کارگری و کلفتی کردنهای زنی که تا نیمههای شب بالای سرت بیدار بود را نمیدانم. هرچه زور زدم نتوانستم حالیاش کنم که خب آن کلفتی کردنها حق من بوده . میگذاشتین خودم شب بیداری می کشیدم تا نفسام در برود و الان هم منتی نبود . تو چی ؟ تو میفهمی که چه می گویم. نه؟
سهم من البته آنقدرها هم که دارم نق میزنم کم نبود. سهم من به دنیا آوردنات هم بود که حکایتاش را یک روز دیگر مفصل برایت مینویسم تا بدانی چه سهم بسیاری است همین درد دلچسب زایش. بعد کهنهشستن و خوابیدن زیر طنابهای باریکی که کهنههای سفید و براق شدهات را توی حیاط باد میداد. از پدرت بپرس. گاهی مثل دیوانهها با هم زیر کهنههای آویز شده دراز میکشیدیم و درست بالای کهنهها و در امتداد نگاه هردوی ما یک شب سیاه پر از ستاره بود که ما مستاش می شدیم، درست وقتی که تو مست خواب بودی. سهم شیرینی بود. وبعد شیر دادنت، تاتی تاتی دادنت با تنها خرگوش مریض حیاط خانه بازی دادنت ، ” یه شب مهتاب ” را یاد دادنت ….
داشتم میگفتم. آمده بودم که بدزدمت. با چه شوقی شال و کلاه کردم و تا رسیدم به تو…کنارم ایستادی . تمام قد و دیدی که تمام جیبم را خالی کردم و از هر کسی که کنارم بود پول قرض کردم تا برای نازنینی که جرائت نه گفتن به دل کوچکش را ندارم «پلی استیشن» بخرم. من به یک راه طولانی به تو دل بسته بودم و موسیقی راه را هم درست از همان خوانندههای رپ امروزی که تو دوست داری انتخاب کرده بودم ولی تو «پلی استیشن» را که گرفتی رفتی. نماندی. التماس کردم باز هم نماندی. هیچ کسی به تو زور نگفت. هیچ کسی برایت باید و نباید تعیین نکرد. خودت عجله داشتی و رفتی. سرم داغ شد. نفسم داغ تر از آن. انگار از دهانم دود سیاهی میآمد و بعد صاف میرفت توی چشمم و می سوزاند این دو دریچه سیاه توی صورتم را.جلوی همه کسانی که گفته بودم برای دزدیدن تو آمدهام، سرم را انداختم پایین و از خجالت این همه شتاب تو برای رفتن، آن شب فقط به زمین نگاه میکردم.
وقتی با من بودی ساعت رفتنات را که کوک میکردی چندبار هم شماره خانه «خودت» را میگرفتی و میگفتی که زود میآیی . زود هم رفتی. یک ماه گذشت …گفتم زنگ که نزنم حتما و حکما خودت زنگ میزنی. آخر نمیخواستم به کسی که به قول پدرت در خانه حتی یکبار هم سراغ مادر ش را نمیگیرد زنگ بزنم .زنگ نزدی نه در آن یک ماه بلکه در تمام این سالها. حتی روزهایی که مثل احمقها منتظر تبریک روز مادر مینشستم . آن شب خوابم را برای که تعریف کردم؟ خواب دیده بودم که زنگ زدی. باورم نمیشد. گفته بودم که زنگ نزنم، حتما و حکما دلت بی تاب می شود و زنگ می زنی. تمام تنم لرزید از صدای معصومانهات وقتی گفتی:
«میخواستم ببینم برگ گارانتی پلی استیشن پیش تو جا مانده یا….»
هرچه فکر کردم دیدم …دیدم…ماهی یکبار دیدن در تمام این سالها خب، تو را اینگونه ساخته. من برای یک دیدار یک روزه کجا طاقت «نه» گفتن به خواستههای ریز و درشتت را داشتم؟ تو چون امیر قلعه یک روزه فرمان میدادی، من عاشقانه گوش به امر بودم تا چشمهای معصومت برق بزند و من بنوشمش. مادر نیمه بودن یعنی این. یعنی تو هیچ وقت تنهاییها و های و هوارها و سر به دیوار کوبیدنهای مرا ندیدی و من شده بودم مادری که توان خریدن همه چیز را داشت چون هیچ وقت «نه» نمیگفت . پس لابد وضع اش به راه است و ملالی نیست و مادر میتواند کماکان تنها باشد اما پدر نه. چون آنقدر سهم او برای با تو بودن زیاد بود که تو نداریها، قرض و قسطها، دلتنگیها و همه بالا و پایین زندگی او را دیدهای و حالا اگر غمخوارش نباشی عجیب است. شتابت را خوب میفهمم. ما تنها دلتنگی و دغدغهها و نداشتههای کسانی که وقت بیشتری را با آنان سپری کردهایم، می بینیم و بیقرارشان می شویم.
ناشی گری کردم، باید از همان زمان که چهار سال بیشتر نداشتی میدزدیدمت نه حالا که هشت سال خو کردی به خوبیهای دزدهای مهربان دیگر. دارم اراجیف میبافم؟ هذیان میگویم؟ راست میگویی تو هنوز آنقدرها بزرگ نشدی و این خزعبلات دل کوچکت را می فشارد. باشد هیچ نمیگویم. تازه وفتی اجازه دزدیدن تو را هم صادر می کنند ، بدزدمت که چه شود که دلت خون شود؟ یا دل من خون شود … باشد بگو کدام بازی کامپیوتری را برایت بخرم؟ اصلا بگو ببینم تو مجموعه کامل هری پاتر را داری؟ نازنینام…من چیزیم نیست…یک کم سرما خوردهام صدایم گرفته….خوب میشوم مادر.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]