واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: گزارشي از مشكلات بيخانمان ها سقفي از چادر
جام جم آنلاين: كاش خورشيد نتابد. كاش باران نبارد. مادر جوان لبهايش را ميلغزاند و چادر گلدار آبي را روي سر دخترانش به شكل سقف درميآورد. ميگويد به گمانم امشب باران بيايد.
پشت مركزيترين بزرگراه شهر، جايي كه تمام كوچه پسكوچههاي خيابان كاج به بنبست ميرسند. او از آمدن باران واهمه دارد، همان باراني كه او تا 11 روز پيش براي آمدنش دعا ميكرد و از خدا ميخواست درختهاي دود گرفته تهران را باران بزند. ميترسد باران آخرين دارايياش را بشويد و با خود ببرد.
فرشهاي قرمز لوله شده، كمدهاي چوبي كوچك و يخچالي كه شوهرش از آنها ديوار ساخته تا او و دخترانش را از باران و آفتاب بپوشاند. ميگويد 11 روز است كه اينجا زندگي ميكنند ميان ديواري از كمد و فرش و سقفي كه شكل سرشان را گرفته و با حركات دستشان ميلرزد. سقفي از جنس پارچه، سقفي براي ديده نشدن و پنهان ماندن از چشمهايي كه فقط ميبينند.
هنوز در حال و هواي خوش عيد بودند و هنوز براي فردا نقشهها ميكشيدند، كه آن اتفاق افتاد. ميگويد: لعنت به تصادف، لعنت به اين آهن پارههاي ويرانگر كه زندگيمان را به باد داد و ما را بيخانمان كرد.
اگر شوهرم تصادف نكرده بود، اگر آن مرد همه دار و ندارمان را بابت ديه از ما نميگرفت، حالا اينجا نبوديم. ميان اينهمه سوسك و پشه و موش كه شبها از سر و كولمان بالا ميروند و جيغ من و دخترانم را در ميآورند. ميگويد اينجا يعني ته خط و من بدبختترين زن اين كره خاكيام.
خسته، مثل صدفي كه از درون تهي ميشود. زرد و زار آنقدر كه دانههاي ريز اشكش را پنهان ميكند ميان دستها، چشمهايش خسته، نگاهش گيج طوريكه او را به هيچ دنيايي وصل نميكند.
پشت بزرگراه گمنام، در هياهوي ديوانهوار ماشينها، او و دخترانش كنار اجاق گاز سفيد كه بلااستفاده مانده، ايستادهاند. مثل قلبي كه از تپش افتاده و ديگر معجزهاي آن را به زندگي باز نخواهد گرداند.
موشهاي درشت فاضلاب آشغالهاي داخل جدول را كه اسباب و وسايل آنها تا كنار آن چيده شده، بو ميكشند و گاه از ميان فرشها و ظرفها عبور كرده و دنبال زباله روي بالش و پتوي خوابشان وول ميخورند. ميگويد روزها از گرما عرق ميريزيم و شبها از هجوم مورچهها و موشها، اشك.
او در حالي كه با باد بزن چوبي صورت دختر 7 سالهاش را باد ميزند، ادامه ميدهد در اين 11 روز اندازه تمام 36 سال عمرم زجر كشيدهام و اشك ريختهام، طوري كه بعضي وقتها دخترانم با گريه و التماس از من خواستهاند گريه را كنار بگذارم اما مگر ميشود گريه نكرد وقتي خانه نداري و دخترت براي حمام كردن گريه ميكند و براي اينكه به تو بفهماند بوي گند گرفته به بهانه نوازش، صورتت را سمت موهايش ميبرد.
مادر جوان از زخمهايي سخن ميگويد كه ذره ذره جانش را ميفرسايد و قلبش ر ا به در ميآورد. ديه، تصادف، بيخانماني، نداري. كاش خورشيد نتابد. كاش باران نبارد.
دوباره لبهايش را روي هم ميلغزاند و شروع ميكند به خاراندن دستهايش كه از نيش پشه قرمز شدهاند. ميگويد: از تشنگي لبهايمان به هم چسبيده. در اين 11 روز كسي يك تكه يخ برايمان نياورده است، شايد چشمها سنگ شدهاند و كسي ما را نميبيند.
او به دبه كوچك آب كه داخل كمد قرار داده اشاره ميكند و ادامه ميدهد: هر روز 4 3 بار اين دبه را از پارك پر ميكنيم و داخل كمد ميگذاريم تا گرم نشود اما فقط تا نيم ساعت ميتوانيم آب خنك بخوريم و بعد از اين مدت به قدري گرم ميشود كه حتي دستهايمان را هم نميتوانيم با آن بشوئيم. بعضي وقتها دخترم كه 12 سال دارد از من ميخواهد با اين آب موهايش را بشويم.
از او ميپرسم شبها چكار ميكنند وقتي بچهها ميخواهند از دستشويي استفاده كنند و او جواب ميدهد، سرشب ميرويم و شبها كسي جرات ندارد آن طرف بزرگراه برود يعني هم ميترسيم و هم اينكه پارك دور است.
تصور كنيد براي خوردن كمي آب خنك و يك دستشويي رفتن بايد از خيابان كاج شمالي تا پارك قزل قلعه برويم، باورتان نميشود؟!
بچهها از خوف رفتن به دستشويي پارك، شبها دستشوييشان را نگه ميدارند.
دخترش شقايق كه ساكت و آرام به پهلوي مادر چسبيده و با صحبتهاي مادر سرش را بالا ميگيرد، با لبخندي كمرنگ ميگويد غروب يك روز كه رفته بوديم از پارك آب بياوريم، ديدم پرچينها تكان ميخورند و سروصدا ميآيد. آنقدر ترسيدم كه پارچ آب از دستم افتاد و شكست. از آن روز به بعد ديگر غروب به پارك نميرويم. او در حاليكه دستش را پشت كمر مادر مياندازد دوباره در سكوت كودكانه فرو ميرود؛ سكوتي كه پدرش را با خود برده و او تمام 11 روز را زير چادر به سكوت و خاموشي گذرانده است.
شايد اگر او تصادف نكرده بود، شايد اگر پول پيش خانه را بابت ديه از صاحبخانه نميگرفت حالا ديگر آرزوهاي دخترش قد حمام رفتن و شستن موهايش كوچك نميشدند.
قصه فقط خانه است، زن جوان مدام از گفتن جزئيات بيخانمان شدنشان طفره ميرود، اما سروصداي ماشينها كه آرام ميگيرد قلبش مطمئنتر ميشود و او در حاليكه ظرفهاي آلومينيومي كثيف را از جلوي چادر كنار ميزند با كلماتي بريده و بغضآلود ميگويد: شوهرم در يك شركت پيكموتوري كار ميكرد و بعد از عيد موقع عبور از خيابان به يك عابر ميزند و پاهاي عابر ميشكند. براي اينكه او از ما شكايت نكند تمام هزينههاي بيمارستان را پرداخت كرديم چون پساندازي نداشتيم كلي از لوازم خانه را فروختيم.
فكر ميكرديم مشكل ديگر حل شده اما او از ما خواست كه 5 ميليون تومان بابت ديه به او بدهيم و ما را تهديد كرد كه اگر به دادگاه شكايت كند، پول ديه 18 ميليون تومان ميشود و ما براي اينكه كار به دادگاه نكشد، تمام پول پيش خانه را كه دقيقا 5 ميليون تومان بود از صاحبخانه گرفتيم و بابت ديه داديم. گفتن از گذشته، فروش لوازم خانه، ديه و نداشتهها چشمهايش را تار و نگاهش را خيس ميكند.
ميگويد شوهرم موتورش را هم فروخت و حالا روزي دو ساعت به شركت ميرود و با موتور يكي از همكارانش كار ميكند البته آن هم با پورسانت و هر چه در ميآورد نصفش را به صاحب موتور ميدهد. او از روزي كه صاحبخانه وسايلمان را به كوچه ريخت سكوت كرده و با كسي حرف نميزند. تمام روز مثل يك آدم مريض به يك گوشه زل ميزند و چيزي هم نميخورد، حتي آن روز كه ماموران شهرداري آمدند او از زير چادر بيرون نيامد، نميدانم فردا چه خواهد شد.
به هر دري زديم كسي به دادمان نرسيد. مادر جوان با بغضي كال در صدايش ادامه ميدهد: قبل از اين كه صاحبخانه وسايلمان را بيرون بريزد به كميته امداد رفتيم و آنها گفتند چون سرپرست داريم نميتوانند به ما كمك كنند. مسجد محل هم بعد از كلي دويدن ميخواست يك ميليون تومان وام بدهد كه ما ضامن نداشتيم، انگار بايد ما بيخانمان ميشديم. تمام روز دستمان به آسمان و چشممان به خيابان است. روزها از آفتاب ميسوزيم و شبها از ترس آمدن باران. دعا ميكنم كسي هرگز بيخانمان نشود.
پشت مركزيترين بزرگراه شهر او دردهايي را به زبان ميآورد كه درد دهها بيخانمان در كوچه پس كوچههاي اين شهر است.
محمدحسين اعتدال جامعهشناس، بيخانماني را تابع شرايط اقتصادي جامعه ميداند. او ميگويد هر چه وضعيت اقتصاد در جامعهاي نابسامان باشد، افراد بيشتري از تامين هزينههاي زندگي باز ميمانند و اگر امروز ميبينيم كنار هر اتوبان در كلانشهرهاي كشور و حتي شهرهاي كوچك خانوادهاي چادر زده، علتش اين است كه شرايط زندگي سختتر شده و هر چه اين روند ادامه پيدا كند تعداد چادرها هم كنار اتوبانها بيشتر و بيشتر ميشود.
وي علت عمده ديگر بيخانماني در كشور را فقدان حمايتهاي اجتماعي عنوان ميكند و معتقد است از آنجا كه در ايران حمايتهاي اجتماعي از سوي سازمانهاي بيمهگر صورت نميگيرد بنابراين افرادي كه وضعيت بد اقتصادي داشته يا دچار مشكلات اقتصادي ميشوند به علت نداشتن پول اجاره مسكن ناگزير به چادر زدن در كنار خيابانهاي شهر ميشوند كما اين كه ما در يك سال اخير با بحران در زمينه مسكن مواجه بوديم و كاملا طبيعي است كه تعداد بيخانمانها در شهر افزايش پيدا كند. بايد توجه داشت كه بيخانماني اول قصه است تا آخر قصه.
چراغ قرمز بيخانماني
هزاران آسيب اجتماعي فرد بيخانمان و جامعه را تهديد ميكند. بيخانماني تنها يك چراغ قرمز است. چادرها كنار اتوبانها و كوچهپسكوچهها بيشتر و بيشتر ميشوند و مسوولان فقط ميگويند ميدانيم. اما... موسيالرضا ثروتي، عضو كميته اجتماعي كميسيون برنامه و بودجه مجلس ميگويد: ميدانيم مسكن در كشور كم است و ما 6 ميليون مسكن كم داريم، اما بايد كنار اين معضل حمايتهاي اجتماعي از شهروندان صورت بگيرد كه نميگيرد.
اگر اين روند ادامه پيدا كند فردا از خواب بلند ميشويم و ميبينم دم در ما هم چادر زدهاند او ادامه ميدهد: هر چند بحث بيخانماني درهمه جوامع وجود دارد اما ما گزارشهايي در مجلس داريم كه نشان ميدهد در يكي 2 سال اخير بيخانماني چيزي حدود 2 برابر افزايش داشته و اين نگرانكننده است. طوري كه يكي از مسوولان اداره كل آسيبهاي اجتماعي شهرداري در موردآن ميگويد: بيخانماني يك زخم عميق است؛ زخمي كه هر روز در گوشهاي از شهر سر باز ميكند.
زخمهايي در شهر
شب عميق ميشود. كوچه در سكوتي غمگين فرو رفته، چراغها يكي پس از ديگري خاموش ميشوند و چادر او در انتهاي كوچه به خانه اسباببازياي ميماند كه براي بازي ساخته نشده است موشها از روي يخچال و فرشهاي لولهشده بالا و پايين ميروند. بوي زبالههاي داخل جدول در تمام فضا پيچيده، نه قابلمهاي روي اجاق قل ميزند، نه جرعهاي آب خنك گلويشان را تازه ميكند.
همه چيز سكوت محض است كه با صداي ماشينها در اتوبان آشفته ميشود، ميگويد: شبها خواب نداريم دختر كوچكم هميشه بهانه اتاق خوابش را ميگيرد و دختر وسطيام هميشه با حركت موش روي شكمش از خواب ميپرد. خوابمان آشفته است، مثل زندگيمان و نميدانم اگر فردا دوباره ماموران شهرداري آمدند چه بگويم.
او نگران فرداهايي است كه هنوز نيامده، اما خوب ميداند كه اوضاع چندان فرق نخواهد كرد. مثل محمود، پدري كه كنار اتوبان صياد چادر زده و 3 ماه است كه هيچ اتفاقي نيفتاده.
ميگويد: 3 ماه است كه با خانوادهام زير چادر زندگي ميكنيم. به هر كسي رو انداختيم. از خيليها تقاضاي كمك كرديم. كميته امداد رفتيم گفتند اگر زنت طلاق بگيرد، ماهي 25 هزار تومان به او مستمري ميدهيم. خيلي دويديم اما به جايي نرسيديم.
او ميگويد: در اين مدت هر چي داشتيم بردند حتي شناسنامههايمان را و من حتي نتوانستم اين موضوع را به كسي بگويم. چون اهميت نميدهند كه يك بيخانمان شناسنامه داشته باشد يا نه. به هر حال او يك بيخانمان است و بعضيها هم ميگويند براي كلاهبرداري از دولت چادر ميزنيم، مگر ما دوست داريم زندگي و ناموسمان را در معرض ديد عابران بگذاريم. مشكل ما نداري است و نداري يعني ته خط و ته خط يعني اينجا، زير چادر، كنار اتوبان.
او ميگويد در خانهاي استيجاري در خيابان بهارستان زندگي ميكردم ولي هزينهها آنقدر بالا بود كه نتوانستم ادامه بدهم. قبض آب و برق 60 هزار تومان آمده بود، اما من فقط يك لامپ و يك تلويزيون سياه و سفيد داشتم. يك شير آب هم بود كه چند خانواده از آن استفاده ميكرديم.
محمود در حالي كه به چادر ديگري آن طرف اتوبان اشاره ميكند، ميگويد: آنها هم يكي هستند مثل ما، دربهدر و بيخانمان. از 2 ماه پيش اينجا آمدهاند. زن و شوهر جواني هستند كه دو تا بچه هم دارند و هر دو مدرسه ميروند.
ميگويند در خيابان سبلان زندگي ميكردند و صاحبخانه، خانهشان را براي ساخت و ساز پس گرفته و آنها با پولي كه داشتهاند نتوانستهاند خانهاي اجاره كنند، درست مثل اين خانواده. روزي كه پول پيش خانه خود در خيابان شهرآرا را پس گرفتند و بابت ديه و خرج و مخارج بيمارستان پرداخت كردند، هرگز تصور نميكردند كه روزي خانه برايشان آرزو خواهد شد. آرزويي كه ميان ديواري از كمد و فرش بزرگ و بزرگتر ميشود.
يك آسيبشناس اجتماعي كه در مورد بيخانمانهاي داخل و اطراف تهران تحقيقاتي انجام داده، ميگويد: بيخانماني تنها تحمل شرايط سخت زندگي نيست، بلكه كودكاني كه در خانوادهاي بيخانمان رشد ميكنند همواره گرفتار عقده حقارت بوده و از اين كه كسي ببيندشان ميترسند و اين ترس علاوه بر عوارض رواني، بيماريهايي جسمي را نيز در آنها ايجاد ميكند كه بيماريهاي قلبي ازجمله آنهاست.
او معتقد است بيخانماني در ابعاد اجتماعي نيز گاه به دزدي و تخلفهاي مالي ميانجامد و فرد براي اين كه از اين وضعيت رهايي پيدا كند، به خلاف روي ميآورد.
شايد هم دخترش نه خلافكار شود و نه مورد سوءاستفاده قرار گيرد، اما به گفته مادر هرگز خاطره تلخ بيخانماني را فراموش نخواهد كرد. ميگويد بچهها تا چند روز ديگر بايد به مدرسه بروند نميدانم كجا ثبتنامشان كنم و معلوم نيست دخترم شقايق كجا درس خواهد خواند و دختر كوچكم درسهاي زندگي را از كجا شروع خواهد كرد. نميدانم اگر باران بيايد زير كدام سقف پناه خواهيم گرفت. مادر جوان هنوز نگران آمدن باران است، با اين كه خوب ميداند تهران در اين فصل زياد باران نميبيند.
نرگس رضايي
دوشنبه 8 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 228]